eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله  و درود خدا بر او، فرمود: در دگرگونی روزگار، گوهر شخصیت مردان شناخته می شود. #نهج‌الب
💔 بارالها هر کسی را بخواهی عزت می دهی و هر که را بخواهی خوار می کنی ، تمام خوبی ها به دست توست و تو بر هر چیز قادری 🍃سوره آل عمران آیه ۲۶ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 what is life Except for the moment you laugh In the morning it means that my smile from your smile زندگی چیست به جز لحظه‌ خندیدن تو صبح یعنی که چراغانی‌ام از لبخندت ... صبحتون پرطراوت ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آقا این نماز اول وقت خودش تنهایی معجزه میکنه معجزه! ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۱۲ دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما ت
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١٣ قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد.😳 تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان، تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.🙃 ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١٣ قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد ک
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١۴ آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چند نفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»😊 کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.🙃 یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم.... نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود.🤨 می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١۴ آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسی
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١۵ می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.» همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.» نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» آهسته جواب دادم: «بله.» انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است. قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها... از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»😄 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😅 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.» وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آدمها رو وقتی می‌تونی بشناسی که ببینی با نقاط ضعفت چطوری برخورد می‌کنن.
شهید شو 🌷
💔 تمرین اول امشب که پر از شکرگزاریِ بریم سراغ تمرینِ دوم؛ شکر گزاری فقط بابت اینکه آبِ گرم در منز
سلام میدونی چیه‌ یکم حالم بد شد واسه سپاسگذاری آب گرم چون من باید برم وسط حیاط با آب سرد ظرفامو بشورم لباسامو بشورم ولی میدونی قشنگیش به چیه به اینکه موقع کار کردن کنار شیر آب سرد وسط حیاط همش در حال حرف زدن با خدا هستم باهاش خلوت میکنم اصلا ناراضی نیستم و هنوز شاکرشم که این توانایی رو به من داده من توی هوای سرد به کارام برسم آب سرد برام گرم میشه موقع انجام کارام و این توانایی و قدرتو خداوند امروز به من داده و این جای سپاسگذاری داره یه روزی تو بهترین شرایط زندگی بودم ولی قدردان داشته هام نبودم ولی امروز بابت شیر آب وسط حیاط خدارو شاکرم بابت آب سرد چون ایمان دارم خداوند داره منو برای شرایطی بهتر میسازه و من تو این شرایط سخت رشد کردم ایمانم چقدر قوی شد خدارو شکر اگه شیر آب وسط حیاط نبود من چطور موقع ظرف شستن ستاره هارو میدیدم امروز شاکرشم دو چشم بینا بهم داده تا آسمان زیبا عزیزانم خورشید درختان پرنده ها گنجشکای توی حیاط که میان رو درخت رو میبینم خدارو سپاسگذارم بابت تمام مشکلاتی که دارم عاشقتم خدای خوبم 👍❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
.💔 . میدونم تو زندگی شهری خیلی آسون نیست که آدم یک محیط آروم و بی سر و صدا پیدا کنه ، اما می تونی شب ها قبل از خواب یه موزیک از طبیعت پیدا کنی و هدفون رو بذاری تو گوشت و فرو بری تو آرزوهات. برای چند دقیقه نه به بدی‌ها فکر کن ، نه به اجاره خونه و قسط، نه به اینکه بچه و همسرت چیکار میکنن و نه اینکه امروز کی اعصابتو خورد کرده . فقط به خودت فکر کن 😌 تنها،شاد، پر از هیجان، پر از آرامش و انرژی. تصور کن که داری روی چمن ها میپری و هیچ چیز کسی نمی تونه این شادی رو ازت بگیره. 🙌 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 فرش قرمز اصلاح طلبان، زیر پای نهضت آزادی ناسا یا همان کمپین انتخاباتی اصلاح‌طلبان با حضور در حسینیه جماران کار خود را آغاز کرد، اعضای نهضت آزادی این بار بدون ملاحظات قبلی عضو مؤثر در تشکیلات جدید هستند. اصلاحات پیش از آن که نام ائتلاف چند حزب سیاسی باشد، نام یک جنبش اجتماعی در ایران است و گروهک او به دنبال آن است تا مسئله «تغییر سیاسی» در ایران را به‌صورت مسالمت‌آمیز پیش ببرد. ترجمه جملات این چهره فعال گروهکی بسیار ساده است. او بدون تعارف‌های موجود بخش‌هایی از جزوه «نظریه نافرمانی» جین شارپ را کپی کرده و به دنبال براندازی نرم است! سال ۸۸ ستاد انتخاباتی اصلاح‌طلبان کارش را با نام مستضعفان و از مسجدی در نازی‌آباد تهران شروع کرده و البته مدتی بعد با تشکیل ستادهای انتخاباتی در محله‌های بالای شهر ازجمله ستاد قیطریه زمینه شورش شهری اشراف را فراهم آورد. حالا در یک اقدام کاریکاتوری همان گروه شکست‌خورده از محل بیت امام و البته این بار به پشتوانه سازمان‌دهی ضدانقلاب کار خود را آغاز کرده است. و البته این طنز ماجراست که در سالگرد پاسخ تاریخی حضرت امام (ره) به علی‌اکبر محتشمی پور که نهضت آزادی را گروهی منحرف و بدتر از منافقین خوانده بود پای اعضای نهضت به حسینیه جماران باز شده است ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گیرم توی صحن گوهرشاد خانم یک جای نماز هم برای ما نباشد ، فدای سرتان آقایِ امام رضا...♥️ ... 💕 @aah3noghte💕
عزیز علی ان اری الخلق و لا تری ... 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۰) وَأَقِيمُواْ الصَّلاَةَ وَآتُواْ الزَّكَاةَ وَمَا تُقَدِّمُو
✨﷽✨ (۱۱۱) وَقَالُواْ لَن يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَن كَانَ هُوداً أَوْ نَصَارَي تِلْكَ أَمَانِيُّهُمْ قُلْ هَاتُواْ بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (۱۱۲) بَلَي مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ   وگفتند: هرگز به بهشت داخل نشود مگر آنكه يهودى يا نصرانى باشد. اينها آرزوهاى آنهاست، بگو: اگر راستگوييد، دليل خود را (بر اين موضوع) بياوريد. آرى، كسى كه با اخلاص به خدا روى آورد و نيكوكار باشد، پس پاداش او نزد پروردگار اوست، نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين خواهند شد. ✅نکته ها: قرآن در آیات فوق با اشاره به یکى دیگر از ادعاهاى پوچ و نابجاى گروهى از یهودیان و مسیحیان می گوید: بهشت و پاداش خداوند و نیل به سعادت جاودان در انحصار هیچ طایفه اى نیست، بلکه: از آن کسانى است که واجد دو شرط باشند: شرط اول، تسلیم محض در مقابل فرمان حق و ترک تبعیض در احکام الهى، چنان نباشد که هر دستورى موافق منافعشان است بپذیرند و هر چه مخالف آن باشد پشت سر اندازند، آنها که به طور کامل تسلیم حقند. شرط دوم، آثار این ایمان در عمل آنها به صورت انجام کار نیک منعکس گردد، آنها نیکوکارند، نسبت به همگان، و در تمام برنامه ها. در حقیقت قرآن با این بیان مسأله نژادپرستى و تعصب هاى نابجا را به طور کلى نفى مى کند، و سعادت و خوشبختى را از انحصار طایفه خاصى بیرون مى آورد ضمناً معیار رستگارى را که ایمان و عمل صالح است، مشخص مى سازد. (تفسیر نمونه) 🔊پیام ها: - ادّعاى بدون دليل محكوم است. «قل هاتوا برهانكم» - هرگونه عقيده اى بايد بر اساس دليل باشد. «قالوا... قل هاتوا برهانكم» - نيكوكارى بايد سيره ى انسان باشد، نه به صورت موسمى وفصلى. «هو محسن» - پاداش دادن، از شئون ربوبيّت است. «اجره عند ربه» - هر كس خالصانه روى به خدا آورد، هم بهره كامل دارد؛ «فله اجره عند ربه» و هم از هر نوع دلهره بيمه خواهد بود. «لا خوف عليهم» ( تفسیر نور) ... 💞 @aah3noghte 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 چون کنم یاد تو ، نوری با من است غایبی ، اما حضورت با من است درد دلها میکنم با “عکس” تو وه عجب “
💔 : چه می شود که خون، حامل زلال ترین پیام ها در تاریخ می ماند؟ بی تردید... پاسخ را باید در این حقیقت جست که ، تفسیر مجسم باران، بر شوره زار غفلت زمین اند .. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
رفقا،به دلیل ضعیف بودن نت نتونستم براتون کلیپ تمرین اول رو ارسال کنم بریم سراغ تمرین دوم😊👇 لطفا ب
سلام خدا جانم❤️ ممنونم بابت داشتن حمام و دستشویی که مالِ خودمونه☺️ خب آخه هر موقع دلمون بخواد میتونیم ازشون استفاده کنیم👍 به نظر من مهم نیست صابون روشویی آدم چی باشه یا مثلاً وسایل حمام آدم چی باشن. هر چند که خیلیم خوبه که از بهترین وسایل بهداشتی باشن،اما خب همین که آدم یه حمام و دستشویی داشته باشه که مال خودش باشه و هر وقت لازم شد بتونه ازشون استفاده کنه نعمت خییییییلی بزرگیه😍 قدر دستشویی رو کسی بهتر می‌دونه که به اون بیماری که بابتش باید دائم بپره تو دستشویی دچار بشه😜🙈 یا مثلاً ارزش یه حمام گرم رو کسی بهتر می‌دونه که چند روز نتونسته بره حمام و همه به خاطر بوی عرق تنش ازش فراری میشن🙊 خدای خوشکلم شکرت بابت اون کیسه ی حمامی که مادرم با دستای خودش بافته😘 رنگش زرده و گرد،مخصوص هر کدوممون یه دونه بافت من گفتم دلم نمیاد ازش استفاده کنم میذارمش برای یادگاری اما خودمونیما خیلی زِبرِ😜 تنِ آدم زخم میشه🙈 یادمه استاد رائفی پور تو یکی از صحبتاشون میگفتن:همه ی کاراتونو به نیت خشنودی امام زمان انجام بدین اونوقت کاراتون میشن عبادت حتی دستشویی رفتناتونو👌 خدایا خیلی دوستدارم
شهید شو 🌷
💔 بچه هاا چجوری میشه این زیبایی رو درک کرد چجوری میشه این عظمت رو شکر کرد😍😍😍
💔 . تمرین دوم ِ امشب در مورد سقفِ بالایِ سرمون😊❤ چه رهن؛ چه استیجاری؛ چه خونه ی خودمون؛ فقط بابت یه سقفی که بالای سرمون هست شکرگزاری کنیم✌😃 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 ‏نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُم یعنی: من خواستمت اما بنده ام، تو فراموشم کردی... «سوره‌مبارکه‌حشر آیه ١٩» ... 💕 @aah3noghte💕