فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حتما ببینید 👌🏻
🔹 امید به جهل شما بسته اند...
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فایل_صوتی☺️
🚫هردختریاینکلیپروبایدببینه
#اعترافعجیبپسرا
این کلیپ رو دیدم
و به شدت دلم گرفت ، لطفاً یکم رعایت کنید🥲🚶🏽♀️
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ تشکر ویژه از شبکه ی سه بابت این تبلیغ مهم
⛔️ حکم #کاشت_ناخن برای آدمی که ناخن میذاره و آرایشگری که این کار رو انجام میده....
#کاشث_ناخن
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
یکی از شهدا در حرم شاه چراغ علیه السلام
دکتر سیدفرید الدین معصومی از نخبگان کشور فارغ التحصیل از نیوزلند و خدمتگزار کشور در زمینه برق هستند.
در سالهای تحصیل یکی از هم دانشگاهی های ایشان به شوخی در نیوزلند به ایشان گفته بود
شما که اینقدر به نماز مقیدی و در تمام نماز های جماعت نیوزلند شرکت میکنی، آخر در نماز شهید می شوی....
دیروز بعد از اینکه از ماموریت بر میگشتند برای زیارت و نماز به حرم می روند که خداوند شهادت را در حرم در نماز نصیبشان کرد
شادی روحشان صلوات
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
بغـــــلرایـــــگان😔💔
#استورۍ C᭄
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . بغـــــلرایـــــگان😔💔 #استورۍ C᭄ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
این بغل چند؟؟😢
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🌷 برای گریه های بی وقفه....
#ما_ملت_شهادتیم
#جمع_اوری_چادرهای_خونین
#شیراز_تسلیت
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ششم: از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی میکردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش هفتم:
با همان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت های دیگر که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد. صدایش را پایینتر آورد و گفت:
«دو تا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا «علیه السلام» یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا !» برگه ها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها، درشت نوشته بود. از همان جا خواندم ؛ زبانم قفل شد:
«تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی»
انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:
«هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جا به جا نمی کنه! خیلی ناز نازیه!» خندید و گفت:
« من فکر کردم چه مسئله ی مهمی میخواین بگین، اینا که مهم نیست!»
حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس می کردم:
«شما بفرمایین، من بعد از شما میام!» ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم در آمده بود که چرا این قدر یک دندگی میکند. خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم. دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم:
«پام خواب رفته!» از سر لُغُزپرانی گفت:
«فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!»
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد. نزدیک در به من گفت:
«رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!»
دل مرا برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردم. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ. تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود. زیاد می پرسید:
«تو همه ی اینا رو می دونی و قبول میکنی؟!»
کار تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:
«سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم!»
شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده ی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعه ی اول که او را دید گفت:
« این چه قدر مظلومه!»
باز یاد حرف بچه ها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ می زد:
شبیه شهدا، مظلوم.
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز می دیدم، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد، به محمد حسین زنگ زد که:
«میخواهم ببینمت!»
قرار و مدار گذاشتند که برویم دنبالش. هنوز در خانه ی دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:
از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:
«همه زندگیم همینه، گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه، فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!»
او هم کف دستش را نشان داد و گفت:
«منم با شما رو راستم!»
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیه ی موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر مادرم پسر خاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر «علیه السلام» یادم هست بعضی از حرفها را که میزد، پدرم بر می گشت عقب ماشین را نگاه میکرد. از او می پرسید:
«این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟»
گفت:
«بله»
در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود.
⏪ ادامه دارد..
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش هشتم:
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت:
«به نظرم بهتره چند جلسه ی دیگه با هم صحبت کنن!»
کور از خدا چه میخواهد، دو چشم بینا!
قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید، چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمیتوانم آن دست گل را چه طور با موتور این قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند.
تا وارد اتاق شد پرسید:
«دایی تون نظامیه!»
گفتم: «از کجا می دونین؟»
خندید که «از کفشش حدس زدم!»
برایم جالب بود که حواسش به کفشهای دم در هم بود. چندین مرتبه ذکر خیر پدر را کشید وسط برای این که صادقانه سیر تا پیاز زندگیش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید:
«نظرتون چیه؟»
گفتم: «همون که حضرت آقا می گن»
بال در آورد قهقهه زد:
«یعنی چهارده تا سکه!»
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله!
می خواست دلیلم را بداند.
گفتم: «مهریه خوشبختی نمی آره!»
حدیث هم برایش خواندم:
«بهترین زنان امت من زنی است که مهریه ی او از دیگران کمتر باشد!»
این دفعه من منبر رفته بودم.
دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود حس کردم زور می زند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم
گرفت جلویم و گفت:
«راستی سرم بره هیئتم ترک نمی شه!»
ته دلم ذوق کردم نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه، چون دنبال این طور آدمی می گشتم.
حس میکردم حرف دیگری هم دارد. انگار مزه مزه می کرد. گفت:
«دنبال پایه میگشتم باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه!»
بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد:
«هر کس را که دوست داری باید برایش آرزوی شهادت کنی!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ
مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
#ڪلیپ C᭄
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا زندونه،گوشه گیرم کرد..
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯