eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
41 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطرات_شهدا نخل ها ایستاده می میرند🌹 💠شرح عکس؛ طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد, یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهید دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... #پدری_سرپسررابه_دامن_گرفته_است.🌷 #شهیدسیدابراهیم_اسماعیل_زاده موسوی پدر #شهیدسیدحسین_اسماعیل_زاده پسر است 💠اهل روستای باقر تنگه بابلسر 🌹کانال شهید امید اکبری 🌹 👇👇👇 @shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
چند خاطره از شهیدمحمدغفاری👇👇👇 ڪانال #شهید_امید_اکبری🌸🍃 @shahidomidakbari
🌷 🔰او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد. ، متین، خوش رفتار، درسخوان و ... به تازگی هم ازدواج💍 کرده بود. 🔰هر سال در ایام محرم به مناسبت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین🚩 در منزل پدری‌اش مراسم برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش:↯↯   🔰یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید چیت سازیان را دیدم، چند نفری👥 هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم👌 و به شما سر می زنم.   🔰درحالیکه قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی💔 مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم😢 گفت: شما هم می آیی اما هنوز نرسیده است! 🔰برادرش می گوید: محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود🚫 حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در عجنب و جوش بود. برای مثال همین ، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای☕️ خوردیم که شروع کرد به کردن من که مواظب پدر و مادر باش. 🔰این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم♥️ عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد🚪 و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری بزار تا توی حال خودم با شم. 🔰من رفتم. شروع کرد به خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟😳 کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان شوم. 🔰خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با عکس های شهدا📸 پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا🌷 پیدا کردم. 🔰خوب که دقت کردم یک جای روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا🌷 رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست😬 گفت: آنجا، جای عکس است. راوی: برادر شهید ڪانال 🌸🍃 @shahidomidakbari
💌 اولین‌باری که حاج‌حسن رفت سوریه🇸🇾 مجــــروح شد؛ زمانی‌که برگشت🇮🇷 رفتــــم عیــــادتــــش🤍 بعد از کلی صحبت‌کردن بهش گفتم: حاجی به نظرت بَــــس نیست؟! اون زمان به اندازه کافی جبهه رفتی🧨 الآنم که رفتی سوریه و اینجوری شدی! بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒 حاج‌حســــن اولش سکوت کرد؛ بعدش یه نگاهی به آسمون کرد⛅️ و آهی از تهِ دل کشید💔 و گفت: شما که نمی‌دونید جــــون‌دادن رفیق تو بغلت یعنی چی!! نمی‌دونید دیدن رفیقایی که بخاطر من یا رفقای دیگه‌شون، خودشون رو مینداختنــــد روی میــــن⛓⚙ که بقیــه سالم بمونند یعنی چی!! آیا این اِنصــافــه که من بمونم‼️ 📀راوے: دوست شهیــد 🍂 @shahidomidakbari
🍉📚 ⭕️ روایت یک سرِ از تن جدا ... 🔹 صدای آژیر خطر واقعاً نجات‌بخش بود. پرنده‌های آهنی صدام شروع به بمباران کردند و بانه را پی در پی می‌کوبیدند. زمین و زمان به هم ریخت و دود به تمام شهر سایه انداخت. شب و روز مثل هم شده بود. از هر طرف تیر و ترکش بر سرمان می‌بارید. 🔸 همه به طرف پناهگاه فرار کردند. من ماندم و یک مجروح که یک پایش قطع شده بود. هیچ‌کس توی بخش نماند. یک دفعه دلم خالی شد. 😔هر لحظه فکر می‌کردم الان است که کشته شوم اما در کنار مجروح ایستادم و تحمل کردم. این برادر مجروح التماس می‌کرد که تنهایش نگذارم و تنهایش نگذاشتم. 🔹دشمن حتی بیمارستان را هم بمباران می‌کرد تا پرسنل و تجهیزات بیمارستانی از بین بروند و دیگر جایی و کسی برای کمک به مجروحان نباشد. 🔺بمباران که شروع شد خودم را سپر مجروحی کردم که روی تخت خوابیده بود. وقتی فهمید، سمت نگاهش را به بیرون از اتاق تغییر داد. فهمیدم نمی‌خواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با لحن خاصی که نشان از ایمان قوی به خدا و شجاعت داشت گفت: خواهرم! مرگ انسان دست خداست و کسی نمی‌تواند جلوی قضا و قدر الهی را بگیرد. این حرف‌ او واقعاً مرا تکان داد و اثر مثبتی در روحیه‌ام گذاشت و از خودم خجالت کشیدم.☺️ 🔻چند روز بعد در حین بمباران در حیاط بیمارستان مشغول درمان زخمی‌ها بودم. یک کلاه آهنی بر اثر موج انفجار چند متر به هوا پرتاب شد و در هوا سرگردان و معلق بود. با خودم گفتم شاید از کلاه‌هایی باشد که روی زمین رها شده بودند و با برخورد موشک به بالا پرتاب می‌شوند. بعد از چند لحظه چند متر آن طرف‌تر رو به روی من به زمین افتاد. دیدم خون از آن جاری است.😢 🥀 از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. دیدم سر یک رزمنده از گردن جدا و داخل کلاه مانده.😩 بند را باز کردم و سر قطع شده را از کلاه جدا کردم. صورتش به کلی متلاشی شده بود طوری که قابل شناسایی نبود. منبع: کتاب: دادا/عزت قیصری کانال @shahidomidakbari
📜 گفتم : دارم‌‌ از استرس‌‌ می‌میرم . گفت‌ : یه ذڪر بهت‌ می‌گم‌‌ هر بار گیر ڪردی‌ بگو ، من‌ خیلی قبولش‌ دارم ؛ گره‌ی‌ ڪارِ منم‌ همین‌ باز ڪرد .. آخه خودشم‌ به سختی اجازه‌ی‌ خروج‌ گرفت :)) گفتم : باشه داداش‌ بگو ! گفت : تسبیح‌ داری ؟ گفتم : آره گفت : بگو ، الهے بالرقیه‍ سلام‌ الله‌ علیها🥀:) ' حتما سه ساله‌ی ارباب‌ نظر می‌ڪنه ؛ منتظرتم‌ و قطع‌ ڪردم .. چشمم‌و بستم‌‌ ، شروع‌ ڪردم : الهی‌ بالرقیه سلام‌ الله‌ علیها الهی‌ بالرقیه سلام‌ الله‌ علیها . . ده تا‌ نگفتم‌ ڪه یهو گفتن : این‌‌ پنج‌ نفر آخرین‌ لیسته ، بقیه‌اش‌ فردا ؛ توجه نڪردم‌ همین‌جور‌ ذڪر می‌گفتم ڪه یهو اسمم‌ رو خوندن ، بغضم‌ ترڪید با گریه رفتم‌ سمت‌ خونه حاضر‌ شم ، وقتی‌ حسین‌ رو دیدم‌ گفتم : درست‌ شد . اشڪ‌ تو چشمش‌ حلقه زد‌ و گفت : «الهی‌ بالرقیه سلام‌ الله‌ علیها . .🙂» 🏴 🥺❤ ╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮ ‌ @shahidomidakbari ╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
✨📃 هروقت‌میخواست‌برای‌بچه‌ها‌؛ یادگاری‌بنویسه‌مینوشت: "من‌کان‌لله،کان‌الله‌له" هرکی‌با‌خدا‌باشه‌خدا‌بااوست!' شهید محمد ابراهیم همت | اصفهان🏷️ ╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮ ‌ @shahidomidakbari ╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯