eitaa logo
شهیده نسرین افضل
549 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
15 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل پیش خانم افشاریان رفتم و در مورد بعضی م
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• و بعد نماز خواندم و رفتم به منزل آقای زری بافان و شروع به شستن لباس ها کردم و لباس ها تا ساعت پنج و نیم عصر وقتم را گرفت و بسیار خسته شدم. پشت شانه ام هم خیلی زیاد درد گرفت و به خودم گفتم که اگر عبدالله بود، کمکم می کرد. بعد خانم شریف النسب و مستانه آمدند و گفتند که بیا برویم منزل خواهرانی که آمدند. ولی من اصلاً حوصله نداشتم و گفتم که نمی آیم. هر کار کردند، نرفتم. بعد تنها توی اتاق نشستم؛ تا ساعت شش و نیم عصر. بعد غذا و سفره را آماده کردم و در ساعت هفت ربع کم افطار کردم. جای تو بسیار خالی بود. اصلاً نتوانستم غذا بخورم و بعد سفره را جمع کردم. مستانه و فاطمه خانم آمدند و کمی حرف زدند. بعد فاطمه خانم رفت و مستانه هم رفت بالا و من همین طور کنار چراغ علاالدین خوابم برد. به علت این که شب قبل اصلا نخوابیده بودم و به خاطر خسته شدن در روز، به هر زوری بود مستانه من را از خواب بیدار کرد. در ساعت نه تا نه و نیم نماز خواندم و بعد نشستم تا ساعت حدود یازده بیست دقیقه کم. این خاطرات را برای تو نوشتم که هنگامی که ان شاء الله آمدی مهاباد و بعد خانه پیش کسی که زیاد دوستش داری و زیاد دوستت دارد، این خاطرات را بخوانی. در موقع نوشتن، تلویزیون راز بقا داشت؛ ولی من خیلی بی حوصله و مشغول نگاه کردن و نوشتن بودم. به هر حال تا فردا که بقیه ی خاطرات را بنویسم، فعلاً خدا حافظی می کنم و به تو شب به خیر میگویم و تو را به خدای بزرگ می سپارم. خودت میدانی که چه می خواهم بگویم دوستت دارم خیلی به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• زیاد؛ ع. ت. ن .(*) و دیگر هیچ وقت من را تنها نگذار؛ چون خیلی دلم برایت تنگ شده و خیلی دلم می خواهد گریه کنم. فردا بقیه را برایت می نویسم. به امید دیدار _ عزیز دلم، عبدالله جان (خدا به همرات) ۶۱/۷/۱۸ از صبح یک شنبه تا ظهر که مدرسه رفتم. ظهر وقتی به خانه آمدم و در خانه نشستم و ناهارم را ساعت چهار عصر خوردم؛ چون اصلا میل به غذا نداشتم. بدون تو که دیگر دلش غذا می خواهد؟! بعد از خوردن چند لقمه غذا، مریم خانم آمد مقداری پیشم و بعد که با هم به مدرسه می رویم، آمدند و جلسه ای در مورد کارهای پرورشی تشکیل دادیم و بعد، کمی حرف زدیم و بعد من پیش برادر افشاریان رفته و مقداری در مورد کارمان صحبت کردیم و بعد با خانم او مقداری حرف زدیم. بعد به علت نبودن آقای هاشمی، خانم شان تنها بود و پیش من آمدند و با فاطمه خانم شام خوردیم و بعد خوابیدیم. البته تمام این کارها با یاد تو و ذکر نام تو وقتم را گذراندم و شب طبق معمول من خوابم نمی برد و با خدا و بعد با تو و بعد با جمال صحبت کردم تا خوابم برد و صبح ساعت هشت و ده دقیقه به مدرسه رفتم. البته این را هم به تو بگویم که در تمام این روزها اصلاً نتوانستم صبحانه بخورم. باور کن که از گلویم پایین نمی رفت، ولی به هر حال _________________ * عشق تو نسرین به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• روز دوشنبه هم مانند یک شنبه وقتم را با آمدن به مدرسه گذراندم و سه شنبه را هم همین طور؛ ولی در تمام مدت دلم پیش تو بود و خیلی تنگ شده. شب دوشنبه به شیراز تلفن زدم و با آقایم صحبت کردم و آقایم هم فهمید که خیلی دلم گرفته و گفت که تلفن بزن تا با تو حرف بزنم. با مامان نتوانستم حرف بزنم چون دندانش را کشیده بود. دلم می خواهد که زود بیایی. وقتی شب از ساعت شش و نیم هفت تنها می نشینم، تا آخر شب دلم می گیرد و اکثراً گریه ام می گیرد. عبدالله! میدانی که چه قدر دوستت دارم. حالا می فهمم که تنهایی و چشم انتظاری چه قدر بد است. امیدوارم تو هم هم چنین حسی داشته باشی و من را دوست داشته باشی. عبدالله! آدم تنها چه قدر بد است. چشم انتظار بودن کسی که برای انسان خیلی عزیز است، خیلی سخت است. می دانی که چه قدر دوستت دارم؟ فعلاً در این جا با تو خدا حافظی می کنم. پایان این قسمت به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل روز دوشنبه هم مانند یک شنبه وقتم را با
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• "فصل پرواز" راوی: عبدالله حاج مطلبی اواخر پاییز ۶۱ بود. از سر کار خونه اومدم. در زدم. با شوق منتظر شدم نسرین و چهره ی خندونش تموم خستگی رو از تنم در بیاره. کمی منتظر شدم ولی دیدم خبری نشد. خواستم دوباره در بزنم که یادم افتاد نسرین امروز شیفت عصر مدرسه رفته. کلید انداختم و داخل شدم و یه راست سراغ تاقچه رفتم؛ جایی که در نبودش برایم یادداشت می گذاشت. کنار یه دسته از گل های زیبای وحشی که با سلیقه ی تموم توی پارچ آب چیده بود، برگه ی تاشده ای دیدم. همون طور ایستاده برگه رو بوییدم و سپس بازش کردم و بوسیدم و بعد خط به خطش رو نه یک بار، چند بار خوندم: _ پس از عرض سلام به عزیزترین کسی که دوستش دارم. عبدالله جان! می خواستم بگویم من ساعت یک ربع کم رفتم و باید معذرت بخواهم که نتوانستم شلوارت را بدوزم. دو بار کوک زدم ولی اشتباه شد و شکافتم. ان شاء الله عصر که آمدم، می دوزمش. این هم به علت کار زیاد که در صبح داشتم، نتوانستم. باید ببخشی. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• و دوم، مقداری ناهار برای من بگذار؛ چون ظهر تنها بودم و نتوانستم ناهار بخورم. البته دو _ سه لقمه خوردم. ان شاء الله که ناراحت نمی شوی. و سوم، اگر برایت زحمتی نیست فیتیله ی چراغ را روی چراغ بزن. باز هم باید ببخشی. من ساعت شش، ربع کم، می آیم. ان شاء الله خواب های خوب ببینی. دیگر عرضی ندارم پشت صفحه را هم بخون. دوستت دارم دوستت دارم. نامه رو دوباره تا کردم و لای قرآن گذاشتم. غذا رو آماده کردم، سفره رو چیدم و منتظر نشستم تا بیاد. خواستم غذا رو با هم بخوریم. همیشه قبل از اومدنش عطر و بوش فضای خونه رو پر می کرد. بوی گل می داد نسرین مثل اسمش. اومد و وقتی دید هنوز غذا نخوردم، ناراحت شد. گفتم: دست پیش گرفتی دعوات نکنم؟ برای چی غذا نخورده مدرسه رفتی؟! خندید و چیزی نگفت. بلوز لیمویی رنگی را که مدتی پیش برایش خریدم، پوشید: مثل فرشته ها شد. کنار سفره نشست. چشم از صورتش برنداشتم. گفت: _ عبداله جان! طوری شده؟ آهی کشیدم و جواب دادم: _ چه طوری بگم؟ تازگی ها یه جور دیگه شدی. نور بالا می زنی. خندید. کف گیر رو توی دیس برنج چرخوند و گفت: _ بادمجون بم آفت نداره. حالا حالاها وبال گردنتم. فردا عصر دوباره برام یادداشت گذاشت: ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل و دوم، مقداری ناهار برای من بگذار؛ چو
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• "عبدالله جان سلام. صبح رفتم خرید فروشگاه سد. مشمّا خریدم، آبلیمو خریدم، دفتر خریدم و علاوه بر آن غذا را پختم. خورشت سبزی پختم فکر کنم گوشتش نیخته باشد و به خانم فاطمه(*) گفتم که مواظب باشد و نمک و ترشی آن را بچشد. اگر کم بود، خودت بریز توی آن. با عرض معذرت، نتوانستم ناهار بخورم و اگر توانستی غذا را داغ کن تا من بیایم. البته دفتر را برای درس خواندن شما خریدم تا ان شاء الله درس را شروع کنی. دیگر عرضی ندارم. خیلی نوشتم. خسته نشوی. با عرض تشکر. خدا به همرات". اون شب رفتیم خونه ی آقای شاهنوش شب نشینی. فاطمه خانم (خانم فخارزاده) برامون چایی آورد. کنار نسرین نشست و رو به من گفت: _ آقا عبدالله! معلومه خیلی هوای نسرین جون رو دارین. رنگ و روش باز شده. سرمو به علامت تأیید پایین آوردم و گفتم: _ اون که بله. تازگی ها به طور دیگه ای شده. پس شما هم فهمیدین؟ سر بلند کرد و نگام کرد. به طوری بود از نگاهش لرزیدم. آقای شاهنوش با خنده گفت: _ نسرین خانم! دست این آقا عبدالله ما رو هم بگیر. سرش رو پایین آورد و جواب داد: _ علی آقا! این چه فرمایشه؟ یکی باید دست منو بگیره. همه تون خیالات برتون داشته. من همونم که همیشه بودم. __________________ * منظور همان مَسی است که در شناسنامه فاطمه بود و گاهی با این نام خوانده می شد. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• از زیر چادرش یه مشما درآورد و جلوی فاطمه خانم گذاشت و گفت: _ قابل تو رو نداره. اینو برای تو بافتم. فاطمه خانم دست توی مشما برد و یه جفت دستگیره لیمویی و یه بلوز نوزادی از توش درآورد و ذوق زده پرسید: _ وای نسرین! چی کار کردی؟ اینا چیه؟! نسرین دست پیش برد و دستهای فاطمه خانم رو گرفت و گفت: _ برای شماست و کوچولویی که بعداً خدا روزی تون می کنه. فاطمه خانم خندید و گفت: _ حالا چه عجله ایه؟ اینا رو پیش خودت نگه دار، چند سال دیگه بهم بده. اما نسرین اصرار کرد: _ نه! برگ سبزه، قبولش کن. معلوم نیست بعداً باشم یا نه؟! فاطمه خانم ناراحت شد و با گله مندی گفت: _ این چه حرفیه؟ معلومه که هستی. نگفتم این طوری شه، آقا عبدالله! آقای شاهنوش توی حرفش اومد و برای این که فضا رو عوض کنه، به لطیفه تعریف کرد: _ میگن به رزمنده شهید میشه و میره بهشت. هی توی این باغ و بوستان دنبال حوری می گرده و دست آخر می بینه پیرزنی یه گوشه نشسته. می پرسه که ننه! پس این حوری ها کوشن؟ پیرزنه هم جواب میده که ننه جون! شهدای قبل از تو همه رو بردن. دیر بجنبی منم از دست میدی! از اون شب هول عجیبی به جونم افتاد. احساس کردم یه اتفاقی تو راهه. اون شب تا صبح کابوس دیدم. انگار میون من و نسرین یه دره فاصله بود. هراسون پا شدم و دیدم نسرین سر سجاده نشسته و گلوله گلوله اشک می ریزه .. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل از زیر چادرش یه مشما درآورد و جلوی فا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• هی می گه: _ الهی قلبی محبوب و نفسی معیوب و هوایی غالب و معصیتی کثیر... . به حالش غبطه خوردم. یه دفعه توی دلم خالی شد که نکته ترین رو از دست بدم؟! اما خیلی رود به خودم مسلط شدم و گفتم که این فکرا رو از سرت بیرون کن مرد! نسرین صحیح و سالمه، خدا رو شکر کن. فرداش بود یا پس فرداش که اومدم و دیدم نسرین توی اون سردی و بی روحی زمستون، خونه رو عین بهشت کرده. گفتم: _ توی این برف و بارون این گُلا رو از کجا میاری؟ غذا كلم بلوی شیرازی پخته و عطر و بوش خونه رو برداشته بود. اون شب شام رو با آقای شاهنوش و خانمش خوردیم. آخر شب بهش گفتم: _ می گن دموکرات ها تا باغ سیسه و کنار سیلو اومدن، حواست باشه، نسرین خانم! اگه یه دفعه مدرسه بودی و ناامن شد، سریع خودت رو برسون دفتر مدرسه تا مدیر و معلم ها ازت حمایت کنن. با لبخند همیشگی اش نگاهم کرد و گفت: _ نمی خوام نگرانت کنم، عبدالله جان! اما امروز یه کاغذ رو میزم گذاشتن که توش نوشته بود: "می کشیمت". منم کاغذ رو رو ریز ریز کردم و جلوی چش بچه ها ریختم توی سطل اشغال. وحشت کردم جواب دادم: _ دیگه نمی خواد اون مدرسه بری. چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ کنارم نشست. دستامو گرفت و آهسته گفت: _ عمر دست خداست. تازه اگه قرار به مردن باشه، چه مرگی با افتخار تر از این؟ به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بَعدم قراره که ما با این رجز خوانی ها صحنه رو خالی کنیم؟ هیچ طوری نمی شه. صبح پا شدم و دیدم بوی چای تازه دم خونه رو برداشته. سر سفره نشستم و از نسرین پرسیدم: _ امروز چندمه؟ آهسته گفت: _ چهارم دی. نگاش کردم دیدم صورتش گُر گرفته. دست رو پیشونیش گذاشتم، داغ بود. پرسیدم: _ چیه ؟ نسرین دستم سوخت. تو که دیشب طوریت نبود. بی حال جواب داد: _ نمی دونم. فکر کنم سرما خوردم. الان استامینوفن می خورم، خوب میشم. براش لقمه گرفتم، نخورد. گفت: _ میل ندارم. گفتم: _ مدرسه نرو. بمون استراحت کن. جواب داد: _ نه، دیروز این برگه رو گذاشتن و اگه امروز نرم خوبیت نداره. گفتم: _ بریم دکتر؟ گفت: _ نه بابا! طوریم نیست که یه کم چاییدم. ازش خدا حافظی کردم و به روابط عمومی رفتم. تموم روز به فکرش بودم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. عصر زودتر خونه اومدم، دیدم دراز کشیده. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل بَعدم قراره که ما با این رجز خوانی ها
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• دست رو پیشونیش گذاشتم: بازم داغ داغ بود. گفتم: _ پاشو بریم دکتر دیگه. گفت _ نیازی نیست خوب می شم. پرسیدم: _ غذا خوردی؟ جواب داد: _ میل ندارم هیچی نمی خورم براش غذا گرم کردم. آوردم دم دستش، ولی لب نزد. یادم افتاد اون شب مراسم یادبود یکی از شهداست که توی خونه های سازمانی پشت سد برگزار می شه. نسرین عاشق این جور برنامه ها بود. فکر کردم با اومدن به این مراسم، حال و هواش عوض می شه. اصلا شایدم یاد جمال افتاده که این طور شده. دستاشو گرفتم. چشم باز کرد. گفتم: _ نسرین جان! امشب مراسم یادبود اون شهید است. یادته که؟ دعای توسل دارن. حاضر شو با هم بریم. با صدایی که به زور در می اومد جواب داد: _ نه، عبدالله! من نمیام. تو خودت برو. سرم داره می ترکه. اصرار کردم: _ اون جا بیایی برات خوبه. یه کم گریه می کنی و سبک می شی. حتماً دوباره هوای جمالو کردی؟ اشک رو شیار گونه اش سرازیر شد و گفت: _ چه قدر دلم هوای جمال و کرده. ای کاش می شد پر بکشم و برم پیشش. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بغض کردم با اخم گفتم: _ این حرفا چی چیه؟! صد سال دیگه ان شاء الله پاشو حاضر شو بریم. توی همین صحبت ها بودیم که در زدن. فاطمه خانم بود. پرسید: _ شما هم مراسم می آین؟ از دیدنش خوشحال شدم. آهسته و طوری که نسرین نشنوه گفتم: _ این دوباره هوای جمالو کرده. راضیش کنین بیاد مراسم. با تعجب گفت: _ نسرین که عاشق دعاست! راضی کردن نمی خواد. گفتم: _ به کم حال نداره. فاطمه خانم داخل شد و به نسرین اصرار کرد که حتما در مراسم شرکت کنه. کمکش کرد تا حاضر شد. همیشه زیر مانتوش گرمکن سبز سپاه تنش بود. خانم ها لباس فرم سپاه نداشتن و نسرین به قدری عاشق سپاه بود که توی گرما و سرما این گرمکن رو می پوشید. می گفت که اگه شهید شدم، با لباس سبز سپاه باشه. بالاخره راه افتاد. خانم ها با ماشین سرهنگ شریف النسب که فرمانده تیپ دلاور ارتش بود رفتن و ما با یه وسیله ی دیگه از پشت سرشون حرکت کردیم. توی راه چشم از اطراف برنداشتم. انگار حس غریبی بهم می گفت که هر لحظه ممکنه تیراندازی بشه. آقای شاهنوش با خنده پرسید: _ چیه؟ عبدالله! ندیده بودم بترسی. جواب دادم: _ ترس چیه؟ نگران خانمم هستم؛ تب داره. نمی دونم چش شده؟ آقای شاهوش گفت: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل بغض کردم با اخم گفتم: _ این حرفا چی چی
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• اگه تا بعد مراسم خوب نشد، می بریمش بیمارستان طالقانی. به محوطه ی سد رسیدیم. سریع از ماشین پایین پریدم و سراغ نسرین رفتم. پرسیدم: _ خانمی! بهتر شدی؟ جواب داد: _ خوب میشم ممنون. خونه ای که مراسم توش برپا بود، در قسمت انتهایی محوطه قرار داشت. فاطمه خانم جلو افتاد و نسرین از پشت سرش از پله های ساختمان بالا رفتن. ما هم پشت سر نسرین بودیم. طبقه ی دوم که رسیدیم، در زدیم. صاحب خانه در را باز کرد. خانم ها داخل اتاق بودن و آقایون توی هال و اتاق دیگه. آهسته در گوش مداح گفتم: _ همسرم خواهر مفقودالاثره. توی دعای توسل به امام موسی کاظم علیه السلام که رسیدیم یه کم بیش تر روضه بخون و متوسل شو. اونم پذیرفت. نزدیک در اتاق خانم ها نشستیم. همه جا پر بود. دعای با حالی خوند. ضجه و فریاد از هر سمتی بلند شد. وقتی به نام حضرت امام موسی کاظم علیه السلام رسید، کلی از سختی هایی که حضرت در حفظ دین تحمل کرد، حرف زد و روضه خوند. صدای نسرین رو توی اون همه صدا تشخیص دادم. ضجه می زد و خدا خدا می کرد. چند بار هم اسم جمال رو آورد. دلم ریش شد. گفتم که خدایا! این چه حالیه که امشب من دارم؟! شده بودم مثل مرغ پر کنده. عین آدمی که میدونه تا چند دقیقه ی دیگه به قربانگاه می برنش. گُر گرفتم. دکمه ی یقه ی لباس خاکیم رو باز کردم و چند بار بلند نفس کشیدم. مراسم که تموم شد، فاطمه خانم زیر بغل نسرین رو گرفت و از پله ها پایین به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃