eitaa logo
شهیده نسرین افضل
624 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ آذرماه ۱۳۳۹ بود که سید_ابراهیم متولد شد... تولدت_مبارک_رئیسی_عزیز 🎉🎊🎉🎊🎉🎊 سلام ما را در روز_جمعه به سیدالشهداء برسان سوریه @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽صدا و تصویر سردار شهید دکتر مجید بقایی فرمانده گمنام قرارگاه کربلا🌷 @shahidnasrinafzall
﷽ | مسیر همت بودن شام آن شب سبزی پلو با تن ماهی بود، حاج همت مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به عبادیان و گفت: شام بچه‌ها چیه❓ و جواب گرفت: همین. اما چون عبادیان به صورت حاجی نگاه نکرد، شک کرد و گفت: واقعا همین؟! بازهم بدون این‌که به حاجی نگاه کند، آرام گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم. حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت. عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن می‌دیم. حاجی هم گفت: به خدا منم فردا ظهر می‌خورم😁☺️ (منبع: ایسنا) 📝🔻بخشی از وصیت‌نامه: مادرجان! به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه حاضر بودم بمیرم؟ کلام او، الهام‌بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند، تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد! @shahidnasrinafzall
مشک‌ رنج‌هایِ انقلاب‌ را به دندان‌ کشیده‌ایم‌ دست‌ و پا‌ داده‌ایم‌ ؛ اما آن‌ را رها‌ نکرده‌‌ایم..! "شهید آوینی‌" بهمن‌ماه ۱۳٦٦ ارتفاعات دلبشک منطقه عملیات بیت‌المقدس۲ حاج‌ محمد رستمی @shahidnasrinafzall
در تهران همانقدر که مسولیت‌هایش بیشتر می‌شد، زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر می‌شد. مدرسه‌ای که در آن درس می‌دادم، نزدیکی‌های حرم حضرت عبدالعظیم بود. فشار زیادی را تحمل می‌کردم. اول صبح باید بچه‌ها را آماده می‌کردم؛ حسین و محمد را می‌گذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلمان هم مدرسه خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر میرفتم، بیست کیلومتر می‌آمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و ماشین‌های سنگین می‌رفتند و می‌آمدند. گفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.» گفت: «من اگر هم بتوانم - که نمی‌توانست - این کار را نمی‌کنم. آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.» گفتم: «آنها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند!» گفت: «نه؛ نمی‌شود. ما هم باید مثل مردم این سختی‌ها را تحمل کنیم!» راوی:مرحومه حاجیه خانم حکمت همسر شهید @shahidnasrinafzall
enc_16669637286799358318404 (1).mp3
2.79M
💚 همه مصائب ما از دوری توست؛ یابن الحسن برگرد... 🍂 به کی شکایت ببرم به کی بگم دردامو 🍂 جوونیم رفت و هنوز من ندیدم آقامو 🎙 حاج مهدی رسولی @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل خلاصه دوباره زنگ زدیم اورژانس اومد و
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• . تو راه برام توضیح داد که یه روز، گذری از اونجا رد شده سوال کرده تو چه رشته‌هایی کلاس دارن؟ اونوقت یه رشته ی خوبو انتخاب کرده که تو فرصتِ صبح کلاس بریم و یه چیزی یاد بگیریم و اضافه کرد ثبت نامم کرده و امروز اولین جلسه است. یک کم مشکوک بود. پرسیدم: خب، چرا تو خوابگاه بهم نگفتی؟ این که خیلی خوبه. حالا تو چه رشته‌ای اسممو نوشتی؟ خیاطی، گلدوزی یا ... خندید و گفت: _ برق و سیم کشی ساختمون! سر جام میخکوب شدم. دستمو کشید و گفت: بابا داره ماشین میاد، حواست کجاست؟ اخمامو تو هم کردم و گفتم: آخه دختر! مگه ما پسریم؟ رشته قحطی بود؟! جواب داد: _ خیلی هم خوبه، اگه توش ماهر بشی، هر وقت وسیله ی برقی خونَتون عیب و ایرادی پیدا کرد، خودت از پسش بر میای. فکر کجاها رو می‌کرد این نسرین. سال‌ها از اون زمان می‌گذره و من امروز تموم کارهای فنی خونه رو انجام میدم و مدرکِ درجه یک سیم کشی ساختمون و سیم کشی برق رو از اون دوره و از نسرین عزیزم به یادگار دارم. خلاصه ما رو به زور بُرد نشوند کلاس سیم کشی. یه دوره ی چهار ماهه بود. تو کلاس فقط من و نسرین خانم بودیم. مردها نزدیک بود شاخشون در بیاد. چشماشونو درشت کردن و هِی ما رو برانداز کردن. آخر سر هم طاقت نیاوردن، به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• یکیشون اومد جلو و گفت: خانوما این کلاس آشپزی نیست‌ها. بعدم یه دست به سبیلش کشید و ادامه داد: کلاس سیم کشیه. و بقیه خندیدن. نسرین خیلی جدی جوابشو داد که خودمون می‌دونیم کجا اومدیم. وقتی استاد کار اومد، خواست بریم تو رختکن لباس کار بپوشیم. به نسرین گفتم: بفرما! همینم کم داشتیم. جواب داد: _ چه اشکالی داره؟ لباس کاره دیگه. از این لباسایی بود که تو کارخونه‌ها می‌پوشیدن، از این لباسای سرهمی. سورمه‌ای ضخیم، یه چیزی مثل برزننت. اونم که پوشیدیم دیگه آقایون باورشون شد که ما دو تا خانم می‌خوایم سیم کشی یاد بگیریم. از همون روز اول رفتیم کارگاه. هر کسی یه دیوار داشت که روش کارِ درست کردنِ مدار برقی و سیم کشی رو نجام می‌داد. استاد از پایه شروع کرد و همه چیز رو در این زمینه بهمون یاد داد. نسرین یه برادرِ کوچکتر به اسم جمال داشت. تازه درسش تموم شده و عضو افتخاری سپاه بود. رابطه ی خاصی با نسرین داشت. به عنوان یک خواهر بزرگتر احترام خاصی براش قائل بود. هر روز صبح که می‌خواستیم کلاس برق بریم، با پیکانِ باباش دنبالمون می اومد و ظهرا هم اول ما رو می‌برد خونشون. مادر نسرین، ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالعشق...❤️ حقا که تو از سلاله ی فاطمه ای  با خنده ی خود به درد ما خاتمه ای زیباتر از این نام ندیدم به جهان سیـــــد علــــــــی حسینـــــــی خامنـــــه ای 🤲اللهم احفظ وانصر قائدنا و امامنا سید علی الخامنه ای @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بِـسمِ ربِّ الشُهداء و الصِدِّیـقین♥️] سلام دوست گرامی🥀 ✨ شهدا دعا داشتند، ادعا نداشتند! نیایش داشتند، نمایش نداشتند! حیا داشتند، ریا نداشتند! رسم داشتند، اسم نداشتند! و ما تا ابد به آنها که قمقمه‌‌ها را دفن کردند تا هوس آب نکنند مدیونیم ؛✨ 🥀شادی روحشون صلوات🌺
❤️چقدر فاصله افتاد بين ما با تو.. چقدر شعر سروديم بي صدا با تو.. چقدر ساده و خوشبخت راه پيموديم ميان راه نجف تا به كربلا با تو.. دفاع كرده اي از عمه ، ليك مي گفتي سرم فداي سرت عمه ، خيمه ها با تو حفاظ كشتيِ اين انقلاب در دستت چه رازهاست به چشمان نا خدا با تو.. صبور و ساده چوسروي، رها چو دريايي غرور ، تا به ابد هست همنوا با تو.. برو سفر به سلامت شكوهِ بي تكرار كه هست در همه لحظه ها خدا با @shahidnasrinafzall
🕊🌷 وقتی به جای کبوتر در آن بازی کودکانه گفتم: "بابا پَر" خندیدی و گفتی : « من که پَر ندارم » بزرگتر که شدم خوب فهمیدم تو هم بال داشتی هم پرواز را خوب بلد بودی...! @shahidnasrinafzall
در این هوا و صبح زیبا یک چایی داغ می‌چسبه... بفرمایید_چای @shahidnasrinafzall
گاهی یک تلنگر میتواند همین باشد ... که شهیدی بگوید : ما از حلالش گذشتیتم شما از حرامش نمیتوانید بگذرید ؟ ... @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: هيچ‌کس در دوران دفاع مقدس به رزمندگان نگفت ببنديد. اما نام حضرت زهرا(س) بیشتر از همه مطرح شد. این توجه به آن بانوی دو عالم است. @shahidnasrinafzall
می روی و می بری همراه خود مرا... صبر کن یارم! ببین حال مرا... @shahidnasrinafzall
|کارهای‌ کوچک اما بزرگ! شهدا با زندگی کردن، شهید شدند. شهید زندگی کردند که شهید ماندگار شدند. از همین راه‌هایی که پیش پای همه‌مان هست🥺🥲 از همین کارمعمولی‌های به ظاهر تکراری، که می‌شوند پلکان تعالی و شهادت بعضی‌ها.همین واجبات و مستحباتِ آشنا و دوست‌داشتنی که با روزهای خوش و غمناک زندگی‌مان مأنوسند. همین مناسکی که اشک و لبخند و شادی و غرولند‌های ما را پذیرا بوده و پلی شدند برای ارتباط ما با خدا‼️ آقا جواد ولی، درک کرده بود راه همین است. با اینها زندگی می‌کرد، زندگی‌اش را بر اساس معارفی که در همین مناسک بود، ساخت و آنگاه به روح همه اینها، یعنی ولایت دست یافته بود. 🍃با صفحات زندگی آقا جواد که همراه شوی می‌بینی: آقاجواد خادم الشهدا بود. باید هر سالش را در راهیان نور به اتمام می‌رساند و سال جدید را کنار شهدا و در خدمت زائران ایشان آغاز می‌کرد☝️ نماز اول وقت جماعت را ترک نمی‌کرد، حتی وقتی مهمان داشت، یا مسجد میرفت یا در خانه جماعتی برپا می‌کرد. دعا و توسل‌های پنهانی‌اش که گاه آشکار می‌شد، راز شهادت همه شهدا، یعنی اشک را برملا می‌کرد❤️‍🩹 اقاجواد، از آنهایی بود که دینداری را فقط برای خودش نمی‌خواست، خانواده‌اش را هم مهمان این سفره کرده بود. دخترش را نامیده بود و او را از کوچکی با روسری و چادر بیرون می‌برد. حسابی دوستش داشت. شاید برای همین موقع رفتن داستان رقیه‌خاتون سلام‌الله‌علیها را برایش گفته بود و فاطمه‌اش را به فاطمه سه‌ساله ارباب سپرده بود🕊✨ آقاجواد برای بعد از خودش هم تعهد به دین و مناسک شریعت را به یادگار گذاشت. وصیتش را بشنوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀 ماجرای خودرویی که شهید شیروانیان برای خانواده فرستاد 🔹️ بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. ◇ همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.» ◇ حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.» ◇ همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم. ◇ حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.» 🍃🥀شهید مدافع حرم ابوالفضل شیروانیان تاریخ شهادت۱۳۹۲/۹/۲۳
شهید 🍃🌷حاج"محمد شالیکار" شهیدی که داشته‌های دنیوی مانع او از رسیدن به اهداف اخروی نشدند 🍃🥀شهید حاج محمد شالیکار سال ۴۹ در فریدون‌کنار چشم به جهان گشود. در سال ۶۴ و در حالی که تنها ۱۵ سال داشت با پیگیری و تلاش و با سختی فراوان به دلیل عشق و ارادتی که به وطن داشت وارد عرصۀ دفاع مقدس شد. 🔸حدود یک سال پس از حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل و در عملیات کربلای ۴ از ناحیۀ پا مجروح شد. 🔹سال ۶۶ و در عملیات والفجر۱۰ تیری به سر او اصابت کرد و گمان شهادت را در اذهان همه قطعی کرد.اما 🍃🥀شهید شالیکار که گویا مأموریت مهم‌تری یعنی دفاع از حرم آل الله را در پیش داشت. ▪️سال‌های زیادی از این دوران گذشت و محمد یعنی همان نوجوان ۱۵ ساله، مرد ۴۵ ساله‌ای شده بود که همه او را به نام حاج محمد می‌شناختند. ▫️حاج محمد که صاحب همسر و فرزندانی شده و به خاطر تلاش‌های زیاد در بازار و نوع حرفه‌اش که ساخت و ساز بود صاحب مال و مکنت فراوانی در دنیا شده بود، اما جالب اینجاست که تمام این داشته‌های دنیوی مانع او از رسیدن به اهداف اخروی نشدند. 🔻حاج محمد شالیکار با حضوری دوباره در جبهه‌های حق علیه باطل، آن هم کیلومترها آن‌طرف‌تر از خاک وطن و در راه دفاع از حریم اسلام و حرم اهل بیت علیهم‌السلام جام نوشین شهادت را سر کشید و در ۲۱ آذر ۱۳۹۴، در حلب به همرزمان شهیدش پیوست 🍃🥀شهید_محمد_شالیکار @shahidnasrinafzall