eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
659 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
72 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشی از سخنرانی سردار شهید مهندس حاج عبدالمهدی مغفوری تا چه حد فرق میان من و تو بسیار است حال تو وقت اذان آه، چه بی‌تکرار است به غبار دل من هم بچشان طعم نماز خوش نمازی که تو را بال به‌ جای بار است 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سردار حاج قاسم سلیمانی: 🔷اگر شجاعت شهید مدافع حرم غلامرضا لنگری زاده نبود،علاوه بر از دست دادن یک پایگاه، ۴٠شهید هم داده بودیم. 🔵مراسم پنجمین سالگرد شهادت اولین بسیجی شهید مدافع حرم شهید غلامرضا لنگری زاده 🔷سخنران: سردار حسنی سعدی 🔷مداح:کربلایی محمدرضانظری 🔷چهارشنبه ۵ بهمن ساعت ۱۵ گلزار شهدای کرمان 🇮🇷 @shahidmedadian
🔷مونس خانم کلاس پنجم، فرزند شهید مدافع حرم غلامرضا لنگری زاده است. امروز در سالروز شهادت پدر آمده بود کنار مزار او همراه باهمکلاسیهایش... 🇮🇷 @shahidmedadian
AUD-20221012-WA0049.mp3
5.99M
🌿 اسیر زمان شده‌ایم مرکب از افق می‌آید تا سوار خویش را به سفر ابدی کربلا ببرد :) 🔸شهیدسید‌مرتضی‌آوینی 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
  🌛 در شب آرزوها، اگر صادقانه یک اکسیر را بخواهید و دریافت کنید؛ بقیه‌ی مسیر خود را بسمت سعادت هموار کرده‌اید! 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید غلامرضا لنگری زاده پنجم بهمن۱۳۹۶ آسمانی شد. یاد و خاطره اش گرامی و راهش پر رهرو باد. 🇮🇷 @shahidmedadian
نگذار ڪه فضای مجازی؛ فضایِ معنویِ دلت را خراب ڪند!
📚... شاگرد مغازه‌ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می‌خوایم بریم سفر. تو شب بیا خونه‌مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده‌ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده‌اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می‌کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده... نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین صلوات بر محمد و آل محمد 🌿🌷 🇮🇷 @shahidmedadian @rafiq_shahidam96
اللهم ارزقنا هر آنچه که خیر است و نمیدانیم...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕″سوز عزا در برف در فراق از دست دادن یار″ 🔹 یک فیلم تاثیرگذار و کمتر دیده شده از مداحی شهید محمد بیطرفان بر سر مزار «شیر دارخوین» شهید محمدجواد دل آذر ◇ امام خمینی(ره): «خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند.» 🇮🇷 @shahidmedadian
خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ یک فیلم زیرخاکی و کمتر دیده شده از شهید زین الدین و شهید دل آذر 🔹️ در این فیلم کوتاه "سردار شهید مهدی زین الدین" سوار بر موتور و درحال سرکشی به مناطق عملیاتی است. ◇ آنچه مشخص است حدوداً یک سال قبل از "شهادت حاج مهدی" در خط مقدم عملیات والفجر چهار تصویر برداری شده است ◇ فرد روبروی "شهید زین الدین" در تصویر "شهید دل آذر" است که به گفته برخی حاضرین در این عملیات ، حاج مهدی در این لحظات پس از بی خوابی چند روزه در پاتک های سنگین نیروهای بعثی در حال رسیدگی به امور در خط اول عملیات است و واگذاری خاموش کردن آتش دشمن به شهید دل آذر با قبضه خمپاره شصت که در آن تبحر داشت. 🌷 🌷 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'"آسمانۍها... بہ شهادت نمۍ رسند... این ، خاڪے ها هستند... ڪه لایق شهـادت اند...🙂"' 🌸⃟اللّٰھـُــم؏ـجِّل‌لِوَلیک‌الفَرَج⃟🦋 🌼💐✨
روایتگری_01.mp3
32.24M
🔷امروز عصر،در یادواره ی شهید غلامرضا لنگری زاده، سردار حسنی سعدی به بیان گوشه هایی از زندگی این شهید مدافع حرم پرداخت. 🔹شما هم حتما گوش کنید. 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 💫 رمان 👇👇
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 🔸 وسعت سرسبز باغ در گرم
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ 🔸 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 🔸 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 🔸 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 🔸 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 🔸 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 🔸 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 🔸 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 🔸 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 🔸 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 🔸 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ↳|🇮🇷 @shahidmedadian 🍂 💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂💚🍂💚🍂