eitaa logo
شهید محمد مسرور❤️
329 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
67 فایل
اولین طلبه شهید مدافع حرم استان فارس که در1394/11/16در سوریه به مقام پر فیض شهادت نائل شدند. این کانال شخصا زیر نظر خانواده شهیدمی باشد .واعضای خانواده شهید آن را مدیریت میکنند.
مشاهده در ایتا
دانلود
. ۶۷/۳/۴# یک عجیب و دردناک در زندگیِ من😥 .... از تا ، مثل در سوزان شده بود 🔥 از فقط ، آنهم هر آنچه داشت فرو میریخت... و زمان میسوخت🥺🔥 و های ما هم از سوختن گذشته بود و داغ ها تازه و تازه تر میشد😢#😓 خطوط اول و پنجم را با آغشته کرد و بچه ها در کمتر از سه نفس میرفتند .... ساعت های حدود ۱۰ صبح ، خط جدید پدافندی در مقابل ایجاد شد و سرسختانه به پرداختند این .... ولی عده ای هنوز در رفت و آمد بودند فقط عده ای کمتر از انگشتان یکدست ... یکی از این زمین ، بود او بود که با خودروی وانت با کد ۱۷۴-۲۲ از همون اوائل ، در حال انتقال و ادوات و مجروح و خسته به جای داشت ... بود...😓 فقط فرصت کرده بود نمازش را بخواند که شد آخرین حسن... در مرحله ی آخر در منطقه رفت که رفت و و داغی بر دلهامان گذاشت که همچنان میسوزد .... آخرینشم و بانتظار دیدن رویش هستم که نزدیک است 🤲
. چه زیباست زندگانی 🌷 هرکدام به شکلی خاص ، جلوه نمایی میکند. او‌ فرزند ارشد خانواده شد، پس از چند سال تأخیری که پدر و مادر انتظارش را میکشیدند... در ۲۱_رمضان ، مصادف با اول_تیرماه_۴۷ ، پا در این عرصه ی گذاشت و با همان ذکر ، دنیای پُراز قدرش را آغاز کرد و چه شروع زیبایی... علی_گونه زیست و علوی مدار شد✋ رشد و نمو کرد تا مسیر جاودانگی را همراه سازد. ۳۳_المهدی_عج جولانگاه این رشد و معنویتش شد شد و مسیر و را توأمان طی کرد. پایان برای او ، شروعی دیگر بود آوازه ی ، روحی دیگر در جسمش نواخت و جزو اولین هایی بود که لبیک گفت و گشت... خالص بود ، بی_ریا و بدور از حاشیه، که این خصلت ست. اول تیرماه۹۳ ، ندایی درونی اورا از پایانی زیبا خبرداد... و در ظهر فردای تولدش که ۴۶ سالگی را عبور کرده بود ، دوم_تیرماه_۹۳ بسوی حق شتافت و در همان روزی که تاریخ اعتبار برایش درج شده بود ، به رفت و کد را برایش رقم زد هردوتولدت مبارک ای شهیدم❤️⁩ * نقاش: خواهربزرگوار
رفتی و به حرف آمد تو نبودی چقدر آمد
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... آدم را می کند ، حتی اگر باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب نشانده باشی... چه روز عجیبی است امروز... دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین را می درد... حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود. به قول خودش این ماشین تویوتا ، است و این مسیر ، ... از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد. حسن این پا و آن پا  میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که از رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده را راضی کرده  یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود... گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود... می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب به دست بود... نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا... هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن... زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود. **** در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز بارید... فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد... عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در کسب کند و حسن... بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل س باشد ، می گفت: دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم... https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... آدم را می کند ، حتی اگر باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب نشانده باشی... چه روز عجیبی است امروز... دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین را می درد... حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود. به قول خودش این ماشین تویوتا ، است و این مسیر ، ... از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد. حسن این پا و آن پا  میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که از رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده را راضی کرده  یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود... گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود... می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب به دست بود... نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا... هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن... زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود. **** در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز بارید... فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد... عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در کسب کند و حسن... بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل س باشد ، می گفت: دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم... https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4