eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 این خانه ی ساده را ببینید؛ حال و هوای مادر را ببینید حرامزاده ی ناپاکی به نام شاهین نجفی می گفت: این قیام فرودستان است. تخم حرام جراتش را داری دوربین را برگردانی تا مخاطبینت خانه را ببینند تا بفهمند فرودست هستی یا بالا دست؟ این خانه را ببینید. خانه ی شهید مدافع امنیت است. اینها فرودست هستند. اینهایی که در برابر مُشتی بیمارِ جنسی و شعبون بی مخ که پس از داعش جرات کردند در خیابان بمانند ایستاده و از وطن دفاع کردند فرودست هستند. برهنه ها کنار پرچم ایستاده اند تصاویر شهید را یادتان هست چگونه بدون پیراهن روی زمین افتاده بود؟ ایران در زمانِ هجومِ بی همه چیزها چنین سربازان پاک و شریفی دارد... #
ملگ بل آملیکا 🐣🐣 نبین قدم کوچیکه.... ماشاءالله •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و سوم حرف، حرف خودش بود. پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و چهارم: نمی‌دانستم چه نقشه ای در سرش دارد. کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی، یکی اصحاب و یاران اهل بیت (علیه السلام) را نبش قبر می‌کند و می‌خواهد حرم ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد. خوب که تنورش داغ شد، یک جمله گفت: «منم می خوام برم!» نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم: «خب برو!» فقط پرسیدم: «چند روز طول می کشه؟» گفت: «نهایت ۴۵ روز.» از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد آمده بودم. دور خانه راه افتاده بودم، مثل کمیته ی جستجوی مفقودین دنبال خوراکی می گشتم. هر چه دم دستم می‌رسید، در کوله اش جاسازی کردم. از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته؛ تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. پسته و نبات ها را لای لباس‌هایش پیچید و خندید. ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: «با هم اینا رو می خوریم!» یکی را مسخره کرد که: «مثل لودر هر چی بگذاری جلوش می بلعه» دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق می‌زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: «طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به سوریه حسودیم می شه!» وقتی آمد لباس‌های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم بهش گفتم: «اون جا خیلی خوش می گذره یا این جا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی؟» انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: «ما بی خیال مرقد زینب نمی شویم روی تمام سینه زنانت حساب کن!» تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم کم باید باروبُنه اش را ببندد. همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند به فرودگاه. هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند حالتی شبیه کلاغ پر. بهش گفتم: «خب حالا تو هم! خیالت راحت، جا نمی مونی!» فقط یادم هست مرتب می پرسیدم: «کی برمی گردی؟ چند روز می شه؟ نری یادت بره این جا زنی هم داشتی ها!» دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز، اما جلوی همکارانش خجالت می کشیدم. خداحافظی کرد و رفت. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم، نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچ چیز نشده، دلم برایش تنگ شد. برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش. صدای زنگ موبایلم بلند شد. محمدحسین بود، به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: «دلم برات تنگ شده!» تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.حتی پای پرواز که: «الان سوار می شم و گوشی را خاموش می کنم!» می گفت: «می خوام تا لحظه ی آخر باهات حرف بزنم!» من هم دلم می خواست با او حرف بزنم. شده بودم مثل آن هایی که در دوران نامزدی، در حرف زدن سیری ندارند. می ترسیدم به این زودی‌ها صدایش را نشنوم. دلم نیامد گوشی را قطع کنم، گذاشتم خودش قطع کند. انگار دستی از داخل صفحه ی گوشی پلک هایم را محکم چسبیده بود، زل زده بودم به اسمش. شب اولی که نبود، دلم می خواست باشد و خروپف کند. نمی‌گذاشتم بخوابد، باید اول من خوابم می برد بعد او. حتی شب هایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت بر می‌گشت. تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آپارتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو می شدم. صبح از دمشق زنگ زد. کد دار صحبت می کرد نمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیست. خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد، چند دفعه قطع و وصل شد. بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند. بعضی وقت ها باید چند بار تماس می‌گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع می شد، دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه، چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول بکشد. حرف‌هایمان را ضبط شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می‌شنیدیم، بهتر می‌شد احساساتمان را به هم نشان بدهیم. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و پنجم: ۴۵ روز سفر اولش، شد ۶۳ روز. دندان هایش پوسیده بود، رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی. دایی اش گفت: «چرا مسواک نمی زنی؟» گفت: «جایی که ما هستیم آب برای خوردن پیدا نمی شه توقع داری مسواک بزنم؟» اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان، از طعم و مزه یا نوع غذایی خوششان نمی آمد یا ناز می کردند، می گفت: «ناشکری نکنین! مردمِ اون جا در وضعیت سختی زندگی می کنن!» بعد از سفر اول، بعضی ها از او می پرسیدند: «تو هم قسی القلب شدی و آدم کشتی؟» می گفت: «این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب (علیها السلام) تجاوز کنه همون بهتر که کشته بشه!» بعضی هایشان می پرسیدند: «چند نفرشون رو کُشتی؟» می گفت: «ما که نمی کشیم، ما فقط برای آموزش می ریم!» این که داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش می رسید، خیلی برایش لذت بخش بود. خیلی عاطفی بود بعضی وقت ها می گفتم: «تو اگر نویسنده بشی، کتابات پر فروش می شن!» با این که ادبیات نخوانده بود، دست به قلمش عالی بود. یک سری شعر گفته بود. اگر اشعار و نوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود، الآن به اندازه یک کتاب مطلب داشت. خیلی دل نوشته می نوشت. می گفتم: «حیف که نوشته هات رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قد و قدواره آوینی شناخته می شی!» با کلمات، خیلی خوب بازی می کرد. هر دفعه بین وسایل شخصی اش، دو تا از عکس های من را با خودش می برد: یکی پرسنلی، یکی هم خودش گرفته و چاپ کرده بود. در مأموریت آخری، با گوشی از عکس هایم عکس گرفت و فرستاد. گفتم: «چرا برای خودم فرستادی؟» گفت: «می خوام روی گوشی داشته باشم!». هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام می داد، می فهمیدم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته نگاهم روی صفحه اش بود، مثل معتادها. هر چند دقیقه یک بار نگاه می کردم. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلا متوجه نمی شدم. یک دفعه برایم می فرستاد. عکس سفر هایمان را می فرستاد که: «یادش به خیر پارسال همین موقع!» فکر این که در چه راهی و برای چه کاری رفته است، مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم: «شاید تو و دیگران فکر کنین من الآن خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش می گذره، ولی این طور نیست هیچ جا خونه خود آدم نمی شه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره!» هیچ وقت از کارش نمی‌گفت، در خانه هم همین طور. خیلی که سماجت می‌کردم چیزهایی می‌گفت و سفارش می‌کرد: «به کسی چیزی نگو حتی پدر و مادرت!» البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم بعضی از اطلاعات را که لو می داد خودم را طبیعی جلوه می دادم و متوجه نمی‌شد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می‌آمد. حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم، باز لام تا کام حرفی نمی زدم. می دانستم که اگر کلمه ای درز کند، سریع به گوش همه می‌رسد و تهش برمی گردد به خودم. کار سختی بود که این حرف ها را در دلم بند کنم، اما به سختی اش می ارزید. می گفت: «افغانستانیا شیعه ی واقعی هستن!» از مردانگی هایشان تعریف می‌کرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی دوستش دارند. برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند، خودش هم اگر در محرم صفر به مأموریت می رفت، یه عالمه کتیبه و پرچم می‌خرید و می برد. می گفت: «حتی سُنی ها هم اون جا با ما عزاداری می‌کنن!» یا می گفت: «من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن!» جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ C᭄ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظات حضور و شهادت دانش‌آموز شیرازی در حرم شاهچراغ 🔺این تصاویر، لحظات قبل و هنگام شهادت مظلومانه محمدرضا کشاورز دانش‌آموز شیراز را نشان می‌دهد. نخبه شهید سید فریدالدین معصومی از دیگر شهدای حرم نیز در تصاویر دیده می‌شود. ⚠️افراد حساس ترجیحا فیلم رو نبینند.😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ⇜✾ دعاےفرجـــــ✾⇝ «بسم الله الرحمن الرحیم» «الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️» ❁﴿دعاے سلامتے امامـ زمانـ (عج)﴾❁*بسم الله الرحمن الرحیم* «"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"»‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
27.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام فیلم: خط باریک کارگردان:شفیع آقا محمدیان ژانر: جنگی ،تاریخی •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
دقایقی به یاد مولای غریبمان♥ 🌺معنای رابطه با امام زمان علیه السلام رابطه با خدا و ائمّه و امام زمان (عليهم السلام) از نظر فكرى ما با حقيقت فرق مى كند. اگر الان به شما بگويند با امام زمانتان رابطه پيدا كنيد خيال مى كنيد كه بايد در بيابانى كه حضرت زندگى مى كنند برويد و در خانه اش را بزنيد و اجازه ورود پيدا كنيد و رفت و آمد خانوادگى داشته باشيد! اين رابطه اى است كه ما فكر مى كنيم. اين رابطه، رابطه صورى، ظاهرى و حيوانى است. اگر گفتند با امام زمانتان رابطه يا ملاقات پيدا كنيد معنايش اين نيست كه برويد و بدن حضرت را ببينيد. بدن حضرت غير خود حضرت است، امام معصوم (عليه السلام) قلب عالم امكان است يعنى روح مقدّسش احاطه بر ماسوى الله دارد. شما در ميان منزل كه هستيد اگر فكر كنيد در حرم، على بن موسى الرّضا سخنان شما را بهتر مى شنود و در خانه كمتر، به مقام معرفت امام نرسيده ايد. در همه جا مى شود امام را ديد و مشاهده اش كرد. لذا رابطه هم از همين قرار است. حضرت آیت الله سید حسن ابطحی رحمة الله علیه
🔺نه اینور ـ نه اونور! نه مغرور ـ نه ناامید ! دقیقاً جایی وسط این دو حالت، نقطه‌ی سلامت قلبه. •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
دو روی یک سکه.mp3
1.45M
💥دو روی یک سکه! • هم بترس❗ • هم امیدوار باش❗ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سروران وبزرگواران این کلیپ توسط اینستا حذف شد •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و پنجم: ۴۵ روز سفر اولش، شد ۶۳ روز. دندان هایش پوسیده بود،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و ششم: کم می‌خوابید. من هم شب ها بیدار بودم. اگر می‌دانستم مثلاً برای کار رفته تا برگردد، بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم. وقتی می گفت: «می خوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم» می دانستم یعنی در تدارک عملیات هستند. زمانی که برای عملیات می رفتند پیش می‌آمد تا ۴۸ ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم. یک دفعه که دیر برخط شد، شاکی شدم که: «چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت!» نوشت: «گیر افتاده بودم!» بعد از شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم. فکر می کردم لنگ لوازم شده است. یادم نمی‌رود که نوشت: «وقت من با وقت هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعا کن!» گاهی که سرش خلوت می شد، طولانی با هم گفتگو می‌کردیم. می‌گفت: «اون جا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام می شه!» پرسیدم: «چه طور مگه؟» گفت: «اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفر هم نبودیم ولی خدا و امام زمان یه طوری درست کردن که قضیه جمع شد!» بعد نوشت خیلی سخته اون لحظات! «وقتی طرف می خواد شهید بشه خدا ازش می پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کَنده می شی از دنیا؟ اون وقته که مثل فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلو چشمات رد می شه!» متوجه منظورش نمی‌شدم. می گفتم: «وقتی از زن و بچه ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت دیگه حله!» ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی را از جنگ های ۳۳ روزه لبنان پخش می‌کرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: «بیا باهات کار دارم!» گفتم: «چه کار داری؟» گفت: «این که می گی کندن را درک نمی کنی این جا معلومه!» یک رزمنده لبنانی می‌خواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات می آمد جلوی چشمش. وقتی می خواست ضامن را بکشد دستش می‌ لرزید. تازه بعد از آن مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می‌گفتم: «اگر رفتنی باشه می ره اگه موندنی باشه می مونه!» به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع کردم که تا پیمانه ات پر نشه، تو را نمی برن!» این جمله افکارم را راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانه ی عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هر کجا باشی تمام می‌شود. اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پاهاش بند نبود. می گفت: «من را هم بازی دادن!» متوجه نمی شوم چه می گویند بعد که آمد و توضیح داد چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم. می خواستم بگویم نرو، نیازی به قهر و دعوا نبود. می‌توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرف‌های آقای پناهیان تسکینم می داد. می گفت: «مادری تنها پسرش می‌خواسته بره جبهه به زور راضی می‌شه. وقتی پسرش دفعه اول برمی‌گرده، دیگه اجازه نمی‌ده اعزام بشه، یک روز که این پسر می ره برای خرید نون، ماشین می زنه بهش و کشته می شه!» این نکته آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم می گفتم: «اگر پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی، تصادف و اینا بره من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم!» وقتی از سوریه بر می گشت بهش می گفتم: «حاجی گیرینوف شدی، هنوز لیاقت شهادت پیدا نکردی؟» در جوابم فقط می‌خندید. این اواخر دو تا پلاک می انداخت گردنش. گفتم: «فکر می‌کنی اگر دو تا پلاک بندازی گردنت زودتر شهید می شی؟» میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم. می گفت: « بابا این پلاک ها هرکدام مال یک مأموریته!» تمام مدت مأموریتش در خانه پدرم بودم آنها باید اخم و تخم هایم را به جان می خریدند. دلم از جای دیگر پر بود سر آن ها غر می زدم. مثل بچه ها که بهانه مادرشان را می گیرند، احساس دلتنگی می‌کردم. پدرم از بیرون زنگ می زد خانه که کسی چیزی نیاز داره، برایش بخرم! بعد می‌گفت گوشی رو بدین مرجان!» وقتی ازم می پرسید سفارشی، چیزی نداری، می گفتم: «همه چی دارم، فقط محمدحسین این جا نیست. اگر می تونی اون رو برام بیار!» نه که بخوام خودم رو لوس کنم جدی می گفتم پدرم می خندید و دلداری ام می داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که یا زمان‌های مأموریتت را کمتر کن یا دست همسرت را بگیر و با خودت ببر خیلی خونسرد گفت: «با نرفتنم مشکلی ندارم ولی اون وقت شما می تونید جواب حضرت زهرا رو بدین!» پدرم ساکت شد مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا می بُرد! البته هر وقت از آن جا پیام می فرستاد یا تماس می‌گرفت، می‌گفت: «تنها مشکل این جا نبودن تو هست! همه ی سختی ها رو می شه تحمل کرد جز دوری تو!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و هفتم: نمی دانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر، ولی هر دفعه تأکید می کرد: «کسی از ارتباطمون بو نبره!» فقط مادرم خبر داشت. روزهایی را که نبود می شمردم، همه می دانستند دقیقاً حساب روزها و ساعت های نبودنش را دارم. یک دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید: «چند روزه که رفته؟» گفتند: «بیست و پنج روز.» گفتم: «یک روز کم گفتین!» گفتند: «چطور مگه؟» گفتم: «ماه قبل ۳۱ روز بوده» اطرافیانم تعجب می کردند که: «تو چه طور می فهمی محمدحسین پشت دره؟» گفتم: «از در آسانسور!» در آن را ول می کرد، عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم به هم خوردنش. یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد. رفت دنبال درمانگاه خوب و مطمئن. هزینه همه جا تقریباً یک سطح بود. راستش قبل از ازدواج می گفتم: «با آدم کور و شل ازدواج می کنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمی دم!» دوستانم می‌گفتند: «اگر بعدها کچل شد چی؟» می گفتم: «اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رو نگاه کنی، متوجه می‌شی!» با دلی که از من برد کم مویی اش را ندیدم. سر این قصه همیشه یاد «غاده» همسر شهید چمران می افتم. باورم نمی شد، می خندیدم که این را بلوف زده، مگر می‌شود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟ جالب این‌ جا بود که یک ریالی هم پول نداشت. هزینه مو کاشتن، شش میلیون تومان می‌شد. بعد که شامپو و یک مشت خرت و پرت هایش را خرید، شد هفت میلیون تومان. گفتم: «از کجا می خوای این همه پول رو بیاری؟» گفت: «به مامانم می گم. پول را که گرفتم یا مو می کارم یا به یه زخمی می زنم!» گفت: «می رم مو می کارم بعد به همه می گم تو دوست داشتی!» گفتم: «توپ رو بنداز توی زمین من، ولی به شرط حق السکوت!» گفتم: «باید من رو در ثواب جبهه هایی که داری می ری، شریک کنی. سوریه، کاظمین و بیابان‌هایی که می رفتی برای آموزش!» خندید که: «همین؟ اینا که چه بخوای چه نخوای، همش مال تو هست!» وسط مأموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر می گفت: «تازه سر سال تراکمش مشخص می شه و رشد خودش رو نشون می‌ده!» دو ماهی باید کلاه می‌گذاشت و کرم می زد می خواست سوریه باشد، که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. وقتی لاغر می شد، مادرم ناراحت می‌شد، ولی خودش خیلی خوشحال بود. می گفت: «بهتر می‌توانیم تحرک داشته باشم و کارم را انجام بدم!» مادرم حرص می خورد. به زور دو، سه برابر به خوردش می‌داد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت: آبگوشت ماهیچه و آش گندم. اگر می‌گفت: «نمی تونم بخورم، مادرم از کوره در می رفت که «یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!» همه ی عالم و آدم از عشق و علاقه اش به کله پاچه خبر داشتند، مادرم که جای خود. تا دوباره نوبت مأموریتش برسد، چند دفعه کله پاچه براش بار می‌گذاشت. پدرم می خندید که: «کاش این بنده ی خدا همیشه این جا بود تا ما هم به نوایی می رسیدیم!» پدرم بهش می گفت: «شما که هستی می گه، می خنده و غذا می خوره، ولی وای به روزی که نیستی! خیلی بد اخلاق می شه، به زمین و زمان گیر می ده. اگر من یا مادرش چیزی بگیم، سریع به گوشه‌ ی قبایش بر می خوره، ما رو کلافه می کنه ولی شما اگر از شب تا صبح بهش تیکه بندازی، جواب می ده و می خنده!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ C᭄ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ⇜✾ دعاےفرجـــــ✾⇝ «بسم الله الرحمن الرحیم» «الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️» ❁﴿دعاے سلامتے امامـ زمانـ (عج)﴾❁*بسم الله الرحمن الرحیم* «"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"»‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔥پروفایل برعنداز سووووز🔥 همه پروفایلامونو عوض کنیم 🇮🇷ابوالفضل چوپانی🇮🇷 در تیم ملی کشتی فرنگی در میان یک مشت زبان‌بسته! 😶فقط یک نفر باغیرت بود.تو جشن قهرمانی سرود ملی رو دست به سینه تنهایی خوند.👌✌️ حلال زاده شیر مادر👏 نان پدر حلالت با وجود👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین فیلم از دستگیری عامل حمله به نیروهای پلیس در کرج •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
37.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ابوذر روحی که سریع یه اثر خوب درباره شاهچراغ داد🥀🌷 بازخوانی ((🌷سرود رفیق شهیدم🌷)) در رثای شهدای حادثه تروریستی حرم مطهر شاهچراغ "علیه السلام منم یه آرشامم....🌷 منم علی اصغر....🌷 نماهنگ ۲ ✌🏻🇮🇷 🎙 ✌🏻🇮🇷 🌿🍃✨️🎗 ✨️ 🌷✨️ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩از ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم صبحی که یاد تو در آن شکفته شد گویا تلنگری زده بر صبح محشرم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﻧَﺪﺍﺭﻡ ﺑِﺒَﺮَﻡ "ﻣَﺤﻀَـــــﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ" ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﺳـَﺮےٖ ﻫَﺴﺖ، ﻓـَﺪﺍٰےِ ﺳـَﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ" ﺍَﺯ ڪﻮﺩَکے ﺍَﻡ ﯾﺎٰﺩ ﮔِﺮِﻓﺘـَــﻢ ﮐِﮧ ﺑِﮕـﻮﯾَﻢ: "ﻣـﺎٰﺩَﺭ ﭘِـﺪَﺭَﻡ"ﻧَـﺬﺭِ ﭘِـﺪَﺭ ﻣﺎٰﺩَﺭ" ﺍَﺭﺑـﺎٰﺏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا