قسمت اول
#شهید دفاع مقدس،#نعمت الله ملیحی
🍃🌷🍃
در تاریخ ۱۳۴۱/۶/۲۳# در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.#شهید ۲۳#ساله بود.
🍃🌷🍃
۴فرزند بودند، ۲ برادر و ۲خواهر
ایشان #متاهل بود، نامزد داشت، ولی هنوز زندگی مشترکشان را شروع نکرده بودند.
🍃🌷🍃
از #شهدای گردان #حمزه سیدالشهدا (ع)🌷 #لشکر ویژه 25#کربلا بود
روز #هشتم عملیات والفجر 8 بر اثر #حمله شیمیایی دشمن بعثی /مصدوم و #هشت روز بعد در 6#اسفند 1364# در بیمارستان به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
#جانباز #شیمیایی بود.
وقتی تو #جبهه بمباران شیمیایی شد، #همرزم ایشان ماسک نداشت، ماسکش را داد به همرزمش.
🍃🌷🍃
ایشان به خاطر این #دست نوشته اش تو بیمارستان ، #معروف شد.
🍃🌷🍃
توبیمارستان،به خاطر #حادبودن #جراحتش،نوشیدن آب رو برایش ممنوع کرده بودند، نمی توانست صحبت کند، روی کاغذ نوشت :
" جگرم سوخت، آب نیست ؟! " و بعد از #دقایقی به علت شدت #جراحت به #شهادت رسید.💔
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت دوم
به روایت از فردوس حاجیان»، #جانباز شیمیایی و #رزمنده #لشکر 25
وقتی در حین #عملیات، دشمن #شیمیایی زد، #نعمتالله #ماسکش را به یکی از #رزمندهها داد و #خودش #بدون #ماسک ماند.😭
🍃🌷🍃
وقتی در بیمارستان از او سوال کردند چرا ماسک نزدی؟ در جواب نوشت: ماسک و لباس تا حدی دوام دارند، جائی که #خدا را دارد، ماسک را چه کار؟😭
🍃🌷🍃
دلهره داشتم. آن شب همه منتظر بودند. #سردار حاج مرتضی قربانی هم بود. همان #فرمانده شجاعی که #پرچم #امام رضا (ع)🌷 را بر فراز #گلدسته #مسجد فاو نصب کرد. #حاجی شیرسوار هم بود. محور ما کنار نهر رفیه بود.
نم نم باران میبارید. ابتدا لازم بود #رزمندگان #غواص به آب میزدند و #عرض اروند را طی میکردند. #اروند آن شب متلاطم بود و امواجی به بزرگی صخره داشت. همه آماده در سنگر نشسته بودیم که یک مرتبه بیسیمها به صدا در آمدند.
عملیات که شروع شد، یکهو تمام #کائنات به هم ریخت! #توپهای فرانسوی، #انفجارهای مهیب و #زمین لرزههای وحشتناک و... #شهید نعمتالله ملیحی آن لحظه دراز کشیده بود، بهش گفتم: «نعمت! بلند شو عملیاته»
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت سوم
در عالم خودش بود. به زبان محلی گفتم: «نعمت ترسمبه» (نعمت میترسم) جواب داد: «با خدا باش» دوباره گفتم: «راس بواش، پرس (بلند شو از جات) باز هم گفت: «با خدا باش» و تکان نخورد.😭😭
🍃🌷🍃
خودم رفتم لب آب؛ قایقهای پر ازنیرو، متهورانه به آب میزدند و در دل اروند وحشی گم میشدند و خالی برمیگشتند.😭😭
🍃🌷🍃
شرایط سختی بود از زمین و هوا آتش میبارید؛ آسمان پر از منور بود، مثل فیلمهای هالیوودی انفجاری دیدم که چهار نفر را به همراه نخلهای اطراف برد روی هوا! در چنین وضعیتی #شهیدی را با ماشین به عقب میبردم.
🍃🌷🍃
فردای آن روز #صدها هواپیما بمباران کردند و وجب به وجب منطقه را شخم زدند،گاهی به جای موشک و بمب و خمپاره، تیرآهن و آهن پاره بر سرمان میریخت! که ما از ترسمان به نخلها میچسبیدیم.
🍃🌷🍃
از آن پس #سردرد های شدید، #سوزش چشم و #خارش بدن و #آبریزش بینی و #چشم #شروع شد که اول منو بردند اراک. بعد هم بیمارستان #شهید بهرامی تهران و سپس بخش #شیمیایی بیمارستان امام خمینی(ره).
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت چهارم
در آنجا #مجروحینی را دیدم که از خودم #خجالت کشیدم و #درد خودم را #فراموش کردم، #بدنهایی پر از تاول، #چشمهای ورم کرده، #زبانهای تاول زده، ٫#تنگی نفس و... 😔 آنجا بستری شدم و باب زندگی جدیدی برایم باز شد.
🍃🌷🍃
هنوز روی تختم جا خوش نکرده بودم که یک صدای گرفتهای به من گفت: «خوش اومدی عمو فردوس... ، بازم برامون میخونی؟»
برگشتم، #نعمت بود.😭😭
🍃🌷🍃
آن روزها من #ته صدایی داشتم و گاهی در #جبهه میخواندم. گفتم: «چی دوست داری بخونم؟» گفت: «اون شعر حسین حسین که شب عملیات میخوندی.»😭
🍃🌷🍃
در بخش طبی 4 بیمارستان امام 40#نفر بودیم که اکثر آنها #شهید شدند و من چون #شیمیاییام حاد نبود، ماندم. بعضیها ماندند😭 وعدهای رفتند.😭
من آن شب باز برای دلشان خواندم:
حسین حسین شعار مظلومان است
شهادت افتخار عاشقان است.💔
🍃🌷🍃
#نعمت دیگه اشک نمیریخت، استغاثه نمیکرد، نمیدانم آدم بود یا فرشته! بهش گفتم: «چی شده #نعمت، تو که همیشه میگفتی با #خدا باش» 😭
🍃🌷🍃
با صدای گرفته گفت: «من همشو خوردم» گاز شیمیایی را میگفت. حالتی شده بود که در عمل دم نایژکهای ریه تاول میزد و در بازدم تاولها پاره میشد.😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
همه توجه ها رفت سمت سردار ایشون با روی گشاده و لبخندی که به لب دارند نگاهی به جمع انداخت
_سلام علیکم
بچه ها با صدای بلند جواب دادن
_وعلیکم السلام
همتون خوش اومدین
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند
بچه ها این مسجدی که الان شما درش نشستید یه روز اسمش خونین شهر شد. زمانی اینجا پر بود از پیکر شهدا قدر این سفری رو که اومدید داشته باشید. شاید خیلی از خاطرات شهدا رو شنیده باشید ولی سنتون نمیخوره که از نزدیک دیده باشین ما اینجا کارمون تفحص شهداست یعنی انقدر این زمینها رو بکنیم تا شهدامون رو که در زیر این خاکها مدفون شدن پیدا کنیم شهدایی که بعد از ۳۵ سال وقتی پیداشون میکنیم پشت لباسهاشون نوشته شده زائر کربلا میدونید اینها کیا هستند رزمندهها وقتی که وارد این سرزمین میشدند به جادهای میرسیدند به نام شهید صفوی و بعد از اون جادهای به نام امام رضا علیه السلام اول جاده اول جاده شهید صفوی نوشته ۳۶۰ کیلومتر تا کربلا بچهها که چشمشون به این تابلو میافتاد دلشون منقلب میشد و پشت لباسهاشو مینوشتند مسافر کربلا بچهها همین بچههایی که پشت پیراهن هاشون نوشتند مسافر کربلا استخوانها و پوست و گوشت و اون چشمهای خوشگلشون تو این سرزمین ریخته. خیلی ها از این شهدا حاجت گرفتن. ارمنی ها متوسل به شهدای گمنام میشم و آنها هم حاجت میگیرند دختر ارمنی در معراج الشهدای تهران اومد دنبال کاروان شهدای گمنام گفت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
☆🍃🌹🍃☆☆🍃🌹🍃☆
اگر هر صبح
آیـه الکـرسی بخـوانی
تا شب درامـان خـداهستــی
آیـه الکرسی عظیم ترین
آیـه در قـرآن است🍃🌺
☜آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمانمان (یاصاحب الزمان عج الله )✨
#آیت_الکرسی 🌟
💫بنــــ﷽ــام تـــــو💫
الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لاإکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.
_________🍁🍁🍁🍁
▪️🍃🌹🍃▪️
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
🍃🌹🍃▪️ـــــــــــــــــــــــ
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
🍃🌹🍃▪️ــــــــــــــــــــــــــ
السلام علیک یا علی ابن موسی:
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
▪️🍃🌹🍃▪️
#امام_زمان #صبح_بخیر #سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم..
♦️بهترین هدیه برای من اشک چشم برای امام حسین (ع) هست..
🔶️شهید غلامعلی رجبی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷 با موتور همـراه ابراهیـم بـودم.
پیرمردی به همـراه خانواده کنار خیابان ایستاده بود. دست تکـان داد و من ایستـادم.
آدرس جائی را پرسید. بعداز جواب شروع کرداز مشکلاتش گفتن. به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم پیاده شد؛ جیبهای شلوارش را گشت ولی چیـزی نداشت.
به من گفت: «امیر! چیزی همرات داری؟» من هم جیبهایم را گشتم ولی به طور اتفاقی هیـچ پولی همراهم نبود. ابراهیـم گفت: «تو رو خـدا باز هـم بگرد.» من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمـان ادامه دادیم.
بیـن راه از آینـه موتور،
ابراهیـم را دیـدم کـه اشـک می ریخـت ..
📚 ســلام بـر ابــراهـیـم
«صلـواتی هدیه کنـیم به ارواح مطـهر شـهدا»
💐 از خواب كه بيـدار شد روی لبهـاش خنـده بود؛ ولی چشمهاش دیگـه رمقـی نداشت.
گفت: «فـرشـته؛ وقـت وداع اسـت!»
گفتـم: «حرفـش را نــزن.»
گفت: «بگـذار خـوابم را بگـويم. خودت بگـو؛
اگر جـای من بودی، توی این دنيـا می مـاندی؟!»
گفت: «خواب ديدم مـاه رمضـان است و سفره افطـار پهن. رضـا، محمد، بهـروز، حسن، عبـاس؛
همه شـهدا دور سفره نشسته بودند. به حـالشان حـسرت می خوردم كه يكـی زد به شـانه ام.
حـاج عبـاديان بود؛ گفت: بابا كجـايی تـو!؟
ببين چهقدر مهمـان را منتظـر گذاشتی!
بغلش كردم و گفتم: من هم خسته ام حـاجی. دسـت گذاشـت روی سينـهام و گفـت:
بـا فرشـته وداع کـن! بگـو دل بكنـد!
آن وقت ميآيی پيش مـا؛ ولـی بهزور نـه.»
🌷 گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ايـن نبـود.»
گفت: «يك جاهـايی دیگـر دست مـا نيست؛
من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.»
📚 اينـک شوکـران ۱ / بقلـم مریم برادران
(با اندکی تغییر)
#جانباز_شهيد_منوچهر_مدق به روايت همسر
«صلـواتی هدیه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا»
بچه ای که دوست داشت شبیه دایی ابراهیم نظامی باشه و راهش رو ادامه بده.
((خاطره من از دایی ابراهیم ))
اولین روز مدرسه بود. داشتم به
مدرسه میرفتم که دایی ابراهیم را دیدم. داشت با ماشین خودش میآمد. به او سلام کردم. کنارم ترمز کرد و پرسید: " سلام آقا امیر حسین! به سلامتی داری میری مدرسه؟! "
- آره دایی.
- بیا بالا برسونمت.
- دایی مدرسهام نزدیکه خودم میرم.
- بلشه دایی جان پس مواظب خودت باش.
دایی ابراهیم خیلی آدم دوست داشتنیای بود. دایی بابا بود; ولی چون خیلی دوستش داشتم به او دایی میگفتم. بعد از چند لحظه از هم خدا حافظی کردیم و راهم را به طرف مدرسه کج کردم.
روز بعد در کمال تعجب، دایی ابراهیم در خانهی ما آمد و از مادرم پرسید: " آقا امیر حسین خونهست؟
صدایش را که شنیدم به طرفش رفتم و سلام کردم:
_سلام دایی! در خدمتم!"
- برات کیف مدرسه خریدم
خیلی خوشحال شدم و گفتم
دایی جان خیلی ممنونم. "
بعد از آن هدیه، خیلی بیشتر از قبل به او علاقهمند شدم. حتی دوست داشتم مثل او پلیس باشم.
بعد این که دایی شهید شد، خیلی ناراحت و دلتنگ او شدم. به خودم قول دادم که راهش را ادامه بدهم. حالا که این خاطره را بازگویی میکنم، سال اول ورودم به نيروي انتظامي است. عکس دایی ابراهیم را داخل کمدم زدهام و هیشه با عکس او حرف میزنم: " دایی اینو بدون که همیشه به یادتم. هيچ وقت مهربونی هایت را فراموش نمیکنم روحت شاد دایی عزیزم. "
( راوی امیر حسین شیربندی)
هدایت شده از گسترده چمران
#تست هوش
آیا میتوانید این انسان را از مرگ حتمی نجات دهید😨☝️
99% افراد هیچ ایده ای برای نجات این مرد از مرگ ندارند
آیا جزو 1% هستید؟🤔
جواب منطقی معما👇
https://eitaa.com/joinchat/3723427936Cbd3eb276a9
•علامه طباطبایی(ره):
همهٔ سالهایی که سرگرم
درس و بحث بوده ام،
با یک مرثیه خوانی
#امام حسین(ع)🌷💔 برابری نمی کند ..
میشه بعد از اینکه این شهید رو دفن کردید تابوت شهید رو بدید به من گفتیم تابوت شهید را برای چی میخواهید گفت مادرم تابوت شهید گمنام را میخواهد آخه ما ارمنیها رسم داریم وقتی کسی از دنیا میره با تابوت دفنش میکنند مادرم گفته تابوت شهید گمنام را بیارید و من رو در تابوت شهیده گمنام دفن کنید
کسانی اومدن اینجا که مریض دکتر جواب کرده داشتند اما متوسل به شهدا شدند و حاجت گرفتند
مادری که خودش فوق تخصص چشم بود از درمان چشم بچه خودش عاجز شده بود شفای بچهاش را از همین شهدا گرفت
براتون بگم از فرمانده گردان حنظله شهید حسین علی یاری نسب بچه کرج بود به بچههای گردانش که سادات بودن گفته بود شال سبز ببندن اونهایی که باقی مونده گردان حنظله هستند و شهید نشدند فوق العاده دوستش دارند میگن حسین برای ما پدر بود وقتی ماها رو به ستون میکرد به بچه سیدا میگفت برید به کمرتون شال سبز ببندید بعد بچههای حضرت زهرا رو با دست نشون میداد از همون ابتدا برای فاطمه زهرا سلام الله علیها دلبری میکرد...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💍#ازدواج_به_سبک_شهدا
🟣شهید مدافعحرم عبدالرضا مجیری
📀راوے: همسر شهید
🦋تا روز خواستگاری، عبدالرضا را ندیده بودم. به واسطه خواهرشان با هم آشنا شدیم. قبل از خواستگاری حسابی به خواهرش سفارش کرده بود که در مورد روحیه شهادتطلبانهاش با من صحبت کند.
💜من هم خیلی دوست داشتم همسرم مذهبی باشد و از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک باشیم. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، پرسیدم «چقدر اهل انجام مستحبّات هستید؟» گفت «مستحبّات را باید آنقدر به جا بیاوریم که به واجبات لطمه نزند.»
🦋حین صحبتکردن سرش پایین بود و هر از گاهی سرش را بالا میآورد. همینطور که حرف میزد، احساس کردم چقدر چهرهاش شبیه رزمندههاست و حرفهایش شبیه شهدا. یکبار صحبتهایمان کمی طولانی شد و همین که صدای اذان را شنید، حرفش را تمام کرد تا به نماز جماعت برسد. این مُقیّدبودنِ عبدالرضا خیلی به دلم نشست.
💜فروردین سال۱۳۷۸، همزمان با عید غدیر به عقد هم درآمدیم و با توجه به اینکه من دانشجو بودم و مشغول به تحصیل، حدود دوسال عقد ماندیم و اواخر سال۱۳۷۹ ازدواج کردیم. عبدالرضا سادهبودن را خیلی دوست داشت.
🦋در عین حال، انجام کارهای فرهنگی هم برایش خیلی مهم بود؛ تا جایی که کارت عروسی ما به پیشنهاد عبدالرضا خیلی متفاوت طراحی شد؛ به این صورت که حدیثی از پیامبرﷺ و سخنی از مقام معظم رهبری در مورد ازدواج را روی کارت چاپ کردیم. خلاصه اینکه تمام تلاشش بر این بود که مراسمی ساده و به دور از گناه داشته باشیم.
💜سادهزیستی عبدالرضا برای من خیلی جالب بود؛ چون فکر همهجا را میکرد. قبل از عروسی به من گفت «برای جهیزیه فقط وسایلی را که خیلی نیاز داریم، تهیه کنید.» مخالف وسایل تزئینی و نمایشی بود.
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🍬اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🍬
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
خدايا خسته ام، شكسته ام،
ديگر آرزويی ندارم جز #شهادت ...
احساس می كنـم كه اين دنيـا ديگر جـای من نيست.
از عالم و عالميان می گريزم و به سوی تو می آيم. تو مرا در رحمت خود سكنی ده.
خدايا من نميدانم روزی ام در كجاست و آن را تنها بر پايه گمان هايی كه بر خاطرم ميگذرد، ميجويم و از اين رو در جستجوی آن شهرها و كوه ها و دشت ها را زير پا گذاشتم... پس در آنچه كه خواهان آنم همچون حيرت زدگانم.
نميدانم آيا در دشت است يا كوه
در زمين است يا آسمان
در خشكی است يا دريا؟!
نميدانم به دست كيست و از جانب چه كسی است ولی به يقين ميدانم كه دانش آن نزد توست و اسباب آن به دست توست. و تويـی كه آن را به لطف خويش تقسيم ميكنــی و با رحمت خود برای سبب فراهــم ميسازی...
پس ای كمال مطلق! هر چه زودتر فراهم ساز روزی ام را كه چيزی جز #شهادت نيست....
خدايا! تو خود ميدانی كه شوق شهادت از كودكی در دلم موج ميزد و علاقه ام به شهادت مانند علاقه طفل به پستان مادر است. پس خدايا! تو خود شاهدی كه چقدر براي رسيدن به اين آمال و آرزويم همچون طفل بيتابی و بيقراری ميكردم.
قسمتی از وصیتنامه
#شهید_مدافع_حرم
اسماعیل خانزاده ...
#شهید_اسماعیل_خانزاده
#محمود_آباد
#نهضت_وصیت_نامه_خوانی_شهدا
#شبتانبایادشهداآرام
🍃✨🌷🕊🌷✨🍃
💢 #سیـــدالاســرا
در سال 1331 در روستای ضیاء آباد شهرستان قزوین به دنیا آمد. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین رفت. در سال 1350 پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام شد.
در دوره سربازے در رزمایش مشترڪ نیروی زمینی و نیروی هوایے شرڪت داشت و باخلبانان حاضر در رزمایش آشنا شد و این سبب علاقه او به حرفه خلبانی شد ، پس از پایان دوره سربازے در آزمون دانشڪده خلبـانے شرڪت ڪرد و با موفقیت به استخدام نیروے هوایی درآمد.
در سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پـرواز در ایران، برای تڪمیل دوره خلبـانی به آمریڪا اعزام شد و با درجه ستـوان دومے به ایران بازگشت و به عـنوان خلبـان هواپیـماے شڪاری اف - 5 مشغول به خدمت شد.
با آغاز جنگ تحمیلے به خیل مدافعان ڪشور پیوست و پس از انجام 12 ماموریت هواپیماے وی مورد اصابت موشڪ دشمن قرار گرفت و مجبور بہ ترڪ هواپیـما شد ڪہ نهایـتاً در خاڪ دشمـن به اسـارت نیـروی بعث عـراق درآمـد. وی سه ماه اول دوران اسارت در سلول انفرادے بود و پس از آن بہ مدت 8 سال دور از چشم صلیب سرخ جهانے نگهداری شد.
پس از پذیرش قطعنامه 598 وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 16سال بطول انجامید.
پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفے شد و دو سال بعد در روز 17 فروردین سال 1377 به ایـران بازگشـت. و در دیداری صمیمانه با فرماندهے ڪل قوا و تجدید بیعت با معظم له مفتخر به لقب "سیـدالاسـرای ایران " ازسوی رهبر معظم انقلاب گردید.
این خلبان سرافراز وجانباز 70 درصد سرانجام در روز نوزدهم مرداد سال 1388 براثر عارضههاے ناشی از دوران اسـارت در سالهای جنگ تحمیلے به فیـض شهــادت رسید.
#سرلشگرخلبان_شهید_حسین_لشگری
#سیـــدالاســرای_ایران
#سالــــــروز_شهــادت 🕊
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
رهـبـر حـمـاس🌙
🌷شهید اسماعیل هنیه
تاریخ تولد: ۹ / ۱۱ / ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۵ / ۱۴۰۳
محل تولد: غزه
مزار: قطر
محل شهادت: تهران
🌷اسماعیل عبدالسلام اَحمد هنیة، ملقب به ابوالعبد اسماعیل هنیه، رئیس دفتر سیاسی و یکی از مشهورترین رهبران حماس بود🌙شهید هنیه از زمان حملات رژیم صهیونیستی به غزه ۶۰ نفر از بستگان دور و نزدیکش را از دست داد🥀در میان آنها سه پسرش🥀خواهرش و چندین نوه خردسال و نوجوانش هم بودند.🥀پس از اطلاع از خبر شهادت خانوادهاش اظهار داشت: خون فرزندان و نوه های شهیدم گرانبهاتر از خون فرزندان مردم فلسطین نیست🥀خدا را شکر میکنم که شهادت خانواده ام را به من ارزانی داشت.»🌙ایشان چندین بار مورد سوء قصد اسرائیل قرار گرفته بود💥که یکی از آنان ترور نافرجامی بود که خود ایشان این گونه روایتش کرده :←« در تاریخ ۶/۹/ ۲۰۰۳ همراه شیخ احمد یاسین به دیدار دکتر مروان ابو راس رفته بودیم.🌱وقتی ناهار را در منزل ایشان میل کردیم،ناگهان یک هواپیمای اف ۱۶ ، محلی را که در آن بودیم بمب باران کرد💥سقف فرو ریخت و همه جا را دود و گرد و خاک قرار گرفت.⚡️به شکرانه پروردگار موفق شدیم از منزل خارج شویم و خداوند ما و خانواده دکتر را نجات داد.»🌙شهید هنیه در مراسم بزرگداشت شهید حاج قاسم سلیمانی گفته بود: این ترورها و شهادت ها بر توانمندی و استقامت ما در ادامه راه خواهد افزود.»🍃عاقبت ایشان که برای حضور در مراسم تحلیف رئیس جمهور به تهران آمده بود🥀بامداد ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ به همراه یکی از محافظانش در محل اقامتش، ( با حمایت آمریکا توسط اسرائیل) ترور و به شهادت رسید🕊🕋
#شهید_اسماعیل_هنیه
#شادیروحپاکشصلوات....💙🌹
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#سلام_امام_زمانم 💚
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🍃🌹🍃
🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
💢شهیدی که گفت دیگر روضه حضرت قاسم س نخوانید ....
🔰خودش را از اردبیل به تهران رساند
از بین محافظ رئیس جمهوری به التماس خودش را به رئیس جمهور که آن زمان حضرت آیت الله خامنه ای بودند رساند...
گفت
«آقا جان! من از اردبیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا گفتن: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
گفت :آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر #روضه_حضرت_قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا گفتند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده با گریه گفت: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید ۱۳ سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن ۱۳ سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟»
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»
شهید بالازاده هیچ چیز نگفت، فقط گریه کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش بلند شد
حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش باامام جمعه شهرشان تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, نتیجه را هم به من بگویید»
💢با التماس رفت جبهه، با التماس رفت خط مقدم، با التماس هم شهید شد 😭
#شهیدمرحمتبالازاده
#شادے_روح_پاڪش_صلوات
🦋🦋🦋
می نویسم برای تو
برای توکه بودنت را
نه #چشمانم میبیند،
نه گوش هایم می شنود،
نه دستانم لمس می کند.
تنها راه این است که
#دلم را برایت قلم کنم
و از تو بنویسم.
از تبار #حسین بودی و هم نام امامت ،
از همان کودکی نمک سفره #ارباب خورده بودی .از بدو تولد ،
از همان روزی که قرار بود نباشی
تا شبی که در #روضه_امام_حسین میان دستان #مادرت نمک گیر خانه ارباب شدی.
#سرنوشتت از همان روز مشخص شد.
تو آمده بودی که حسینی باشی.
آمدی نشان بدهی هنوز هم میشود #حسینی شد.
فقط مرد میدان میخواهد.
این را میشد از همان روزهای ازدواجت هم فهمید.
نمی دانم آن روز با #شهدا چه گفتی و چه کردی که ثمره اش آغاز زندگی مشترکتان بود.
زندگی که با طریق شهدا آغاز شود...
سرانجامی جز #شهادت هم نمیتواند داشته باشد!
اصلا همسرت هم این را فهمیده بود.
او هم میدانست
میخواستی بروی تا برای همیشه بمانی
بروی تا جاودان شوی.
اصلا #سوریه که رفتی ، همین دخترت؛ زهرا هم انگار فهمیده بود
که بابا قرار است به مراد دل خویش برسد.
دلتنگی هایش را این چنین برایت نوشت:
#باباجان سلام!
ای پدرجان! من منم زهرایت
دختر کوچک تو
ای امید من
و ای شادی تنهایی من
یاد داری دم رفتن دامنت را گرفتم؟
و گفتم: پدر این بار نرو..
من همان روز فهمیدم #سفرت طولانیست
او نوشت و تو را خواند و تو هم آمدی.
آن هم چه آمدنی..
چهارده خرداد ۹۲ ،با لبخندی که تا ابد به صورتت نقش بسته بود به خانه برگشتی.
و
اینک ما مانده ایم و تویی که تا #ابد هستی !
🕊به مناسبت تولد #شهید #محمدحسین_عطری
📆تولد : ۸ مرداد ۱۳۵۵
📅 شهادت : ۱۴ خرداد ۱۳۹۲
🥀مزار : #گیلان
#سالروز_ولادت...🌸🎉🌸
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•