eitaa logo
شهید تورجی زاده🥰
397 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
«بسم الله الرحمن الرحیم» آقا محمد رضا خیلی فاطمه زهرا (ع) را دوست داشت گونه ای که پهلو و بازویش به عشق مادر کبود شد 😓و ترکش خورد آخرین باری که داشت می رفت جبهه سپرده بود برایش همسر پیدا کنن ولی شهید شد😓 برای همین خیلی از بخت های جوانان را باز کرده
مشاهده در ایتا
دانلود
1614240418.pdf
4.68M
کتاب :کنترل نفس داداش رضا نویسنده رضا یکی از کسایی که خودش درگیر بوده 👌بفرستید برای کسایی که میدونید لازمشون میشه 📚حجمش فایل و تعداد صفحات کتابم کمه کاملا به زبون خودمونی نوشته شده لذت میبرین از خوندنش☺️ 😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش @shahid1384torji
قسمت اول رضا داستان اموزنده 😍 سلام. رضا هستم.... من تا پنج سال دلیل اصلی توبه بر کردنمو بنا به دالیلی به بچه های سایت نمی گفتم...ولی در همین حد بدونید که من خیلی درگیر مسائل کج بودم من سال ۹۱ فروشنده این فیلما بودم و سال ۹۳ به دلیل شناسایی شدنم چهار شب بازداشتگاه استان مرکزی اراک بودم.چون فعالیت گسترده داشتم و تو سایت معروف فیلم مستهجن آپلود میکردم... وقتی اون شب شناسایی شدم توبه کردم و چون کیس کامپیوترم کشف و ضبط شده بود از خدا خواستم کاری کنه لو نرم... وقتی پلیس کامپیوترمو روشن کرد هیچ فیلمی توش ندید و تبرئه شدم... این بود داستان اصلی توبه کردنم... وقتی برگشتم و توبه کردم خدا تموم گناه هامو پاک کرد. البته خیلی کلی گفتم...اصال حوصله ندارم در مورد اون لحظات باهاتون حرف بزنم.چون خیلی روزای سختی رو گذروندم... همش استرس و ترس بود... خدارو شکر تموم شد. شما هم لطفا دیگه ازم چیزی نپرسید...در همین حد کافیه...نمیخوام از اون روزا کسی ازم سوال کنه... وقتی پلیسا کیسمو روشن کردن رو صفحه دکستاپش هیچی پیدا نکردن و تموم درایوهام خالی بود و در کمال تعجب ایمیل هام اصال باز نمیشد...به نظر شما اینا شانسی بود򘠽 نه...اینا همش بخاطر توبه کردنم بود. تو راه که داشتن منو میبردن بازداشتگاه اراک همش میگفتن دهنتو سرویس میکنیم و منو همش میترسوندن...اطالعات اراک شناساییم کرده بود و اومدن از گرگان دستگیرم کردم. اگه اون روز ایمیل هام باز میشد و صفحه هیستوری مرور گرام باز میشد ...حداقل ۲۰۰ ضربه شالق و ۱۹ سال زندانی داشتم . خیلی معجزه ها تو زندگیم اتفاق افتاد... مثال موقع گشتن گوشی موبایلمو اصال پیدا نکردن...با اینکه تو شلوارم بود و توش پره مدرک بود... اما گوشی موبایلمو پیدا نکردنتو ماشین که داشتن منو میبردن اراک مضطر شدم و دلم شکست و از اعماق وجودم پشیمون شدم... تو دلم گفتم چه غلطی بکنم...چه دروغی بگم...به بازپرس چی بگم.... بعدش اونجا بود که با یه صدایی از درونم آشنا شدم... شروع کردم به صحبت کردن باهاش... چون خیلی نا امید و داغون بودم... رسما همه چیز تموم شده بود... به خودم گفتم رضا بیچاره شدی... بعد یه صدایی از درون بهم گفت: نگران نباش...ما کمکت میکنیم... بهش گفتم چجوری ؟ کارم تمومه... گفت : کاریت نباشه...به من اعتماد کن...ما نمیذاریم اتفاق ی برات بیوفته. در واقع اونجا بود که من با خدای درونم اشنا شدم و تا امروز با خودم دارمش... تقریبا ساعت ۳ شب رسیدیم اراک و منو بردن بازداشتگاه. اونجا یه نفر اعدامی بود که تو هواخوری بهم گفت : پسر تو اینجا چکار میکنی ؟ گفتم داستانم این بود... گفت : سعی درست زندگی کنی...و شروع کرد به نصیحت کردن من... جالب بود... خودش باباشو کشته بود...بعد داشت منو نصیحت میکرد... تو بازداشتگاه همه حالشون گرفته بود... منم مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و نمیدونستم باید چکار کنم ... تا اینکه یه قرانی رو طاقچه بود ... شروع کردم به خوندن این کتاب و هر بار که میخوندم دلم آروم تر میشد.شبا این قران رو میذاشتم رو سینم و میخوابیدم... کسایی که هم سلولیم بودن جزو هفت خطای روزگار بودن... نکته جالب همشون این بود که شیشه ای بودن... یعنی شیشه مصرف میکردن و بعدش چون دست خودشون نبود میرفتن کارای خالف میکردن... از اونجایی که من تیپ و قیافم خیلی فشن بود براشون جالب بود که من اینجا چکار میکنم...یکی از بچه هایی که اونجا بود به جرم آدم ربایی میخواست اعدام بشه اون شب کلی با هم حرف زدیم... یهو بهش گفتم : میای نماز بخونیم؟ گفت نمیتونم...بهش گفتم بیا بخونیم. جفتمون نماز بلد نبودیم... تا اینکه من شروع کردم به نماز خوندن ... هم وضو اشتباه گرفتهبودم و هم نمازم غلط بود اما به نظرم بهترین نماز عمرمو همون لحظه خوندم. حتی یه روز با هم سلولی هام تصمیم گرفتیم تو بازداشتگاه نماز جماعت بخونیم... جالبه...همشون ختم عالم بودن ولی وقتی بهشون پیشنهاد نماز میدادم همه گوش میکردن... امام جماعتشون میشدم من و شروع میکردیم به نماز خوندن... من خودم نمازم غلط بودا...ولی هر چی میگفتم اونا هم میگفتن... یادش بخیر.... فکرشو بکن...من میشدم امام جماعتشون...و یه مشت خالف کار پشتم نماز میخوندن... اخه آدم اینو به کی بگه... یه روز خیلی حالم گرفتهبود...یکیشون که دوست صمیمیم شده بود بهم پیشنهاد داد این دعارو بخونم خدا مشکلمو حل میکنه... اون دعا زیارت عاشورا بود فکر کنم...اون میخوند و من گریه میکردم. بهش میگفتم : داداش ؟ خدا منو میبخشه؟ بعد میگفت اره داداش میبخشه.نگران نباش.درست میشه خدامیبخشه @shahid1384torji
رضا قسمت دوم :: رفتار همشون با من عالی بود... با اینکه همشون قاتل و زندانی با جرمای سنگین بودن اما عین یه داداش با من رفتار میکردن.مثال بهم کارت تلفن میدادن تا زنگ بزنم... یه روز یه روحانی آورده بودن بازداشتگاه تا با ماها حرف بزنه... تا منو دید گفت : تو اینجا چکار میکنی با این تیپو قیافه ؟ اینجا زندانه .اذیت میشیا! چکار کردی اینجایی ؟ زودتر برو از اینجا. هه... نمیدونست که کل بازداشتگاه با من رفیق شدن. خداروشکر موندن من چند روز بیشتر طول نکشید اما به اندازه ۷۰ سال بزرگ شدم. وقتی فهمیدم تبرئه شدم و پلیس چیزی نتونست برای ادعاهاش کشف کنه تا یک ماه عین روانی ها خودزنی میکردم. دست خودم نبود. این اتفاقات شهریور سال ۹۳ افتاد...تا اینکه بهم پیشنهاد روانشناس دادن...اما نرفتم. دلیل خودزنی هام این بود که نمیتونستم باور کنم خدایی هست... نمیتونستم بفهمم خدا یعنی چی ... باالی پنج ساعت به یه گوشه نگاه میکردم و حرف نمیزدم. تا اینکه مسجد میرفتم و اونجا کلی رفیق پیدا کردم و کم کم پی بردم یه چیزی هست که من نمیدونم... اونجا بود که شروع کردم به فکر کردن و تازه داشتم میفهمیدم خدایی وجود داره. خیلی چیزا هست که از اون روزا میتونم بگم... اما یاد اوریش اذیتم میکنه... این چیزا تو دلم پنج سال مونده بود...خواستم بگم که سبک بشم. چون پسر با صداقتی ام. دوست ندارم چیزی تو دلم بمونه... دلیل برگشتن من صداقتم بود... من از اولشم آدم بدی نبودم.تنها مشکل من این بود که پدر مادرم برای تربیتم اصال وقتی نذاشتن و من همینجوری الکی بزرگ شدم... وقتی توبه کردم خودم شدم پدر و مادر خودم... اگه خدا منو برگردوند بخاطر این بود که میدونست من گول شیطون رو خوردم. االنم انقدر رشد کردم که اصال باورم نمیشه اون رضا من بودم...اینارو هم گفتم فکر نکن قصد درد و دل داشتم...یا... نه... اینارو گفتم چون اتفاقا به خودم افتخار میکنم. من به خودم افتخار میکنم که تونستم همچین تحولی در خودم ایجاد کنم️❤򒠽 این روزا هم فکر شهادت میزنه به سرم...اما خب...به قول شما شهادت برام یکمزوده...چون رسالت من اینجاست و کاری که دارم میکنم کم از شهادت نداره. نکته جالب اینجاست...وقتی منو گرفتن پلیس به کل خبرگزاری های ایران مثل صدای خراسان ایسنا ایرنا خبر گزاری فارس قطره پیام زد که ما مدیر بزرگترین سایت مستهجن رو گرفتیم.هر کی شکایت داره بیاد! فکرشم نمیکردن که همین ادم بشه مدیر بزرگترین سایت تحول معنوی ایران! نکته جالب : من تموم جرم هامو از قبل آزادیم کامله کامل اعتراف کرده بودم ! اما خدا یه کاری کرد که با اینکه تموم جرم هامو اعتراف کرده بودم اما اصال قاضی پرونده قبول نمیکرد و بعد یه سال تحقیق کال تبرئه شدم و برام پرونده تشکیل نشد... ولی بچه ها ؟ من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادامه میدادم و همه رو به پاکی دعوت میکردم...چون چند تا از کسایی که اونجا بودن رو نماز خون کرده بودم... کال همه چی حل شد و برام سوء سابقه نشد...وگرنه برای کار و خروج از کشور اذیت میشدم... خیلی اتفاقات دیگه هم بود که دوست ندارم بگم...در همین حد کافیه... من به هر جایی برسم بخاطر همون تضادهای وحشتناک سال ۹۳ بود... اگه میبینی اینقدر انگیزه دارم دلیلش همون چیزاست... انقدر انگیزه دارم برای تغییر که اصال نمیتونید تصور کنید...اصال این انگیزه کم نمیشه...اتفاقا روز به روز انگیزم داره بیشتر میشه... خالصه داداش... من از زیر صفر شر وع کردم. هیچوقت دیر نیست. امیدوارم حرفام واست تجربه بشه. درسته ۲۶ سالمه... اما فکر کنم خودتم قبول داری که مدل حرف زدنم یه جور دیگست... پشت ادبیات ساده ای که نگارشم داره کلی حرفه... من بلد نیستم خودم نباشم... ازت میخوام بخاطر صداقتی که دارم فقط به حرفام فکر کنی و تا میتونی برای ساختن آیندت تالش کنی... چیزی که من االن فهمیدم اینه: همه اتفاقات خوب در مسیر خدا میوفته...پس همیشه نمازتو بخون و تو این مسیر بمون و تا میتونی از تجربیات اینو اون استفاده کن... بهشت همین دنیاست. اگه خوب زندگی کنی همین دنیات میشه بهشت.. پس بسازش...ن دوست دارم به حرفام فکر کنی...همین... دوست ندارم اتفاقاتی که برای من افتاد برای کسی بیوفته... پس قبل تغییر تغییر کن... م قبل اینکه دیر بشه... قبل اینکه جهان بخواد به زور تغییرت بده... هیچوقت دیر نیست... اگه اینجایی کار خدا بوده... آدم وقتی به ته خط میرسه خیلی چیزاش تغییر میکنه داداش. تو قرنطینه این چیزارو به چشم دیدم ...به خدا همشون پشیمون و ناراحت بودن... تا اسم نماز میاوردم همه میگفتن باشه. میدونی مشکل همشون چی بود؟عدم درک ...عدم عزت نفس...عدم هدف...وگرنه اگه این چیزارو داشتن هیچوقت کارشون به اینجاها نمیکشید... ادامه دارد.. @shahid1384torji
رضا قسمت سوم میدونی مشکل همشون چی بود؟عدم درک ...عدم عزت نفس...عدم هدف... وگرنه اگه این چیزارو داشتن هیچوقت کارشون به اینجاها نمیکشید...یکیشون همش خواب بود...بهش گفتم داداش چرا انقدر میخوابی ؟ گفت دست خودم نیست... من فکر میکردم ۲۹ سالشه...اما وقتی رو تابلو سنشو دیدم فهمیدم ۱۷ سالشه...خیلی تعجب کردم...گفتم چرا اینجوری شدی ؟ گفت بخاطر شیشست.. بچه ها...بدترین مواد مخدر شیشست... وقتی میکشی دیگه هیچی نمیفهمی...یه چیزی بگم بخندیم؟یکی شیشه زده بود بعد خودش با پای خودش رفت خودشو به پلیس لو داد و گفت : من کلی موتور دزدیدم򒠽بعدش اومده بود تو سلول هی میگفت این کشتی چرا انقدر تکون تکون میخوره򐐽 اقا رسما چت کرده بود...کال مشکل اصلی کج روی های من نوع تربیتی بود که میشدم...کال برای تر بیت من وقتی گذاشته نشد توسط پدر و مادرم.همینجوری الکی بزرگ شدمبعد توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ادامه میدادم و درس میگرفتم..عذاب وجدان خودمو با یاد خدا آروم میکردم . کال یاد خدا وجدانمو ساکت میکنه و باعث میشه با آرامش بیشتری به سمت جلو حرکت کنم. خدارو شکر تموم آثار گناه از چهره و صورتم پاک شده و نوع ادبیاتم و حرف زدنم و نگرشم زمین تا آسمون تغییر کرده. حق الناس تا خرخره دارم. اما یه چیزایی هست با خدا طی کردم...در کل رابطه من با خدا یکم متفاوته... شاید شما نتونید زیاد درک کنید...ولی کال منو خدا یه رابطه دیگه ای با هم داریم...اما خیلی از حق الناس هامو جبران کردم و دارم میکنم. بزرگترین دلیل انگیزمم فقط و فقط جبران گذشتمه.همین.اندازه تار موهاتون خدا میتونست مچمو بگیره.اما دستمو گرفت... خیلی نامردیه با این خدا رفیق نشی.دلیل اصلی اینکه خدا منو برگردوند صداقتم بود.آدمی ام که به خودم دروغ نمیگم. حرف پایانیم تو این فصل : جهنمم برم به خودم افتخار میکنم.... مهم نیست. مهم اینه کم نذاشتم. هر چند میدونم خدا اون دنیا خیلی بهم حال میده... بذار ادامه ماجرارو بهت بگم... وقتی پلیس نتونست مدرکی ازم پیدا کنه موقتا قانع شدن منو با سند آزاد کنن تا اگه مدرکی به دست آوردن دوباره بیان دستگیر م کنن... بخاطر همین بابام از گرگان اومد اراک تا سند خونه داییم رو بذاره تا موقتا بیام بیرون... بابام کال آدم بی خیالیه اما یه چیزی که خیلی برام عجیب بود همین قضیه بود که وقتی اومد سند گذاشت تا آزادم کنه اصال هیچی بهم نگفت... من انتظار داشتم بزنه تو گوشم و سرویسم کنه اما از بس استرس گرفته بود کل صورتش پف کرده بود و شبشم همش میگفت رضا تو بازداشتگاه چجوری سر میکنه...اخه گرماییه و اونجا براش کولر نمیزنن... یکی از دالیلی که بابام هیچی بهم نگفت میدونی چی بود ؟ به نظرم دلیلش این بود که خودشم درک درستی از این محیط ها داشت... بابام سه سال اسیر بود و تو بغداد اسیر صدام حسین بود... بخاطر همین وقتی فهمید یه همچین اتفاقی برام افتاده انگاری یاد اسارت خودش افتاده بود... خالصه بعد کیلومتر ها رانندگی ر سیدیم خونه و من بالفاصله رفتم تو اتاقم... کال هیشکی نمیدونست چکار کردم ... فقط میدونستن یه چیزی شده که من گرفتار شدم. از اونجا بود که من شروع کردم به پوست اندازی... تو کما رفته بودم انگار...کال هنگ بودم... یه حس خالی شدن داشتم. انگاری دیگه هیچی برام مهم نبود... ساعت ها میشستم و یه گوشه اتاق رو نگاه میکردم. تموم خط هامو شکونده بودم و رسما با همه کس و همه چی کات کرده بودم... منی که همش با ماشین بیرون بودم و فوق العاده رفیق باز بودم اما یهو احساس بی میلی به همه چیز و همه کس پیدا کردم...تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه... دوست داشتم از خدا بشنوم. همش تو گوگل سرچ میزدم خدا کجاست.خدا چکار میکنه.خدارو کی درست کرده.خدا چیه.خدارو کی افرید خدا مال کجاست.خدا مال کیاست... همه چیم شده بود خدا... حس کردم ته خطم... شایدم پایین تر از ته خط. هیچی برام مهم نبود... همه میگفتن رضا بیا بیرون میگفتم نمیام. تو اتاقم بودم و اصال بیرون نمیرفتم. برام وقت روانشناس گرفتن اما گفتم نمیام. هیچی برام مهم نبود.دم پنجره میشستم به آسمون نگاه میکردم و باالی پنج ساعت بهش خیره میشدم... این اتفاقات بین تاریخ ۲۱ مرداد تا ۳۰ مرداد سال ۱۳۹۳ رخ داده بود...متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم.چند بارم با اعضای خونواده درگیر شده بودم که آرومتر حرف بزنن.دوست داشتم هیشکی حرف نزنه و همه ساکت باشن.... نمیخوام بگم افسرده بودم ...نه...من فقط دوست نداشتم کسی حرفی بزنه چون همه جوره به ته خط رسیده بودم.عین یه تیکه گوشت افتاده بودم گوشه خونه و حتی حوصله نداشتم تا سر کوچه برم. فقط تنها چیزی که دوست داشتم @shahid1384torji
رضا این بود که یکی برام از خدا بگه... چهارم بزرگترین چیزی که آرومم میکرد قران بود...فقط دوست داشتم قران بخونم...همه چیم شده بود قران و خدا.هر حرفی جز خدا ناراحتم میکرد...دوست داشتم از خدا بگم و بشنوم.خیلی پشیمون بودم...تصمیم گرفتم برم مسجد اما خودمو لایق مسجد رفتن نمیدونستم.چندبار خواستم لباس بپوشم اما دوباره پشیمون شدم و نمیرفتم... اصال نمیدونستم چمه... میخواستم باور کنم خدا هست اما ذهنم نمیپذیرفت... همش میگفتم اگه خدا بود پس چرا من انقدر کج رفتم...چرا کمکم نکرد...خدا اصال وجود نداره. همه اینا الکیه... قرانم یه شاعر نوشته... میرفتم تو سایت های آدمای بی خدا و تموم حرفاشونو میخوندم...اونا هم میگفتن خدا نیست و همه این چیزا ساخته ذهنه و آدما دوست دارن خدا باشه تا اروم باشن... یعنی هیچ جوره باورم نمیشد خدا هست یه سری کارهای اشتباه کردم که نمیدونم بگم یا نه...مثل کوبیدن قران به سر خودم و چند بارم خودمو زدم و ... نمیتونم بگم...چون ممکنه درست نباشه... اما یه حالت های روحی بدی داشتم... یه حسی بهم میگفت نیست...یه حسی میگفت هست و منم مونده بودم حرف کدومو باور کنم... اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست همیشه استدالل میاورد که این همه آدم دارن زندگی میکنن انقدر براشون مهم نیست بعد اونوقت تو میگی خدا ؟ اینا همه چرت پرته.خدا کجا بود بابا... ماها موجودات تک سلولی هستیم که یهویی درست شدیم و تهشم اینجاییم... اما یه حسی بهم میگفت : اون تک سلولی رو کی افرید پس... کال یه جنگ درونی در وجودم به وجود میومد که من روز به روز داشتم دیوانه تر میشدم... دیگه خیلی داغون بودم... حالم خیلی بد بود... افتادم گوشه خونه و رسما شب و روزم شده بود اضطراب...از یه طرف منتظر رای دادگاه بودم و از طرفی نیاز داشتم به کسی تکیه کنم...اما کی ؟ هیشکی نمیتونست کمکم کنه... نماز میخوندم...اما اخر نماز یا خودمو میزدم یا مهر نماز رو میکوبیدم به دیوار یا پرتش میکردم تو کوچه... کال مخم پر از فکر و صدا بود...داشتم دیوانه میشدم از دست خودم... از طرفی میگفتم خدا هست ...از طرفی میگفتم خدا نیست... قران میخوندم و میگفتم خدا هست...اما تو گوگل سرچ میزدم سایت های بی خدا میگفتن قران کلی مشکل توش داره و اینو یه شاعر عرب زبان نوشته .این کتاب از خدا نیست.اینا همه ساخته ذهنه ماست ... یهو یه اتفاقی در من افتاد... من یه آ ینه داشتم... اونو اوردم جلوم و سعی میکردم به چشم ها و مو ها و لب و ابروی خودم نگاه کنم و بعدشم به دست و پای خودم نگاه میکردم و میگفتم: رضا اینارو کی درست کرده؟ یهو مخم هنگ میکرد... اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست هیچ جوابی براش پیدا نمیکرد... بار ها پیاز و خیار و سیب زمینی و توت فرنگی و لوبیا رو میریختم رو بشقاب و میاوردم نگاشون میکردم و سعی میکردم فکر کنم... و اینجا بود که استارت وجود خدا در من شکل گرفت... بارها به صورت و چشمای خودم نگاه میکردم و میگفتم : اینا الکی نیست... یکی درستشون کرده... از اونجا بود که فهمیدم یه راز و یه حقیقتیه که من نمیدونم...رفتم قبرستون و خاک ریختن مرده هارو نگاه میکردم و میگفتم اینا کجا میرن؟؟؟؟ بعدشم میومدم خونه و مدام قران میخوندم...حتی موقع خواب هم قران گوش میکرداما یهو یه مشکلی پیش اومد....به نظرت اون مشکل چی بود؟بذار کمی راهنماییت کنم...یه سوال: قبول داری آدم یه کار اشتباه رو مدام انجام بده بعد یه مدت براش عادت میشه و همش انجام میده؟ خب منم همین بودم...وقتی مهر سال ۱۳۹۳ رسید از خودم پرسیدم :رضا ؟ مگه نمیگی خدا هست...خب... این خدا تو قران اومده گفته فالن کارو اصال نباید انجام بدی...خب تو که همش تو این سایتا میپلکی... وقتی خواستم این کارامو بذارم کنار تازه فهمیدم به همین سادگی ها هم که فکر میکردم نیست...بخاطر همین تو سایتم مهر سال ۱۳۹۳ یه دوره چهل روزه گرفتم و گفتم هر کی میخواد گناه نکنه بیاد ثبت نام کنه... عجیب بود...من فکر نمیکردم سایتمو کسی میخونه...اما وقتی دوره گذاشتم ۲۰۰ نفر ثبت نام کردن ! تو اون دوره چهل روزه که خودمم برگزار کردم متاسفانه روز پونزدهم پام لغزید ... وقتی اینو به بچه ها گفتم خیلی ناراحت شدن و گفتن رضا کم نیار ادامه بده...من خیلی تالش میکردم اما نمیشد...اصال نمیشد... باز دوباره برای خودم دوره برداشتم و باز هم نشد...بعدش باز بلند شدم و باز هم خوردم زمین...تو سایت ها دنبال فرمول های ترک گناه میگشتم اما نمیشد...اصال نمیشد...هیچ راهی نبود...فکر میکردم نمیشه...سایتمو تصمیم گرفتم حذف کنم. بعدش دوباره شروع کردم باز دوباره برای خودم دوره برداشتم و باز هم نشد...بعدش باز بلند شدم و باز هم خوردم زمین...تو سایت ها دنبال فرمول های ترک گناه میگشتم اما نمیشد.ادامه دارد... @shahid1384torji
موضوع هایی که برایش دعوت شدید نوری😍 رضا 🤩 😊 ☺️ را باید ببینید🤯 هوای نفس داداش رضا😱 😘 😇 🧐 😎 آموزنده😎 🤨 🙃 😬😑😑 🤓 😋 استاد😉 استاد😌 😨 🤔 🤩😎😍 دانلود🧐 🤨 🤠 🤕 😯 استاد رائفی پور😵 وصیت صوتی شهدا😱😍 خودمونه😂😁😁😱 گویی 🤯😳😱 😂😅🤣 گناه_خاموش هرگونه کپی از پست ها آزاد آزاد می باشد و باعث خوشحالی ما می شود
رضا پنجم اصال نمیشد...هیچ راهی نبود... فکر میکردم نمیشه... سایتمو تصمیم گرفتم حذف کنم. بعدش دوباره شروع کردم به گناه کردن ...کال نمیفهمیدم چه مرگمه.یه روز با خدا بودم پنج روز با شیطان. سال ۹۳ باالی هزار بار پام لغزید...خیلی زیاد ...خیلی... کسی نبود منو بفهمه ... هیچ راهی نداشتم... انگاری طلسم شده بودم.... تموم سایت هارو چک میکردم... همه رو انجام میدادم ولی نمیشد.. بارها تصمیم گرفتم سایتمو حذف کنم اما پشیمون میشدم ... خیلی ها میگفتن : آخه رضا ...تو خودت هنوز آدم نشدی بعد میای از خدا میگی ... حتی چند تا آدم مذهبی میگفتن رضا بهتره سایتتو پاک کنی ... چون تو تخصص نداری.باعث گمراهی جوونا میشی... تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای خودسازی بودم اما هیچی تو این سایتها پیدا نمیشد... آرزو به دلم مونده بود یه نفر...فقط یه نفر با من خوب صحبت کنه و درکم کنه...اما نبود... اکثرا ادبیاتشون قلمبه سلمبه بود و منو درک نمیکردن... همش حس میکردم این نگاه باال به پایین اگه نبود االن خیلی میتونستم از این آدما کمک بگیرم اما از بس مذهبی شدید بودن که کال میترسیدم بگم دارم چکار میکنم... حس میکردم تکم و کسی مثل من غرق گناه و بد بختی و مشکالت نیست... همش آرزو میکردم یه سایت یا یه جایی رو پیدا کنم که امید بدن...انگیزه بدن...با هم خوب حرف بزنن...قضاوت نکنن...کمک کنن...نگاه باال به پایین نباشه ... بتونم دردمو بگم...اما نبود...هیشکی نبود منو درک کنه. تو یه سایتی مشکلمو گفتم مدیرش سریع باهام دعوا گرفت که داری نظرات سایتمونو خراب میکنی... نظر نده! درونم پر از آلودگی بود...نمیدونستم باید چکار کنم ... تنها کاری که بلد بودم این بود که نماز بخونم اما بعد نماز میشستم پای فیلم های... تا اینکه یه دوره برداشتم و به خودم قول دادم دیگه نلغزم اونجا بود که به خودم گفتم میخوام یه الگو بشم... میخوام به همه ثابت کنم میشه! میخوام سایتم بزرگترین سایت مذهبی ایران بشه و انقدر تو سایتم اطالعات مفید میدم که دیگه کسی مثل رضای گذشته نخواد برای آدم شدن دنبال هزار تا سایت بره... حرفای هیچکس روم نفوذ نداشت چون همینایی که از خدا میگفتن اصال از حرفاشون آرامش نمیگرفتم... به خودم قول دادم به تموم دونسته هام عمل کنم و انقدر کتاب بخونم و سخنرانی گوش بدم و انقدر خودمو بسازم که چند سال بعد هیشکی باورش نشه رضا این بود وضعیتش. اولین موفقیتم آبان سال ۱۳۹۳ بود... تونستم چهل روز پاک بشم... اینم پستش𡰽 https://dadashreza.com/experience-my-forty-days-of-repentance/ همه چی بعد از آبان سال ۱۳۹۳ تغییر کرد... یهو حس کردم دستام خودش برای خودش میره... همش یه صدایی در گوشم باهام حرف میزد و بهم میگفت چکار کنم. این صدا تا همین االن باهامه و همیشه هم صداش برام قویتر شده... اخه خیلی به صداش گوش میکردم و میدم.درسته پاهام میلغزید اما هر بار روزای پاکیم بیشتر میشد.. تفاوتی که من با تموم اعضای سایتم داشتم این بود که من با اینکه وضعم از همه بد تر بود اما چون درس میگرفتم و بلند میشدم یهویی از اکثرشون جلو میزدم و روزای پاکیم بیشتر میشد...مثال اعضای سایتم کلی موفقیت کسب میکردن ولی میخوردن زمین ولی من دیگه از اون نقطه قبلیم زمین نمیخور م.هر چقد جلوتر میرفتم انگاری از درون قوی تر میشدم. دی ماه سال ۱۳۹۳ پست های سایتم بازدید زیادی میخورد.همه براشون جالب بود که بفهمن این رضا داره دقیقا چکار میکنه که انقدر انگیزه داره... تا اینکه از بس خودسازی کردم و از خدا کمک میخواستم و تالش میکردم یهو حرفام مدلش تغییر کرد... خیلی این نکته مهم و جالبه...خیلی... حرف که میزدم همه میگفتن رضا؟ تو چرا این مدلی حرف میزنی ... هزار تا آدم هستن که از خدا و پاکی حرف میزنن اما تو با اینکه اصال تخصصی تو مسائل دینی نداری اما حرف که میزنی نمیدونیم چرا حرفات به دل میشینه و راهکارات عملی تره... بچه ها راست میگفتن... کالمم نفوذ گرفته بود... میدونی چرا ؟ چون خیلی به دونسته هام عمل میکردم. از بس گناه کرده بودم و تالش برای ترک گناه میکردم مدام تجربه کسب میکردم و دیگه قشنگ میتونستم راهکار بدم... وقتی کسی باهام حرف میزد انگاری یه حس شهود داشتم و میتونستم بفهمم کجای زندگیش ضعف داره... قشنگ میدونستم فالن کار فالن نتیجه رو میده... دقیقا بهمن ماه سال ۱۳۹۳ بود که شبا تا صبح با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا غلط کردم.پی به اشتباهم بردم. بهم یه فرصت بده قول میدم جبران کنم. خیلی پشیمون بودم.همش گذشته رو مرور میکردم و میگفتم ای رضای فالن فالن شده ...چرا این کارارو کردی...و میشستم کلی خودمو سرزنش میکردم @shahid1384torji
رضا ششم حس میکردم دارم آتیش میگیرم...تشنه بودم...خیلی تشنم بود...خدارو میخواستم...معنویاتو میخواستم.پاکی رو کامل میخواستم...انقدر تشنه بودم که تا میدیدم کسی از خدا میگه به هیچی جز حرف اون دقت نمیکردم.شده بودم آهن ربا...هر چیزی که درمورد پاکی بود رو به سمت خودم میکشیدم.این تموم ماجراهای سال ۱۳۹۳ منبود...میخوام سال به سال خودمو با جزئیات براتون بگم تا درس بگیرید و رشد کنید .چون حس میکنم تجربم بهدردتونمیخوره.سال ۹۳ برای من سال پر از درس بود.یکی از دالیل انگیزه باالم همون اتفاقای سال ۹۳ بود...شاید به ظاهر خیلی باال و پایین داشت اما واقعا یه بار مردم و دوباره زنده شدم.این روزا خیلی چیزام تغییرکرده.متاسفانه آدما عالقه دارن فقط موفقیتتاتو ببینن...اما من سختی زیاد داشتم.من تالش کردم و خودمو از لجن زار کشیدم بیرون....آرامش این روزهام بخاطر طوفان اون روزهام بود که کم نیاوردم...میتونستم بهونه بیارم...میتونستم کم بیارم.به خدا میتونستم افسرده باشم و دنبال چرا چرا کردن باشم...اما کسی که بخواد عوض بشه دنبال چگونه میره نه دنبال چرا...خیلی چیزارو از صفر و زیر صفر شروع کردم...ان شاءاهلل تو فصل های بعد متوجه میشیسال ۱۳۹۳ سال پوست اندازی و تولد دوبارم بود...اما سال ۱۳۹۴ سال باال بردن آگاهی...وقتی هیشکی نیست دستتو بگیره...اونجاست که باید خودت برای خودت یه کاری کنی...توکل رو تنها بشی بهتر میفهمیش.نخواه که همه چی وفق مرادت باشه...نه...زندگی پستی بلندی داره.. اگهکسی نیست برات کاری کنه...خودت برا خودت یه کاری کن...خیلی وقتا مسیر بستست...خودت باید یه مسیری وا کنی...من سال 1393 که تازه داشتم قدم های اولیه رو برمیداشتم اصال دنبال این نبودم که خدا منو میبخشه یا نمیبخشه...فقط دنبال این بودم که از این لجن زار خودمو نجات بدم.دیگه ته خط بودم.برام مهم نبود خدا میبخشه یا نمیبخشه...برام فقط این مهم بود که بیشتر از این سختی نکشم و خدا نجاتم بده زندان نیوفتم.کار من از بخششو این حرفا گذشته بود...من فقط فرصت جبران میخواستم.همش دعا میکردم خدایا کمکم کنی جبران میکنم...بعد از اینکه رای دادگاه اومد و کال تبرئه شدم اونوقت دیگه خدارو همه جوره دوستش میداشتم. یه چیزم بگم...خدا کال رفتارش با من لوتی واره... یعنی همش حس میکنم خدا تو مایه های فردینه. فردین خیلی لوتی بود.حس میکنم خدا اون مدلیه.اخه رفتارش با من اینجوری بوددر ضمن؟وقتی با دوست دخترام کات کردم پس فرداش رفتن با یکی دیگه دوست شدن.کال بوی گل نمیدادم که حاال پروانه سمتم بیاد...آدم وقتی خودش بد باشه...دختر خوبی سمتش نمیاد.خیالتون راحتمدل حرف زدنمم هر چقدر خودسازی کردم بهتر شد...االن که دیگه واقعا خیلی خوب حرف میزنم.خیلی مودب تر و خیلی صبور تر و خیلی با نشاط تر شدم.سال ۱۳۹۳ وقتی نماز میخوندم همه مسخرم میکردن...اخه همیشه تو ماشینم حصین ابلیسو زد بازی شاهین نجفی میذاشتم.اما وقتی توبه کردم و نماز میخوندم یهو همه میگفتن : سالم حاج اقا التماس دعا...میخواستن اینجوری مسخرم کنن.میدونی چیه...من حس میکنم پسرا تا بال سرشون نیاد تغییر نمیکنن...پسر جماعت باید بالی بدی سرشون بیاد تا عوض بشن..مثل بیماری یا خطر بودن جان یا زورگیری بشه ازشون یا قطع عضو بشن یا زندان بیوفتن یا سرطانی چیزی بگیرن تا عقلشون سر جاش بیاد...اما پسر زرنگ قبل تغییر تغییر میکنه...راستشو بخوای بعد از اینکه بال سرم اومد و فهمیدم خدایی هست یه قولی به خدا دادم...گفتم:خدایا اگه نجاتم بدی جبران میکنم...فقط بهم فرصت بده...همین...من جبران میکنم.من هیچی درمورد خدا نمیدونستم...ولی میدونستم فقط خداست که میتونه کمکم کنه...راستشو بخوای از همه نا امید بودم...و دلیل اصلی مستجاب شدن دعام هم همین بود...وقتی نا امید از همه جا میشی خدا زودتر دعاتو مستجاب میکنه.یه صدایی بهم میگفت : رضا ؟ تو آدم بشو...منه خدا همه کار برات میکنم بچه ها خدا خیلی نزدیکه...شما فکر میکنید دوره...اما خدا با یه صدایی از درون با همتون حرف میزنه...خیلی ها اینو نمیدونن...چون خدا بهشون بد معرفی شده.من معتقدم خدا با کسایی که سختی کشیدن مهربون تره...بخاطر همین بهم فرصت داد...دلیل اصلی اینکه باعث میشد سال ۱۳۹۳ اصال کم نیارم یاد مرگ بود.چون یاد مرگ خیلی انگیزه میده... اما خوبیم این بود که زیاد تو مسیر پاکی نا امید نشدم... درسته گریه میکردم و کم میاوردم اما نا امید هرگز.معتقدم برای هر مشکلی راه حلی وجود داره.پیشینه مذهبی اصال نداشتم.اما راستشو بخوای تو نوجوونیم با دوستم مهدی میرفتیم هیئت واسه شام خوردن.در همین حد.فقط واسه شام شامش میرفتیم.اونایی که تو شرایط سختم تغییر نمیکنن نگران نباشن...بعدمرگشون خوب تغییر میکنن.خیالت تخت.. بعضی ها این دنیاست...بعضی ها اون دنیا.ادامه دارد... شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
رضا هفت میخوام از سال ۱۳۹۴ خودم بگم... سعی کردم سال ۹۳ رو کامل براتون بگم اما روند رو به پیشرفتم دقیقا از سال ۱۳۹۴ شروع شد اگه یادت باشه تو قسمت قبلی بهت گفتم که سال ۹۳ خیلی تشنه بودم... حس میکردم تربیت نشدم...حس میکردم نیاز به رشد و آگاهی دارم... احساس میکردم هیچی حالیم نیست... میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم از بس تشنه بودم که حاضر بودم هر چی دارم و ندارم رو بدم تا فقط یه کسی بهم اطالعات مفید بده... در واقع سال ۱۳۹۴ سال کسب آگاهی من بود... اگه میبینی االن انقدر اطالعاتم خوبه دلیلش فقط سال ۱۳۹۴ بود. باالی ۳ هزار ساعت سخنرانی گوش دادم و باالی دویست سیصد تا کتاب خوندم... روزانه ۸ ساعت سخنرانی گوش میکردم... اینو به هر کی میگم باور نمیکنه...اما واقعا همین بود... از بس تشنه یاد گیری بودم که اصال نمیفهمیدم هشت ساعت گذشته... دیوووونه و عاشق مطالعه شدم. منی که حالم از هرچی مطالعه بهم میخورد سال ۱۳۹۴ نزدیک سیصد تا کتاب در حوزه های مختلف روانشناسی و موفقیت و مذهبی خونده بودم . دیگه از بس آگاهی هام باال رفته بود که حس میکردم خود مذهبی ها هم انقدر آگاهی های درست ندارن... دیگه جوری شده بودم که خیلی از مذهبی ها میومدن ازم سوال میپرسیدن و منم به لطف خدا مثل بلبل جوابشونو میدادم... همه میگفتن : دمت گرم رضا...جوابت عالی بود... حاال فکرشو بکن...من آدمی بودم که تا سال قبلش سفیر ابلیس بودم و همه رو دعوت و تشویق به گناه میکردم اما االن شده بودم سفیر پاکی و کلی آدم میومد تو سایت و ازم کمک میخواست و میگفت : رضا چکار کنم گناه نکنم... خیلی جالبه نه ؟ آدم به کی بگه انقدر تغییر رو آخه ؟ واقعا به خودم افتخار میکنم.... دقیقا مهر سال ۱۳۹۴ بود که حس کردم دارم از پس مشکالت زندگیم بر میام. کار شبانه روزیم نوشتن بود... تقریبا ۴۰ تا دفتر پرکرده بودم و هفته ای یه خودکار تموم میکردم... قشنگ پیشرفت رو داشتم حس میکردم... روز به روز داشتم خدایی تر میشدم... آنچنان واسه پاکیم تالش میکردم که هیشکی جلو دارم نبود... هر چقدر اطالعاتم باالتر میرفت بیشتر میتونستم مشکالتمو حل کنم. خدارو شکر یکی از بزرگترین استعداد هایی که دارم اینه که میتونم مسائل سخت رو ساده حل کنم... یعنی یه سری استعداد های درونی دارم که میتونم با خالقیت و داشتن نگاه متفاوت از پس چالش های زندگیم بر بیام و حاال که سفیر پاکی شده بودم این حس خیلی کمکم میکرد. اونایی که منو بشناسن میدونن چی میگم و با اخالق من آشنا شدن... مثال دی ماه سال ۱۳۹۴ تصمیم گرفتم یه کتاب بنویسم تا هر کسی مشکل شهوت داره بخونه و در برابر شیطان قوی بشه... همه تو سایت میگفتن کنترل شهوت خیلی سخته و نمیشه... رضا نمیتونم... رضا تو با ما فرق داری... و از این حرفا... منم این کتاب رو نوشتم.... جالبه...وقتی این کتاب رو نوشتم خیلی ها فقط ایمیل میزدن و اشک شوق میریختن که رضا خدا پدر مادرتو بیامرزه.. تا همین لحظه شاید باالی یک میلیون نفر این کتابو خوندنش ... نکته جالب این کتاب همون حل مسئله ای بود که همه میگفتن نمیشه... یا مثال کتاب بهترین نسخه خودت باش که درمورد عزت نفس نوشته شده خیلی خوب تونست چیزی که خودم درگیرش بودم رو بیان کنه... اینا همش به خاطر استعدادم تو حل مسئله بود. در کل یه سری استعداد ها داشتم که حقیقتا رو پاکیم تاثیرگذار بود. تو این پنج سال در برابر مشکالتم نگفتم : چرااا من ....چرا این اتفاق باید برای من بیوفته... نه... من فقط تمرکزم رو حل مسئله بود... شاید کمی غر غر هم میکردما...اما از درون فقط دنبال حل مسئله بودم. و از همه جالب تر اینکه: هر مشکلی که حل میکردم عزت نفس و خودباوریم بیشتر میشد... وقتی اسفند سال ۱۳۹۴ شد دیگه تعداد نظرات و ایمیل ها داشت روز به روز بیشتر میشد.دیگه اصال نمیتونستم پاسخگو باشم. قبال میشد... اما دقیقا از فروردین سال ۹۵ دیگه شرایط پاسخگویی نداشتم.  تا سال ۱۳۹۴ انقدر با بچه ها صمیمی بودم که بعضی هاشون شماره موبایلمم داشتن اما از سال ۱۳۹۵ کال خطمو عوض کردم و سعی کردم یکم فاصله بگیرم... آخه سواالت زیادی ازم میشد و منم حقیقتا نمیتونستم جواب بدم. ولی خیلی جالبه... تاکید میکنم... من تا سال قبلش سفیر ابلیس بودم و االن شده بودم سفیر پاکی...نکته ای که من داشتم این بود که حقیقتا به دونسته هام عمل میکردم. مثال وقتی میفهمیدم فالن کار بد هستش آگاهی میگرفتم و عمل میکردم... شاید باورتون نشه.... ولی من اصال بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم... مشکل اصلی من دقیقا همین بود که مامان بابام برای تربیتم وقت نذاشتن و فقط بهم غذا دادن. من تا قبل سال ۱۳۹۴ واقعا بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم... ولی وقتی میفهمیدم شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
رضا هشتم فالن چیز گناهه دیگه تموم تالشمو میکردم سمتش نرم... میدونی چرا االن خیلی از بچه مذهبی ها پیگیر سایت و کانالم میشن؟میدونی چرا براشون جالبه که بفهمن من کی ام و چطوری تونستم با جوونا ارتباط بگیرم ؟ بگم چرا ؟ دلیلش سادست... من میومدم رو نفس و شیطون درون و اعمال خودم کار میکردم و هر چی تجربه داشتم رو به بقیه انتقال میدادم.در واقع چون اولین نفر خودم عمل میکردم و بعد به بقیه میگفتم حرفام نفوذ میگرفت و بخاطر همینا بود که کلی پیشنهاد های مختلف برای همکاری بهم داده میشد... اما من نمیرفتم... چون کال از کارای فرهنگی که بقیه میکنن خوشم نمیاد... اینا اگه کار فرهنگی بلد بودن وضع من این نمیشد... میخواستم خودم این کارارو جدا انجام بدم... میخواستم اول خودم به دونسته هام عمل کنم و بعد به بقیه بگم بد نباشین خوب باشین... کاری که خیلی ها نمیکنن همینه... خودشون اصال عمل نمیکنن و بعد همه رو دعوت به خدا میکنن... بعضی ها کار فرهنگی نکنن بهتره...بد تر آدمو بیزار میکنن... رطب خورده کی منع رطب کند...بخاطر همین فقط تالشم این بود که عامل به حرفام باشم و عمل کنم به دونسته هام. فرق من با بقیه این بود... بعضی ها کال از همون بچگی با نماز و قران بزرگ شده بودن...ولی من تو خونه ای بودم که همش پا ماهواره بودم و فیلم ... و خیابون و ... اما از بس تو این سالها خودسازی کردم که کمتر بچه مذهبی رو دیدم که ایمان و امیدش مثل من باشه...تا دیروز بی ایمانی در من بیداد میکرد ولی االن انقدر ایمان و اعتمادم به خدا زیاد شده بود که کسی باورش نمیشد این منم... بارها تو خیابون گشت ارشاد منو میگرفت و بخاطر تیپم میرفتم کالنتری و مامانم با شناسنامه آزادم میکرد...حاال همین آدم شد سفیر پاکی و ایمانش به خدا روز به روز داره بیشتر میشه و مراحل تکامل خودشو عالی طی میکنه... اینارو میگم تا متوجه بشید خواستن توانستن است... نگاه به شرایط اکنونت نکن...واقعا وضع من از همتون بدتر بود...تورو خدا برو سایت مطالبو بخون تا با من بیشتر اشنا بشی و بفهمی چی بود وضعیتم... همین... خواستم از سال ۹۴ خودم بگم... امیدوارم که لذت برده باشی... بهزودی میریم سراغ سال ۹۵ ادامه دارد... شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
دنیا تو واقعا خیلی نامردی… مارو مشغول خودت میکنی تا از ابدیت جا بمونیم… آره..تو مارو به خودت مشغول میکنی تا یادمون بره یه ابدیت قراره اون دنیا زنده باشیم … ای دنیا…. تو کاری میکنی که یادمون بره ما مال اینجا نیستیم… اینجا تهش میخوای ۶۰ سال زنده باشی…ولی اون دنیا میلیاردها میلیارد سال قراره زنده باشیم… تو گول میزنی مارو…. ای دنیا… ای دنیای جادوگر… همه ما خوابیم… بعد مرگ بیدار میشیم… اون دنیا همه گریه میکنن و میفهمن که این دنیا خیلی موزی بود… خدایا گناه های مارو ببخش که گول دنیارو خوردیم.. بعضی وقتا اشکم در میاد… حس میکنم همه چیزا الکیه… یه فیلمه زودگذره… بچه ها… من خیلی ناراحتم… ناراحتم از خودم… که چرا زودتر به این نرسیدم که دنیا همه چیش بازیه… امروز وقتی داشتم قران میخوندم دیدم خدا هم همین نظر رو داره… وَمَا هَٰذِهِ الْحَیَاهُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَهَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ (۶۴ عنکبوت) زندگیِ این دنیا جز سرگرمی و بازیچه نیست و زندگیِ سرای آخرت است که زندگی واقعی است. کاش این را می‌دانستند. رضا 😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش ҉ ✬شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji