eitaa logo
شهید تورجی زاده🥰
397 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
«بسم الله الرحمن الرحیم» آقا محمد رضا خیلی فاطمه زهرا (ع) را دوست داشت گونه ای که پهلو و بازویش به عشق مادر کبود شد 😓و ترکش خورد آخرین باری که داشت می رفت جبهه سپرده بود برایش همسر پیدا کنن ولی شهید شد😓 برای همین خیلی از بخت های جوانان را باز کرده
مشاهده در ایتا
دانلود
19.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"❁" 🔺 🔺 چرا گریه می کنید؟! های با شما هستم!!! مگر کر و کور شده اید که پاسخ مرا نمی دهید؟!! های با شما هستم... هر چه فریاد کردم کسی به من توجهی نکرد!! انگار اصلا مرا نمی بینند و صدایم را نمی شنوند!!! از این بی توجهی آنها سخت دلگیر شدم... شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
••📚🔗 [ ] 🪴 از بچگی درس خوندن رو دوست نداشتم❌ بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تا لیسانس ادامه بدم...😅 بعدش رفتم سراغ کلاسهای هنری🪅 خیاطی،خطاطی...🖋 هر هنری رو که یاد میگرفتم برا خودم و اطرافیانم انجام میدادم✅ اما دوست نداشتم برم سرکار..❌ آرامشی که تو خونه بود رو دلم نمیخواست با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم🍃 هر روز بعد از انجام کارهای روزانه میرفتم سراغ گوشی..📱 تقریبا تا عصر سرگرم مجازی میشدم..🖥 فعالیتم توی اینستا بیشتر بود،راه به راه پست میذاشتم📸 استوری که خوراکم بود..!😅 یه روز یکی از فالورام به اسم افشین پستی در مورد داروهای گیاهی برای پوست گذاشته بود پست خیلی خوبی بود،میخواستم دارو رو برای صورتم استفاده کنم✔️ نحوه استفاده رو خوب متوجه نشدم براش کامنت گذاشتم و سوالمو پرسیدم🔍 یه روز گذشت اما جواب نداد..❌ تعداد لایکاش زیاد بود و خیلیا کامنت گذاشته بودند📲 گفتم لابد هنوز وقت نکرده جواب بده⏳ روز بعدش دیدم اومده تو دایرکت و پیام گذاشته.. [سلام حال شوما؟ عذر میخوام تو خصوصی مزاحم شدم و خیلی بیشتر عذر میخوام که شما بانوی محترم رو در انتظار جواب گذاشتم..] بعدش نحوه استفاده رو خیلی خوب و کامل توضیح داده بود💻 نمیدونم چرا اومده بود دایرکت..🙄 خواستم جوابشو ندم🤫 اما دیدم دور از ادبه جواب کسی رو که انقدر محترمانه صحبت کرده رو ندم!🙂 خلاصه مجبورشدم براش پیام بذارم✅ تا گفتم سلام! آنلاین بود و جوابمو داد سلام خانومم😊 _ممنون بابت جواب سوالم،خیلی لطف کردید +خواهش بانوی محترم _خدانگهدار +عه چه زود خداحافظی! سوالی نداری؟! _نه دیگه..متوجه دستور استفاده شدم +اگه سوالی برات پیش اومد حتما ازم بپرس،خوشحال میشم کمکت کنم _بله،ممنون. خداحافظ +قطعا که پوست بانو خوب و زیبا هست اما امیدوارم پوستتون شفاف تر از همیشه بشه😉 خدانگهدار🌺 اینبار حس خوبی نسبت به طرز صحبتش نداشتم...🙃 چند روزی گذشت📆 یه روز توی اینستا استوری گذاشتم دیدم سریع اومد دایرکت شکلک😍 فرستاده بود دیدم اما جوابشو ندادم.. یعنی نمیدونستم چی باید جواب بدم! پیام فرستاد جواب شکلک سکوته بانو؟! 📌ادامه دارد... 📲 https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
❣﷽❣ 📚 1⃣ 📖کتاب سه دقیقه تا قیامت داستان زندگی یک هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد. اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است... 📖البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه ...در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:⇲⇲ 💢پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم. در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. سال‌های آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود. 💢با اصرار و التماس و دعا و نماز به جبهه اعزام شدم. من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.. 💢اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و می‌دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند. به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد می‌رفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. 💢یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم ... در همان حال و هوای 17 سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتی‌ها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...! ... شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
••📚🔗 [ ] 🌾 دبیرستان وراهنمایی یه مدرسه مذهبی درس خوندم📚 درسخون نبودم ولی درسام هم بدنبود اونموقع هااوج مشغله ذهنیم ،دوستام بودن ودرس وخونواده هیچوقت فکرنمیکردم یه روزی بشه که همه زندگیم بهم بریزه. اونم به خاطر چی؟بخاطرفضای مجازی📱 تااتمام درسم گوشی نداشتم.فضای مجازی دراختیارم نبود. کم وبیش گوشی مامانم دستم بودولی آزادی کامل خب نه....❌ بعد اتمام درسم یه آموزشگاه مذهبی درس خوندم. اواخرترم دوم بودکه واسم گوشی خریدن. پدروبرادرم خیلییییی بهم محبت میکردن🧡 وازلحاظ عاطفی غنی بودم هیچ مشکل مالی هم نداشتیم💰 تااینکه کرونا سروکله اش پیدا شد وماههابیکاری به سراغم اومد🤕 وقتموخیلی میذاشتم پای گوشی واینستاگرام آخه کاری نداشتم .😅 بیکاربودم نه میشدازخونه بیرون برم نه درسی بود نه کاری روزهاهمینطورمیگذشت تااینکه یه روزدیدم توقسمت پیشنهادات یه پسری هست که باخواننده محبوبم سلفی انداخته وگذاشته پروفایلش📸 منم فقط فالوش کردم تابعداپستاشوببینم واگه خوب بودنگهش دارم واگه نبودآنفالو کنم چندروزبعددیدم یه استوری گذاشته وبه شوخی یه سوالی درموردشهرمن پرسیده بود.❓ منم خیلی معمولی براش نوشتم سلام شمااهل ......نیستین؟🙄 اونم نوشت اصالتا......ام(یعنی همون شهرمن)😌 ولی تایک سال پیش تهران زندگی میکردم. منم براش نوشتم پس حس وحال مارو درک نمیکنید😏 نوشت شماهم اهل......هستید؟ *بله _خوشبختم🙂 *ممنون😊 وفکرکردم موضوع تموم شده وچت هاروپاک کردم 🔘ادامه دارد... شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji ❤️برای ترک گناهاتون بیاید
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 🍂🌺🍂 🍀🍂 🌺 🌈 📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 💙 من دختری 15ساله بودم زیاد خواستگار داشتم تااینکه عمه ام اومد خواستگاری واسه پسرش وچون من از پسرش متنفر بودم مجبور شدم یکی از خواستگار هامو قبول کنم. بچه بودم قرار شد محمد بره سربازی، خونه داشته باشه. همه چی رو قبول کرد از همون 15 سالگی که نامزد کردیم روز خوش نداشتم، خیلی از نامزدم بدم ميومد بیش از حد... چند بار گفتم طلاقم بده، خیلی خرجم میکرد دوستم داشت 7سال ازم بزرگ تر بود ولی من ازش خوشم نمیومد. مادرم پدرم ادمایی نبودن که حرفموگوش کنن طلاقمو بگیرن 18 سالم بود که ازدواج کردم در حالی که نه سربازی رفته بود،نه خونه داشت. شوهرم عاشقم بود ولی من بدتر شدم بهتر نشدم😔هر روز جنگ و دعوا.. مادرم داغون بود شوهرم میدید من بداخلاقی میکنم اون بدتر شد و فقط به حرفای مادرش گوش میکرد. زندگیمون جهنم شده بود تا این که حامله شدم از زندگیم متنفر بودم خدا بهم یه دخترداد خیلی دوستش داشتم فقط بخاطر دخترم بود که اون زندگیو تحمل میکردم. شوهرم منو خیلی اذیت میکرد ومنم فقط زجرش میدادم . خونه نداشتیم بهش میگفتم تا کی باید تو خونه بابات زندگی کنیم میگف پول دارم خونه درس نمیکنم😭شب و روز فقط گریه میکردم دوسال بعد زندگی منو از شیراز برد گرگان خونه بابام گفت اینم خونه بابات تو که مامان باباتو میخوای.. بعد رفت سرکار بندر هر 6 ماه یه بار ميومد بهمون سر میزد، عید قربان بود نیومد پیشم روز عید زنگ زد کلی باهام دعوا کرد، منم خیلی گریه کردم. مامانم دید حالش بد شد بردنش بیمارستان... خلاصه اصلا دلم باهاش نبود تا این که با یه پسر اشنا شدم تو دنیای مجازی😓زیاد ازش خوشم نمیومد فقط واسه سرگرمی باهاش بودم نیاز به محبت داشتم 💔اونم خیلی مهربانی میکرد عاشقش شدم یعنی برای اولین بار در سن 22 سالگی عاشق شدم که ای کاش نمیشدم... تمام زندگیمواز سیر تا پیازبهش گفتم همه چیو حتی گفتم دختر دارم اونم میگف عاشقت شدم. البته ناگفته نمونه عکسمو براش فرستادم، باهم حرف زدیم، قرار شد من از شوهرم طلاق بگیرم اون بیاد خواستگاریم. نه به دخترم توجه میکردم نه به شوهرم همه فکرم همه چیزم شده بود اون پسره حتی تصویری با مادر و خواهرش حرف میزدم ديگه بیشتر از شوهرم متنفر شده بودم همش میگفتم طلاقم بده 😡ولی اون گریه میکرد و ميگفت منو تو زمانی از هم جدا میشیم که من بمیرم مگه مرگ جدامون کنه خلاصه راهی نداشتم واسه جدایی تا این که رفتم پیش جادوگر و همه چیزو بهش گفتم اونم کلی پول گرفت و هیچ کاری نکرد واسم😒 شوهرم اومد از سر کار و گفت واست خونه درس کنم گفتم این همه وقت درس نکردی حالا که طلاق میخوام خونه درس میکنی😏زد زیر گریه و از خونه رف بیرون تا دوروز نیومد خوشحال شدم فکر کردم رفته سر کار،دیدم اومدو شروع کرد به.... ادامه دارد... ✅داستان های واقعی و آموزنده 🍃