eitaa logo
شهید موسوی نژاد
385 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
🌷🌷 اینجا قراره که فقط و فقط از #شـهدا درس زندگی بگیریم 🌷🌷 مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن 🌹سرهنگ پاسدار شهیدسیدعبدالحسین موسوی نژاد ولادت: خمین ۱۳۴۸/۲/۱     شهادت: منطقه سردشت ۱۳۹۰/۴/۳۰ مزار:گلزارشهدای قم "روزانه خواندن زیارت عاشوراراامتحان کنید"
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ اول به خودم میگفت :↓ میدونۍ کِی از‌چشم‌ میوفتی؟؟ زمانی ڪه ‌ ، امام‌زمــــان‌«عج» سرشو‌ بندازه‌ پائین‌ و از‌ گناه‌ ڪردن من بکشه ولۍ من ‌انگار‌ نه ‌انگار.... بیاید ...!!! @shahidmosavinejad
زيارة_الناحية_المقدسة_بصوت_الرائع.mp3
37.28M
زیارت ناحیه مقدسه به نیابت از شهید جهت‌تعجیل‌در حضرت‌قائم (عج) نابودی بیماری در امان بودن و رفع مشکلات کادر پزشکی و نیروهای جهادی کشورمون 🇮🇷 @shahidmosavinejad
حجت الاسلام فاطمی نیا: ✍غروب جمعه که میگذرد  امام زمان نظر میکند بر منتظرانش و میفرماید: ممنونم که بیادمن بودید...  امانشد... لحظه ی دیدارمان به وقت دیگریست... برای فرجم دعا کنید... (س) @shahidmosavinejad
بسمـ الله الرئوفــ
✍رواج بی‌حجابی از حیله‌های دشمنانِ این نهضت است تا بتواند جوانان این مرز و بوم را از مسائلِ مهمِ سیاسی و مذهبی به مسائلِ حیوانی و جنبی سوق دهد. 📚منبع:اسك دين @shahidmosavinejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید☝️☝️☝️ پایی که روی مین نرفت واعظ:استادعالی @shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷 #لبخند_خسته_سید...1⃣2⃣ 🌷تابستان ۱۳۹۰ که ازراه رسید گویادفاع #مقدس ازنوشرو
🌷 ⃣2⃣ 🌷دو روز قبل از عطش زیادی گرفته بود، می­گفت: هرچه آب می­نوشم فروکش نمی­کند. اما ظهر روزی که به شهادت رسید عطش و شتاب دیگری را در ایشان می­دیدم. آن روز نماز ظهر را به امامت سید خواندیم و ایشان بعد از نماز، صلوات مخصوص ماه شعبان را هم تلاوت کرد ولی برای ادامه کار شتاب داشت. احساس می­کنم تعجیلش برای رسیدن به بود. ✍راوی: آقای علی امیری 🌷 @shahidmosavinejad
✍یه استادی داشتیم ، جلسه آخرکلاسش بود چندتا جمله گفت و رفت... +گفت : بچه ها اگه میخوایید عاقبتتون ختم به شهادت بشه ، اگه میخوایید عاقبت بخیر بشید ، اگه میخوایید آرامش رو درک کنید _همه باتعجب نگاهش میکردن! که ادامه داد؛ +تنها راه سعادت دنیوی و اخروی کار کردنه و کاری صد درصد برای خدا نیست مگه اینکه تو و به نیت رضای خدا انجام بشه.. بچه های اگه میخوایید همیشه موفق باشید جز برای رضای خدا کار نکنید و دنبال دیده شدن نباشید ، از کرده های خودتون مغرور نشید و تواضع رو هرگز فراموش نکنید حتی اگه به بالاترین پست و مقام رسیدید همیشه عکس یه شهید رو تو جیب ، کیف یا... داشته باشید و بدونید که نباید شرمنده نگاهش بشید باید راه و رسم درست زندگی کردن رو از این شهدا یادبگیرید و در راهشون ثابت قدم باشید @shahidmosavinejad
💠استاد پناهیان : مناجات با خدا در سحرگاهان بیش از آنکه فرصتی برای خداشناسی باشد، فرصتی برای خودشناسی است. انسان وقتی با خدا خلوت می‌کند انگار با خود خلوت کرده است و هنگامی که خود را در ارتباط با خدا قرار می‌دهد، گویی با خودش رابطه صمیمانه‌تر و عمیق‌تری برقرار کرده است. @shahidmosavinejad
شب‌همگے‌منور‌بہ‌نگاه‌حضرت‌زهرا‌سلام‌اللہ🌱 التماس‌دعـا🍀 یاعلے🍃 @shahidmosavinejad
خدایا!! می‌گویند؛ بزرگ ترین شڪست ازدست دادن ایمان است. بصیرتے بہ من عنایت ڪن! ڪہ دراین روزهای سخت امتحان روزگار، شرمنده ے شهدانشوم 🌷 @shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷 #عطش_نینوایی2⃣2⃣ 🌷دو روز قبل از #شهادت عطش زیادی گرفته بود، می­گفت: هرچه
🌷 ..3⃣2⃣ ⚜توی ماموریت شمالغرب تو اوج اون درگیری ها شهید  عبدالحسین موسوی نژاد نمازشو اول وقت می خوند. اونای که سید می شناختند صدای اذان هنوز توی ذهنشونه عکس بالاسیدعبدالحسین توی اوج درگیری باپژاک.... ⚜۳تا عکس گرفتم از عبدالحسین موسوی نژاد، تو حالت ، رکوع و سجده. اما بخاطر زاویه عکس ، این بهترین عکس شد و یادگاری از نماز سید برای بعد از شهادتش... ✍به روایت همرزم شهید 🌷 @shahidmosavinejad
فکر میکرد فکر گناه ، گناه نیست! اما...: وَلَٰكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ ۗ خداوند به آنچه در دل دارید شمارا خواهد کرد.. 🕊 بقره/۲۲۵ انگيزه و ، ملاك ثواب وعقاب است. @shahidmosavinejad
سلام بر 🌷 آن مهــدی باوران و که لبیک✊ گفتند به و نیز ادرکنی شان را خریدار شد✅ ای کاش ادرکنیِ ما نیز با لبیک شهدا🌷 اجابت گردد😔 و ! ۹۰/۴/۳۰ @shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷 #عطش_نینوایی2⃣2⃣ 🌷دو روز قبل از #شهادت عطش زیادی گرفته بود، می­گفت: هرچه
تازه روی ارتفاع رسیده بودیم ، خسته اما با نشاط ! تا دقایقی قبل سنگرهای روی این ارتفاع شاهد مزدورانی بود که در مقابل سپاهیان اسلام ایستاده بودند و حالا این قدمهای فرزندان اسلام و لشکریان ۱۷ علی بن ابیطالب بود که کوه از حضورشان بر آن افتخار می کرد . در راه که بالا می آمدیم یکی از پیشمرگان کرد مسلمان را دیدم که غرق در خون به شهادت رسیده بود ، درکنارش توقفی کردم فاتحه ای خوانده و حرکت کردم . بالای ارتفاع در محلی نزدیک قله به همراه عده ایی از فرماندهان نشستیم و خستگی دَر می کردیم که ناگهان دیدم حاج عباس عاصمی در بالای سرم روی تخته سنگی ایستاده و با دوستم علیرضا مصافحه می کند . نگاهش به من افتاد ، سلام کردم دستم را کشید و گفت بیا بالا و با هم مصافحه کردیم و مرا در آغوش کشید و روی سینه اش فشرد. بلافاصله حاج محمود احمدی تبار و حاج اکبر جمراسی را دیدم و با آنها هم خوش و بشی کردیم و از این حضورشان بسیار خوشحال شدم . سیدعبدالحسین موسوی نژاد و مهدی خبیر ، حاج عباس و همراهانش را نسبت به وضعیت منطقه توجیه کردند . نزدیکهای غروب بود که ارتفاع تحویل بچه های دلاور گردان حضرت معصومه شد و ما به سمت موقعیت عقبه لشکر حرکت کردیم این در حالی بود که عطش خیلی فشار می آورد . به محض رسیدن به مقر ، سیدعبدالحسین به یکی از برادران گفت کمی آب خنک تهیه کن ، سپس رو به حاج عباس کرد و گفت : از وقتی به منطقه آمده ام بدجوری عطش دارم ، حالا کِی می خواهد این عطش تمام شود خدا می داند.... شب را استراحت کردیم و صبح با صدای اذان بیدار شدم ، چشمم را در اتاق چرخاندم و سید و حاج عباس ، حاج محمود وحاج اکبر و صحرایی را در اتاق ندیدم فهمیدم آنها زودتر برای نماز به حسینیه رفته اند . بعد از نماز سید به ما گفت آماده شوید باید بعد از روشنایی حرکت کنیم . هوا روشن شده بود و خورشید سی امین روز تیرماه۱۳۹۰ در آسمان می درخشید قرار بود به کلیه پایگاهها به همراه برادرانی که از اطلاعات سپاه قم آمده بودند سرکشی کنیم . از طرف مسئولین به سید اعلام شد برای بچه های تکاور آب ببرید . همگی سوار یک دستگاه تویوتا دو کابین شدیم و تنها امیری قرار شد با موتور به حالت تامین در جلو خودروی ما حرکت کند ، من و ولی اله صحرایی در قسمت بار وبزرگترها در داخل خودرو نشستند . به پشتیبانی رفتیم و شروع به بار زدن آب معدنی کردیم . حاج محمود هم مثل یک بسیجی ساده شروع به کار کرده بود به علی و ولی اله گفتم نگذاریم حاجی کارکند بالاخره سنی از ایشان گذشته ، ولی او قبول نکرد یک لحظه نگاهم به پیشانی حاج محمود افتاد دیدم برق عجیبی می زند ، به ناگاه یاد پیشانی امام (ره) افتادم به علی گفتم حاج محمود عجب نورانی شده و او هم حرف مرا تاکید کرد. دوباره سوار شدیم و پس از گذشتن از دره ها و ارتفاعات طولانی و پرپیچ و خم به سنگرهای رزمندگان گردان تکاور رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و با بچه های گردان سلام و علیکی کردیم و سید شروع به توجیه نمودن منطقه برای حاج عباس و همراهانش کرد و من فرصت را مغتنم شمرده و شروع به عکس گرفتن از آنها کردم ، پس از آن به سمت پایگاه فرماندهی گردان حضرت رسول(ص) حرکت کردیم ، وقتی به آنجا رسیدیم ظهر شده بود بچه های گردان داشتند برای ناهار نان می پختند ، یکی از نانهایشان را به من دادند و من هم به دیگران تعارف کردم که خیلی چسبید ، سپس به اتاق فرمانده گردان رفتیم و دوباره سید از روی نقشه شروع به توجیه همراهانشان در خصوص ان منطقه کرد .در همین حین من دیدم حاج عباس نشسته و دارد به موبایلش نگاه می کند چشمم به جمله ای که با ماژیک درشت پشت سر ایشان روی دیوار اتاق نوشته شده بود افتاد "عاقبت فرار از مدرسه" شیطنتم گُل کرد و یک عکس از ایشان گرفتم و بعد با شوخی به حاجی نشان دادم ، ایشان از بالای عینک نگاهی به من کرد و لبخندی زد به او گفتم حاجی ناراحت نشو الان پاکش می کنم ولی حاج محمود نگذاشت و گفت نه اینکار را نکن بذار باشه یادگاری میشه! نماز ظهر و عصر را به امامت سید خواندیم و بین دو نماز سید صلوات مخصوص شعبانیه را خواند ، ، ناهار ماکارونی بود با ماست ناهار را همانجا خوردیم. همه خوردند ولی حاج عباس فقط ماستش را خورد به او گفتند: حاجی نکنه ماکارونی دوست نداری؟ و ایشان با متانت گفت: نه غذای بچه هاست من نمیخورم . بلافاصله بعد غذا علیرضا به دستور سید ، لاستیک ماشین را که به علت حرکت در سنگلاخهای کوهستان از بین رفته بود تعویض کرد و ما به سمت بقیه پایگاهها حرکت نمودیم . در حین حرکت در افکارم غوطه ور بودم با خودم گفتم اگر الان موقعیتی پیش بیاید که شهید بشوی آیا آماده ای؟! به قلبم رجوع کردم یک لحظه تمام مشکلات ، فرزندم که چند روز تا تولدش بیشتر نمانده بود ، همسرم و ... جلوی چشمانم قطار شدند و حرکت کردند به خودم گفتم نه الان خیلی کار دارم همینطور که در این افکار بودم به صحرایی نگاه می کردم
او هم مانند من در افکارش غوطه ور بود و با من سخن نمی گفت . سر و رویش غرق در خاک بود و از شدت خاک سر و صورت و مژهایش سفید شده بود خاکی که بخاطر نشستن در عقب خودرو و حرکت در جاده های کوهستانی شمالغرب بر روی سر و صورتمان نشسته بود . شاید او به ندای ارجعی الی ربک پاسخ لبیک داده بود... نزدیک سنگر فرماندهی گردان حضرت معصومه که رسیدیم خودرو توقف کرد علیرضا هم با موتور در کنار خودرو ایستاد سید به علیرضا یک سلاح داد و گفت این مال فلانی است که امانت دست من بوده برو و به او برگردان. علیرضا گفت : سیدجان من نمیتوانم تنها ببرم بگو یکی از بچه ها هم با من بیاید. ولی الله بلند شد که از ماشین پایین برود ولی علیرضا به او گفت بگذار احسان با من بیاید! من از جایم بلند شدم کنار درب راننده که سید در آن قرار داشت آمدم سید گفت ما آرام میرویم شما هم به ما برسید گفتم سیدجان بیسیمت را بگوشی؟ گفت بله و بعد گفت بیا ارتباطمان را چک کنیم " سید ، سید ، احسان " و من که صدای او را در بیسیمم شنیدم همینطور که با او نگاه میکردم نگاهم به محاسن بلند سید که در زیر گلویش یک پیچ زیبا خورده بود ، افتاد در حالی که از بس گرد و خاک روی آن نشسته بود رنگ مشکی اش به قهوه ایی می زد با خودم گفتم چقدر سید به فرماندهان شهید دوران دفاع مقدس شبیه است ، حسین خرازی ، ابراهیم همت و... به طرف درب عقب که حاج عباس آنجا بود رفتم و از لای درب سلاح را از او گرفتم و نگاهم در نگاهش قفل شد ، خجالت کشیدم نگاهم را به زمین انداختم و به حاج محمود که کنار راننده نشسته بود و با لبخندی زیبا به ما می نگریست نگاه کردم ، چقدر حاج محمود به دلم نشسته بود محبتش به دلم افتاده بود . سریع پشت موتور نشستم و با سرعت به سمت گردان رفتیم دم درب گردان سلاح را به یکی از بچه ها دادم و حتی از موتور هم پیاده نشدیم و به سرعت به سمت خودروی سید برگشتیم که آنها حرکت کرده بودند . یکباره به دل هر دوی ما شوری افتاد با اینکه فاصله ای نداشتیم و ما در دشت بودیم ، تنها رد خاکی که از ماشینشان بلند بود را دیدیم هرچه تند تر می رفتیم آنها بیشتر از دیدمان خارج می شدند تا اینکه گمشان کردیم . سریع با بیسیم از موقعیتشان سوال کردم سید پشت خط آمد و گفت " عرضم خدمت شما بیایید سمتِ.... نه لازم نیست بیاید شما خسته شدید برگردید موقعیت خودمان ما هم کمی دیگر می آئیم و ما به سمت مقرحرکت کردیم به محضی که رسیدیم فهمیدیم کلید اتاق همراه آنهاست و چون ارتباط بی سیمی ممکن نبود با موبایل با سید تماس گرفتیم و موضوع را به ایشان گفتیم و سید گفت کلید همراه خبیر است ما الان می آئیم . . چند دقیقه بعد دیدم پشت بیسیم اطلاع دادند که یکی از ماشینها روی مین رفته و بعد خبر پرواز شش نفر از بهترین دوستان غم واندوهی را به جمع بچه های لشکر17 علی ابن ابیطالب (علیه السلام) فراخواند. لحظات غروب بود . غروبی خونین در دامنه کوههای سربه فلک کشیده کردستان و یاد یارانی که تا لحظاتی قبل در جمعشان بودیم و حالا آنها مهمان بال ملائک شده بودند. به هر زحمتی بود در اتاق را باز کردیم و داخل اتاقمان شدیم . به هر طرف نگاه میکردیم یکی از دوستانمان جلوی چشممان بودند . تلفن همراه آنها در اتاق بود و زنگ میخورد . صفحه تلفن را نگاه کردم دیدم از منزلش تماس گرفته اند خیلی بهم ریختم ... خدایا چه بگویم؟ چه جوابی بدهیم؟ چند لحظه بعد تلفن دیگر و و و ... لحظات سختی بود در کمرم درد عجیبی حس میکردم که تاآن موقع احساس نمیکردم ... به این فکر افتادم که شب قبل همه ما در کنار هم بودیم . چقدر بین ما فاصله افتاد فاصله ای از زمین تا آسمان... انشاءالله همچنان یادشان نمک زندگی مان باشد ✍به روایت یکی ازهمرزمان شهید @shahidmosavinejad
✍از قدیم گفته اند: "خاک سرد است؛ وقتی آن‌هایی را که خیلی دوستشان دارید♥️ از دست بدهید، کم کم می‌شوید" ۹سال از می‌گذرد داغ رفتنت هنوز تازه است این داغ، روی سینه‌مان سنگینی می‌کند. خاکِ تو سرد نیست❌ گرم است.. @shahidmosavinejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ۳ 👌پیشنهاد ویژه حتما ببینید 🌹 سید عبدالحسین موسوی نژاد ❣تقدیم به خانواده شهید... ❣واعضای محترم کانال... ❣با شهیدمون حرف بزنید... چی میخواید ازش... @shahidmosavinejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزهای بعد از تــو گذشت و می گذرند اما خودت بهتر میدانی چه بر ما گذشت و می گذرد😔 داغت همیشه داغ است و سرد نخواهد شد💔 تقصیر من نیست ، دلم نمی تواند تـو را فراموش کند..😔 🍃 سرهنگ پاسدار🌷 🌷يادش با ذکر @shahidmosavinejad