eitaa logo
🌷 شهیدسیدمیلادمصطفوی🌷
1.6هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
85 فایل
شما با دعوت #شهدا به این کانال اومدید #اولین_کانال_رسمی #خادم_الشهدا #مهندس_عمران #پهلوان #شهیدسیدمیلادمصطفوی نشر مطالب کانال فقط با ذکر #صلوات مجاز میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✨ خاطره ای از شهید مدافع حرم سید میلاد مصطفوی ✨ تو اردوگاه شهيد درويشی يه روز صبح از خواب بيدار شديم. اومد سراغ من وگفت:《 علی جان بيا محوطه رو آب و جارو کنيم ،مهمون قراره برامون بياد.》 گفتم: سيد جان، ما که بعد از نماز صبح تمام زائرها رو بدرقه کرديم ورفتند. تا شب هم که خبری نيست .مهمون کجابود؟! اما ديدم سيد اصرار دارد گفتم: چشم . جارو برداشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن محوطه، عرق از سرو صورتم پايين ميريخت و زيرلب غر ميزدم وميگفتم: سيد جان عجب کاری دست مون دادی؟! تو افکار مسموم خودم غوطه ور بودم که مسئول اردوگاه اومد و گفت: بچه ها آماده باشيد خانواده و مادر برای بازديد دارند ميان اردوگاه!! با شنيدن اين خبر چشمانم ازتعجب گرد شد! اين نکنه علم غيب داره!؟ ماشين ها وارد شدند .مادر شهيد تا ما خادم هارو ديد برق شادی در چشمانش موج زد. خوشحال بود که بعد از سالها نام و يادپسرش هنوز زنده است. عکس بزرگی از شهيد درويشی جلوی چشمانش بود. چشمم به سيد ميلاد افتاد، سيد داشت بال درمی آورد. ازفرط خوشحالی تو پوست خودش نميگنجيد. سيد رو تا اين اندازه خوشحال نديده بودم. اومد گفت: کيشه(مرد)ديدی گفتم مهمون داريم !؟ درويشی چرخی تو اردوگاه زد وبه بچه ها خسته نباشيد گفت. دقايقی بين بچه ها بودتا اومد ازبچه ها خداحافظی کنه از بين اين همه خادم که اونجا بودند رفت سراغ سيد، سيد خيلی مؤدب روبروی مادر ايستاده و سرش پايين بود. مادر شهيد درويشی سنی ازش گذشته بود و ما رو مثل بچه های خودش ميدونست، دستش رو گذاشت روی سينه ی سيد ميلاد و برای سيد دعا کرد. من گوشم روتيز کردم ببينه چی داره ميگه. صدای ضعيفش به زور به گوشم ميرسيد. ميگفت جوان ان شاءالله عاقبت به خيربشی. ان شاءالله هر آرزويی که داری بهش برسی و به پسرم بشی... سيد حالت پيدا کرده بود (عکس اين صحنه موجود است) سرش رو پايين انداخته بود گريه ميکرد. مادر شهيد که رفت. سيد هم رفت تو خلوت خودش. بالای پشت بام یکی از اتاقهای پادگان محل خلوت سيد بود. رفت اونجا و زار زار گريه کرد. 🍃 @shahidseyyedmilademostafavi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂 🍃 ای از جوانان شهر با شهیدسیدمیلاد مصطفوی در اردوی راهیان نور🍃 🕚ساعت یازده شب بود که کاروانی از قزوین اومده بودن ، اکثرا جوانهایی بودند که اهل و این طور مسائل نبودند ، تا این جوانها رو دید به من گفت بیا بریم سراغ این جوانها براشون صحبت کنیم ، خلاصه با دو سه نفرشون گرم گرفت و شروع کرد صحبت کردن ، اول از واجبات دین صحبت کرد از خوندن گفت بعد وصل کرد به و از رشادتهای شهدا. با صحبتهای سید کم کم به تعداد بچه ها اضافه می شد بچه ها سوال می کردند و سید جوابهای زیبایی می داد واقعا من یقین پیدا کرده بودم که همه این جوابها و صحبتهایی که سید می کرد عنایت شده بود و به همین خاطر تاثیر عجیبی روی مخاطبین گذاشته بود. چشمام گرم خواب شده بود گفتم سید من میرم بخوابم گفت خواب همیشه هست ولی این رو از کجا دوباره میخوای پیدا کنی باهاشون صحبت کنی من گوش ندادم رفتم خوابیدم. چند ساعت بعد بیدار شدم که نماز شب بخونم دیدم نیست خیلی گشتم نبود. رفتم پشت بام ببینم خلوت همیشگیشه دیدم نیست از پشت بام دیدم سوله بچه های شهر قزوین برقش روشنه اومدم پایین رفتم دیدم سید با شمع وجودی خودش وسط محفل نشسته و همه دورش زدند.  قریب به هشتاد نفر نشستند و با جان و دل دارن به گوش میدن؛ از خجالت آب شدم . خنده و اشک بچه ها با هم قاطی شده بود. سید هم خاطرات می گفت هم طنز و نکته های اخلاقی؛ اشاره کردم میای بخونی؟ گفت نمیام اینا از نماز واجب ترن. دور و بر ما بسیار است بیم قحط است از این گونه فراوانی ها! تا صبح صحبتهای سیدمیلاد ادامه داشت، اذان که دادند بچه ها رو محیا کرد برای اومد طرف من گفت احسان جان الحمدالله به برکت مجلس بود تو این جمع آدم بی نماز تا دلت بخواد زیاد بود ، حتی چند نفرشون گفتند اهل خواری هم بودیم اما الان دیگه اومدند که با   رفیق بشن، اون لحظه بود که زمانی که من و امثال من تو خواب غفلت بودیم هنر سید میلاد این بود که خیلی ها رو از خواب غفلت بیدار کنه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🇮🇷شما دعوتید به کانال شهید مدافع حرم مهندس سید میلاد مصطفوی🇮🇷 https://eitaa.com/shahidseyyedmilademostafavi @shahidmiladmostafavi به کانال سید خندان بپیوندید✨👆 🍃🍂🌺🍃🍂 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✨ خاطره ای از شهید مدافع حرم سید میلاد مصطفوی ✨ تو اردوگاه شهيد درويشی يه روز صبح از خواب بيدار شديم. اومد سراغ من وگفت:《 علی جان بيا محوطه رو آب و جارو کنيم ،مهمون قراره برامون بياد.》 گفتم: سيد جان، ما که بعد از نماز صبح تمام زائرها رو بدرقه کرديم ورفتند. تا شب هم که خبری نيست .مهمون کجابود؟! اما ديدم سيد اصرار دارد گفتم: چشم . جارو برداشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن محوطه، عرق از سرو صورتم پايين ميريخت و زيرلب غر ميزدم وميگفتم: سيد جان عجب کاری دست مون دادی؟! تو افکار مسموم خودم غوطه ور بودم که مسئول اردوگاه اومد و گفت: بچه ها آماده باشيد خانواده و مادر برای بازديد دارند ميان اردوگاه!! با شنيدن اين خبر چشمانم ازتعجب گرد شد! اين نکنه علم غيب داره!؟ ماشين ها وارد شدند .مادر شهيد تا ما خادم هارو ديد برق شادی در چشمانش موج زد. خوشحال بود که بعد از سالها نام و يادپسرش هنوز زنده است. عکس بزرگی از شهيد درويشی جلوی چشمانش بود. چشمم به سيد ميلاد افتاد، سيد داشت بال درمی آورد. ازفرط خوشحالی تو پوست خودش نميگنجيد. سيد رو تا اين اندازه خوشحال نديده بودم. اومد گفت: کيشه(مرد)ديدی گفتم مهمون داريم !؟ درويشی چرخی تو اردوگاه زد وبه بچه ها خسته نباشيد گفت. دقايقی بين بچه ها بودتا اومد ازبچه ها خداحافظی کنه از بين اين همه خادم که اونجا بودند رفت سراغ سيد، سيد خيلی مؤدب روبروی مادر ايستاده و سرش پايين بود. مادر شهيد درويشی سنی ازش گذشته بود و ما رو مثل بچه های خودش ميدونست، دستش رو گذاشت روی سينه ی سيد ميلاد و برای سيد دعا کرد. من گوشم روتيز کردم ببينه چی داره ميگه. صدای ضعيفش به زور به گوشم ميرسيد. ميگفت جوان ان شاءالله عاقبت به خيربشی. ان شاءالله هر آرزويی که داری بهش برسی و به پسرم بشی... سيد حالت پيدا کرده بود (عکس اين صحنه موجود است) سرش رو پايين انداخته بود گريه ميکرد. مادر شهيد که رفت. سيد هم رفت تو خلوت خودش. بالای پشت بام یکی از اتاقهای پادگان محل خلوت سيد بود. رفت اونجا و زار زار گريه کرد. 🍃به کانال خوش اومدید🍃 🇮🇷 @shahidseyyedmiladmostafavi