eitaa logo
فدایی‌بانوی‌دمشق🕊❤️‍🩹
136 دنبال‌کننده
505 عکس
149 ویدیو
1 فایل
•|اولین‌شهیدمدافع‌حرم‌استان‌بوشهر"محمداحمدی‌جوان'|• 🔸️ولادت:1368/12/05_بوشهر🌴🌊 🔸️شهادت:1394/09/13_سوریه/حلب🧭🌍 🔸️مرقد‌شهید:بوشهر/تنگستان/گلزار‌شهداء‌باشی🕊 🔸️باحضورگرم‌خانواده‌محترم‌شهید🙏🏻 🔸️ارتباط: @shahiid118
مشاهده در ایتا
دانلود
اورکت‌های جدید برای‌مان رسیده بود و اصغر آن ها را تقسیم کرده بود‌. اورکت هر کس را روی تختش گذاشته بود. اورکت جدید را پوشیدم.خیلی مناسب بود. انگار خیاط قد و اندازه من را از قبل می‌دانست. به حسین گفتم:اورکتت رو امتحان کردی؟ _ها،ولی اندازه‌م نبود. +عادل!تو چی؟ _بد نبود.مچ دستش برام تنگ بود. تعحب کردم.اورکت را از تنم بیرون آوردم. اصغر اورکت جدیدش را به چوب رختی آویزان کرده بود. دستی به روی آن کشیدم و از او پرسیدم: اورکتا رو چطوری تقسیم کردی؟ _برای هر تخت یه اورکت گذاشتم. +راستش رو بگو اصغر.چرا بعضی از اونا سایز بچه‌هاست،ولی بعضی از اونا نه. سرخ شد. _راستش همه رو تصادفی گذاشتم،ولی برای تو و سید رو هم اندازه خودتون گذاشتم. با خونسردی پایش را تکان دادم. :خب حالا بلندشو همه اورکتا رو جمع کن و تصادفی بذار. اصغر با بی‌میلی از تخت پایین آمد.و همه اورکت ها را جمع کرد... 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم ________🍃💫🍃________ کانال‌‌ شهید مدافع‌ حرم‌"محمد احمدی‌ جوان"👇🏻 @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 با صدای خنده از خواب پریدم. به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. هنوز تخت اصغر و سید خالی بود.به راهرو رفتم. _شما هنوز نخوابیدین؟یعنی نظم خوابگاه روبه‌هم ریختین؟ +، به‌خدا خواب‌مون نمی‌آد. _با ای کاراتون یا خودتون تنبیه می‌شین یا کل بچه‌ها. داشتم با آن دو کل‌کل می‌کردم که صدای فرمانده را از دور شنیدم. _این سروصداها برا چیه؟ همه نیروهات رو به خط کن. چپ‌چپ به سید و اصغر نگاه کردم.همه بچه ها را به سختی از خواب بیدار کردم. یکی از بچه ها درحالی که لباسش را به تن می‌کرد، با عصبانیت گفت: ((آخرش سید و اصغر کار دست‌مون دادن؟)) +ها،متاسفانه. همه بچه‌ها با چشم‌های پف کرده و قرمز به صف شدند. فرمانده از من پرسید: ((این همه سروصدا برای چی بود؟)) +فرمانده چند نفر از بچه‌ها بودن. رو به نیروها کرد: ((هرکی بوده با پای خودش بیاد بیرون.)) سیدهادی و اصغر یک قدم جلو آمدند. فرمانده خطی روی زمین کشید. _از همین‌جا تا سازه راپل سینه خیز برین. بدون هیچ‌گونه استرحتی. آن‌ها بدون هیچ اعتراضی روی زمین تفتیده صبحگاهی خزیدند. _، بقیه مرخصن می‌تونن برن بخوابن،ولی تو اینجا بایست تا این دو نفر تنبیه‌شون رو تموم کنن. با رفتن بچه ها پوتینم را درآوردم. آستین‌هایم را بالا زدم. سید و اصغر چندان دور نشده بودند. من هم به دنبال آن‌ها روی زمین دراز کشیدم و از صبحگاه تا سازه راپل سینه خیز رفتم. 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم [کتاب‌چهل‌روز‌انتظار"زندگینامه‌داستانی شهیدمدافع‌حرم‌محمداحمدی‌جوان] _______🍃💫🍃__________ کانال‌ شهید مدافع حرم‌ "محمد احمدی جوان"👇🏻 @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 سیدهادی دوربین فیلمبرداری امانتی را روشن کرد. روبه من گفت:((لطفا خودت رو معرفی کن.)) دستی به ریشم کشیدم و کلاه مشکی‌ام را تا بینی پایین کشیدم. +اینجانب اعزامی از رامهرمز..‌. سیدهادی تشری به من زد. _مسخره،درست خودت رو معرفی کن. با شیطنت گفتم:اصلا دلم میخواد از حالا بیام تو رامهرمز.می‌دونی چیه؟ آقا ما و در گمنامی می‌میریم. سیدهادی پرسید:دوست داری بشی؟ بلافاصله و بدون درنگ گفتم: شک نکن.کسی که بخواد بیاد دوست داره بشه. سیدهادی نظر من را رد کرد. _اما من اصلا این احساس رو ندارم.خداییش ندارم.چون احساس می‌کنم دلبسته دنیام.دوست دارم کار زیاد بکنم،بعد بشم.به زودی شهید نشم. +بستگی داره نیتت چی باشه. کار زیاد می‌خوای که پول زیاد دربیاری؟ _نه،نه. +خب کار زیاد منظورت خدمت به نظامه؟ _بله خدمت به نظام و خدمت به شیعه،چون شیعه کشی خیلی تو دنیا زیاد شده. _احسنت سیدهادی حرفش را با جمله [] تکمیل کرد. 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم ________🍃💫🍃__________ @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 فرمانده میکروفون را از دست مجری گرفت و به همان صلابت روز اول بسم‌الله گفت. همه،چشم و گوش شدیم. فرمانده از سختی ها و خوشی های گفت و ادامه داد: اما در کنار این صحبت ها می‌رسیم به معرفی دوره ۱۳ تکاوری. نگاه فرمانده روی من ثابت ماند چند لحظه سکوت کرد. _ دوره ۱۳ تکاوری،. پلک‌هایم را روی هم فشردم.آن چیزی که شنیده بودم باورم نمی‌کردم. حسین و سید من را محکم در آغوش گرفتنند و سرو رویم را بوسه باران کردند. حرف‌های فرمانده را نمی‌شنیدم.لحظه به لحظه دوره و شب بیداری‌ها و سختی‌ها جلوی چشمم رژه رفت. _ تشریف بیارید. به ابراز محبت بچه‌ها پاسخ دادم.درکنار سِن برنامه ایستادم. فرمانده سفت‌و‌سخت من را در آغوش گرفت و زیر گوشم گفت: همون روز اول که دیدمت خوب شناختمت. سرم را پایین انداختم و گواهینامه ام را از ایشان گرفتم. چشمم به چند خط اول آن افتاد [ دوره ۱۳تکاوری را در مرکز آموزش تکاوری (علیه السلام) مجتمع دانشگاهی حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) با کسب معدل ۱۸/۱۸ با موفقیت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۹ به پایان رسانده است.] 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم ___🍃💫🍃__________ @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 از داخل چادر یکی از بچه‌ها صدایم زد. _ کجایی؟ پوتینم رااز پایم درآوردم و به چادر رفتم. یکی از نیروها لیوان چای را کنارم گذاشت. بخار چای سیاه رنگ به فضا می‌رفت و به سرعت محو می‌شد. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت:بیاین یه کم کنیم تا . ابرویم از تعجب بالا پرید. به بهانه انجام یک کار نیمه تمام لیوان چای را برداشتم و از جمع آن‌ها بیرون آمدم. چند قدمی از چادر دور شدم. به دنبال جای دنجی می‌گشتم تا با خودم خلوت کنم. پشت یکی از دیوارهای اطراف نشستم. یک قُلُپ از چایم را نوشیدم. سرد شده بود و مزه‌ی بدی می‌داد. باقی مانده آن را در گوشه‌ای ریختم. کوچکم را باز کردم.آیات ابتدایی سوره‌ی صف آمد.محو آیه‌های قرآن بودم که صدای لِخ‌لِخ پوتین یکی از نیروها را روی خاک شنیدم. با دیدن من گفت:اِ..‌.تو اینجا چه می‌کنی؟گفتی کار داری؟ گفتم:ها،انجامش دادم.اومدم اینجا. چشم هایش را برایم خمار کرد و گفت: ها جون خوت.کار داشتی، اومدی انجامش بدی!. _جون تو. +راستش رو بگو. _راستش رو بخوای دوست نداشتم تو جمعی بشینم که حتی به بخوان کنن. 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم ____🍃💫🍃__________ @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 اصغر حرفش را قطع کرد و به من اشاره کرد. _به جان خودم این فیتِ‌فیت شدنه. همگی به سید گفتیم: تو سیدی بیا پیش‌بینی کن از جمع ما چه کسی می‌شه! قبل از پیش‌بینی سید،اصغر گفت: من فعلا جوونم.رحم کن به من،اما به زودی می‌شه... 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم __________🍃💫🍃__________ کانال‌ شهید مدافع حرم‌ "محمد احمدی جوان"👇🏻 @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 شهید مدافع حرم محمد احمدی جوان 📚 به‌قلم‌سرکارخانم‌✍️🏻 ___🍃💫🍃____________ کانال‌ شهید مدافع حرم‌ "محمد احمدی جوان"👇🏻 @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 سیدهادی دوربین فیلمبرداری امانتی را روشن کرد. روبه من گفت:((لطفا خودت رو معرفی کن.)) دستی به ریشم کشیدم و کلاه مشکی‌ام را تا بینی پایین کشیدم. +اینجانب اعزامی از رامهرمز..‌. سیدهادی تشری به من زد. _مسخره،درست خودت رو معرفی کن. با شیطنت گفتم:اصلا دلم میخواد از حالا بیام تو رامهرمز.می‌دونی چیه؟ آقا ما و در گمنامی می‌میریم. سیدهادی پرسید:دوست داری بشی؟ بلافاصله و بدون درنگ گفتم: شک نکن.کسی که بخواد بیاد دوست داره بشه. سیدهادی نظر من را رد کرد. _اما من اصلا این احساس رو ندارم.خداییش ندارم.چون احساس می‌کنم دلبسته دنیام.دوست دارم کار زیاد بکنم،بعد بشم.به زودی شهید نشم. +بستگی داره نیتت چی باشه. کار زیاد می‌خوای که پول زیاد دربیاری؟ _نه،نه. +خب کار زیاد منظورت خدمت به نظامه؟ _بله خدمت به نظام و خدمت به شیعه،چون شیعه کشی خیلی تو دنیا زیاد شده. _احسنت سیدهادی حرفش را با جمله [] تکمیل کرد. 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم ____🍃💫🍃__________ @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 از آسایشگاه بیرون آمدم. اول شروع شده بود. دستی روی شانه‌اش گذاشتم او را از اوهام بیرون آوردم. _ بعدی مرتضی است.بیدارش نکن. می‌آم. _ارشد،ولی مرتضی به من گفت ده دقیقه به دوازه بیدارش کنم. _حرف گوش کن.بیدارش نکن. به آسایشگاه برگشتم.همه بچه‌ها خواب بودند. ساعت دوازده با صدای نفر پست قبلی بیدار شدم. را از او تحویل گرفتم. مرتضی تمام شد. به آسایشگاه آمدم،ولی با دیدن چهره غرق در خواب نفر بعدی سر پست برگشتم. صدای خشک دمپایی،من را از چرت گاه و بیگاه پراند. _ دست شما درد نکنه.چرا بیدارم نکردی؟ چشم هایم را مالیدم. +خودت گفتی پست نمی‌دی. _ من یه چیزی گفتم.اصلا شوخی کردم.توچرا جدی گرفتی؟ +خودت گفتی خسته‌ای،منم بیدارت نکردم. خنده ای کردم و او را در آغوش گرفتم. +اشکال نداره.حالا که راه دوری نرفته. _آخه شما کارتون خیلی زیاده دیگه نباید بایستین. _نه عامو چه فرقی می‌کنه.موهم مثل بقیه.برو تخت بخوس. همه رو بیدار می‌کنم. 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم _____________🍃💫🍃__________ @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 فرمانده میکروفون را از دست مجری گرفت و به همان صلابت روز اول بسم‌الله گفت. همه،چشم و گوش شدیم. فرمانده از سختی ها و خوشی های گفت و ادامه داد: اما در کنار این صحبت ها می‌رسیم به معرفی دوره ۱۳ تکاوری. نگاه فرمانده روی من ثابت ماند چند لحظه سکوت کرد. _ دوره ۱۳ تکاوری،. پلک‌هایم را روی هم فشردم.آن چیزی که شنیده بودم باورم نمی‌کردم. حسین و سید من را محکم در آغوش گرفتنند و سرو رویم را بوسه باران کردند. حرف‌های فرمانده را نمی‌شنیدم.لحظه به لحظه دوره و شب بیداری‌ها و سختی‌ها جلوی چشمم رژه رفت. _ تشریف بیارید. به ابراز محبت بچه‌ها پاسخ دادم.درکنار سِن برنامه ایستادم. فرمانده سفت‌و‌سخت من را در آغوش گرفت و زیر گوشم گفت: همون روز اول که دیدمت خوب شناختمت. سرم را پایین انداختم و گواهینامه ام را از ایشان گرفتم. چشمم به چند خط اول آن افتاد [ دوره ۱۳تکاوری را در مرکز آموزش تکاوری (علیه السلام) مجتمع دانشگاهی حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) با کسب معدل ۱۸/۱۸ با موفقیت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۹ به پایان رسانده است.] 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم ________🍃💫🍃__________ @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 : امروزڪتابخوانى‌وعلم‌‏آمـوزۍ نـہ‌ٺنـہـایـك‌وظيفه‌ۍ‌ملـۍ بلڪه‌يـك‌ۅاجـب‌دينـى‌است! ______🍃💫🍃____________ کانال‌ شهید مدافع حرم‌ "محمد احمدی جوان"👇🏻 @shahidmohmmadahmadijavan
_❤️‍🩹🕊 سیدهادی دوربین فیلمبرداری امانتی را روشن کرد. روبه من گفت:((لطفا خودت رو معرفی کن.)) دستی به ریشم کشیدم و کلاه مشکی‌ام را تا بینی پایین کشیدم. +اینجانب اعزامی از رامهرمز..‌. سیدهادی تشری به من زد. _مسخره،درست خودت رو معرفی کن. با شیطنت گفتم:اصلا دلم میخواد از حالا بیام تو رامهرمز.می‌دونی چیه؟ آقا ما و در گمنامی می‌میریم. سیدهادی پرسید:دوست داری بشی؟ بلافاصله و بدون درنگ گفتم: شک نکن.کسی که بخواد بیاد دوست داره بشه. سیدهادی نظر من را رد کرد. _اما من اصلا این احساس رو ندارم.خداییش ندارم.چون احساس می‌کنم دلبسته دنیام.دوست دارم کار زیاد بکنم،بعد بشم.به زودی شهید نشم. +بستگی داره نیتت چی باشه. کار زیاد می‌خوای که پول زیاد دربیاری؟ _نه،نه. +خب کار زیاد منظورت خدمت به نظامه؟ _بله خدمت به نظام و خدمت به شیعه،چون شیعه کشی خیلی تو دنیا زیاد شده. _احسنت سیدهادی حرفش را با جمله [] تکمیل کرد. 📚برشی‌از‌کتاب ✍️🏻به‌قلم‌سرکارخانم ____🍃💫🍃__________ @shahidmohmmadahmadijavan