eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت148 هیچ‌کس نم
`💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



با این که تابلو کج شده و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده، باز هم با دیدنش قوت قلب می‌گیرم.

چشم بر هم می‌گذارم و زیر لب می‌گویم: یا خدیجه الکبری...

و به بشیر و رستم علامت می‌دهم که هر یک، یکی از داعشی‌هایی که در میدان هست را بزند و اگر موفق به زدنشان نشدیم، فرار کنند و بدون من برگردند.

صدایی از درونم فریاد می‌زند که:
- مطمئنی اگه اسیر شدی عملیات بشیر و رستم رو لو نمی‌دی؟

و سریع به این صدا جواب می‌دهم:
- من اسیر نمی‌شم. می‌میرم ولی اسیر نمی‌شم!

همزمان که به بشیر و رستم نگاه می‌کنم، سوپرسور را روی اسلحه‌ام می‌بندم.

بشیر و رستم هم همین کار را می‌کنند و در پناه دیوارهای خرابه موقعیت می‌گیرند.

من هم، پشت ماشین سوخته‌ای موقعیت می‌گیرم.

یکی از داعشی‌ها بالای سر آن دو زن قدم می‌زند و سرشان داد می‌کشد؛ دیگری هم مقابل زن‌ها ایستاده و لوله اسلحه را زیر چانه‌شان گذاشته تا صورتشان را ببیند. دیگری هم دور میدان قدم می‌زند.

تیراندازی‌ام همیشه خوب بوده؛ اما می‌دانم در این موقعیت، غیر از هدف‌گیری دقیق، هماهنگی و سرعت عمل هم لازم است.

نفس عمیقی می‌کشم و به بشیر و رستم می‌گویم هر یک کدام را بزنند. 

خودم هم آن ماموری را هدف می‌گیرم که مقابل خانم‌ها ایستاده است.

تنفسم را منظم می‌کنم و جلوی لرزش دستم را می‌گیرم.

انگشتم را روی ماشه می‌گذارم و دست دیگرم را بالا می‌برم تا به بشیر و رستم علامت دهم.

زیر لب بسم الله می‌گویم. جمله حاج حسین در ذهنم جان می‌گیرد:
- با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دستات هم شلیک نکن! دستتو بذار توی دست صاحبش. بذار اون نشونه بگیره!

آرام زمزمه می‌کنم همان ذکر راه‌گشای همیشگی را:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...

دستم را بالا می‌برم و به رستم و بشیر علامت می‌دهم که بزنند و خودم هم کمی انگشت را روی ماشه می‌لغزانم.

مردی که هدف گرفته بودم، بی‌حرکت می‌افتد روی زمین و تکان نخوردنش کمی امیدوارم می‌کند که احتمالا مُرده.

دو داعشی دیگر هم روی زمین افتاده‌اند؛ اما یک نفرشان کمی تکان می‌خورد.

با دست به رستم و بشیر علامت ایست می‌دهم تا دیگر شلیک نکنند.

دوباره به میدان و خیابان‌های اطرافش نگاه می‌کنم؛ خبری نیست.

نه صدایی، نه حرکتی و نه نوری. حتی دو خانمی که پایین چوبه دار نشسته‌اند هم از شوک این اتفاق در سکوت مطلق فرو رفته‌اند و با ترس به اطرافشان خیره‌اند.

هم را در آغوش گرفته‌اند و می‌لرزند؛ بی‌صدا.

چفیه را روی صورتم می‌بندم و با احتیاط از کمینم بیرون می‌آیم.

اول از همه، بالای سر مردی می‌روم که از تکان خوردنش پیداست هنوز زنده است.

تیر به سینه‌اش خورده. با لگد اسلحه‌اش را دور می‌کنم، می‌نشینم و سرم را نزدیک گوشش می‌برم:
- شو کلمه المرور؟(اسم رمز شب چیه؟)

- انت مین؟(تو کی هستی؟)

- عزرائیل!

تقلا می‌کند از جا بلند شود؛ اما با فشار اسلحه روی پیشانی‌اش، مانعش می‌شوم و سوالم را تکرار می‌کنم.

چندبار سرفه می‌کند. می‌دانم زنده نمی‌ماند و فرصت زیادی ندارم.

چانه‌اش را می‌گیرم و تکان می‌دهم:
- شو کلمه المرور؟

دهانش را برای گفتن حرفی باز می‌کند؛ اما بجز لخته‌های خون چیزی از دهانش بیرون نمی‌ریزد.

هوا را محکم به گلو می‌کشد و نفس بعدی‌اش بالا نمی‌آید. چشمانش خیره به من باز می‌مانند و خلاص.



از این که رمز شب را نفهمیده‌ایم لجم می‌گیرد. اگر می‌فهمیدیم کارمان خیلی راه می‌افتاد.

برمی‌گردم و به اطراف نگاه می‌کنم؛ خبری نیست. آن دو زن وحشت‌زده به من نگاه می‌کنند؛ علتش هم واضح است.

توقع ندارید که برای نفوذ به مناطق تحت تصرف داعش، شبیه نیروهای ایرانی لباس بپوشیم؟!😅

قبل از هرکاری، انگشت روی لب‌هایم می‌گذارم که یعنی ساکت.

به بشیر و رستم علامت می‌دهم که بیرون بیایند.

نبض دو داعشی دیگر را چک می‌کنم که دیگر نمی‌زند.

چیزی از وحشت و لرزش زن‌ها کم نشده است.

احتمالا فکر می‌کنند ما هم‌مسلک‌های همین داعشی‌ها هستیم که به طمع لقمه چرب و نرم، رفیق‌هایمان را کشته‌ایم.😏

به بشیر و رستم می‌گویم جنازه داعشی‌ها را جایی میان یکی از خانه‌های مخروبه پنهان کنند.

یکی از داعشی‌ها بی‌سیم داشت که حالا مال من می‌شود. مقابل زن‌ها می‌نشینم.

می‌ترسند و خودشان را روی زمین عقب می‌کشند. کف دو دستم را به سمتشان می‌گیرم و می‌گویم:
- اهدئي، لا أريد أن أزعجكن. (آروم باشید. نمی‌خوام اذیتتون کنم.)

یک نفرشان که فکر کنم از دیگری بزرگ‌تر است، چندبار دهانش را برای گفتن کلماتی باز می‌کند؛ اما هنوز از ترس نمی‌تواند حرف بزند.

می‌گویم:
- لازم الهروب والاختباء. مفهوم؟(باید فرار کنید و پنهان بشید. فهمیدید؟)

تندتند سرشان را تکان می‌دهند و هم را در آغوش می‌گیرند.

به سختی از جا بلند می‌شوند و نگاهی به جنازه مرد بالای چوبه دار می‌اندازند.

من هم همراهشان بلند می‌شوم 
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت148 هیچ‌کس نم
و می‌گویم:
- انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟)

باز هم همان که بزرگ‌تر است سرش را تکان می‌دهد. با دست به خیابان اشاره می‌کنم:
- روح!(برو!)

یکی دست دیگری را می‌کشد و می‌دوند به سمت خیابان. انقدر نگاهشان می‌کنم که در میان سایه‌ها گم شوند.

بعد برمی‌گردم به سمت بشیر و رستم که عرق از چهره پاک می‌کنند و از جابجا کردن جنازه‌ها به نفس زدن افتاده‌اند.

تا نیمه‌شب در خیابان‌های دیرالزور چرخ می‌زنیم و کروکی می‌کشیم و وضعیت خانه‌ها و ساختمان‌ها را به خاطر می‌سپاریم.

حالا درحال برگشت هستیم؛ از راهی غیر از راهی که آمدیم.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 وقتی خونِ اثر می گذارد 🎥 پلیس هند عکس سردار سلیمانی را در یکی از خانه‌های کشمیر می‌سوزاند، مردم کاری می‌کنند که پلیس با دست خودش در شهر عکس سردار دل‌ها را بچسباند 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 چقدر این چند باری که از سوریه برمیگشت آرزویم بود بروم استقبالش؛ اما خوشش نمی آمد. من هم اصرار نمی
💔 مشهد که بودم دعا کردم علیه السلام همسری برایم انتخاب کنند که همه‌مان باشد. اولین شغلی هم که به ذهنم آمد بود. اسم جواد محمدی را در مشهد شنیدم، توی مسجد هم کارهای افطاری با او بود توی پایگاه بسیج و مسجد مصلا هم اسمش زیاد شنیده می شد.... راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... ما یک به یک فدایی دربار زینبیم آشفته و گدا و گرفتار زینبیم جان داده ایم برای عقیله برا
💔 ... ؟... داری؟... می خواهی؟... ها بر دلت سنگینی میکند اما محرم رازی نمی‌بینی که سفره دل، بگشایی؟ غمین مباش... اینجا شهیدی از تبار سادات از فرزندان علی و فاطمه سلام الله علیهما شما را دعوت کرده که برایش درد و دل کنید شک نکنید پاسخ خواهد داد... خودش قول داده 🥀 شهدای اصفهان مزار: قطعه بالایی شهدای گمنام ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 ﷽ و فرمود: رحمت للعالمین ... اَلْمُتَبَسّم: خندان‌لبِ لبخنــدآفرین‌... 🥰 صحن پیامبر اعظم #اما
﷽ 💔 چه نیازیست به اعجاز، نگاهت کافیست تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها ! راز خندیدن یک کودک چوپان باشد ... صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَأَخْبَتُوا إِلَى رَبِّهِمْ أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ  بى‏ گمان كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده و [با فروتنى] به سوى پروردگارشان آرام يافتند آنان اهل بهشتند و در آن جاودانه خواهند بود سوره هود ، آیه ۲۳ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چگونه در بند خاک بماند کبوتـــ🕊ـــری که پرواز آموخته است و به شوق پرواز، پشت پا زده به تعلقات دنیا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی ‏برای خریدِ عقد ، فقط دوتا حلقه‌ی نقره گرفتیم؛که روی هر دوتاش حک شده بود : ت
💔 در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» ....❤️ خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی کرده بود. اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهـــــدا بود. 🌹 وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟ با خود گفتم اگر در بین این شهـــــدا، شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد. 😊 دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم . در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم. 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 « یُعْطِۍَالْکَثیرَرَجبْ » را غنیمت بدانیم ؛ اَنَاجَلیسُ‌مَن‌جَالَسَنی ؛ باشیم🌱!' ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟ گفت:کنار دریا،مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید... پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد اینطوری پای خود را گچ گرفت فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده... به خودت نگاه کنی خداشناس می شوی مغرور نشوید... وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد، وقتی میمیرد مورچه او را میخورد. شرایط به مرور زمان تغییر میکند. هیچوقت کسی را تحقیر نکنید. شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان ازشما قدرمندتر است. یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند! پس خوب باشیم و خوبی کنیم. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
و می‌گویم: - انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟) باز هم همان که بزرگ‌تر است سرش را تکان
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



تا نیمه‌شب در خیابان‌های دیرالزور چرخ می‌زنیم و کروکی می‌کشیم و وضعیت خانه‌ها و ساختمان‌ها را به خاطر می‌سپاریم.

حالا درحال برگشت هستیم؛ از راهی غیر از راهی که آمدیم.
تقریباً از دیرالزور خارج شده‌ایم و هرچه از بافت شهری فاصله می‌گیریم، خانه‌ها مخروبه‌تر می‌شود.

انگار روی سر شهر قیر ریخته‌اند بس که تاریک است؛ دریغ از یک چراغ. روزگار این مردم مثل نفت زیر پایشان سیاه شده است.

صدایی از پشت سرم می‌شنوم؛ چیزی شبیه به ضربه به آهن.

برمی‌گردم و وقتی می‌بینم بشیر و رستم هم به دنبال منبع صدا برگشته‌اند، می‌فهمم توهم نبوده است.

انگشت سبابه‌ام را می‌گذارم روی لب‌هایم و با دقت اطراف را نگاه می‌کنم.

هیچ خبری نیست. با خودم می‌گویم حتماً باد بوده؛ شاید هم گربه‌ یا سگ ولگردی.

صدا دوباره تکرار می‌شود، از سمت راستمان و یکی از خانه‌ها.

این‌بار بیشتر دقت می‌کنم؛ یک ضربه ضعیف به یک در آهنی.

رستم که تعللم را می‌بیند، جلو می‌آید و آرام می‌گوید:
- بیاید بریم آقا حیدر. حتماً گربه یا سگی چیزیه. زود بریم بهتره.

و باز هم صدا. دستم را به علامت ایست بالا می‌آورم که ساکت شود.

اخم‌هایم را در هم می‌کشم و تمام هوش و حواسم را در قوه شنوایی‌ام متمرکز می‌کنم.

باز هم صدای ضربه؛ اما این بار می‌توان صدای ناله‌هایی ضعیف را هم شنید.

آرام به رستم می‌گویم:
- می‌شنوی؟ یکی داره ناله می‌کنه!

رستم گیج نگاهم می‌کند؛ اما بشیر که نگاهش روی زمین است، زمزمه می‌کند:
- آره... صدای ناله ست.

می‌روم به سمت صدا. بشیر دستم را می‌کشد:
- خطرناکه آقا! بیاید برگردیم.

هنوز در فکر ماندن یا رفتنیم که صدای ضربه دیگری به در آهنی را می‌شنویم و بعد، افتادن جسم سنگینی روی خاک و باز هم صدای ناله.

هرسه برمی‌گردیم و ناخودآگاه، گلنگدن اسلحه‌هایمان را می‌کشیم.

خانه‌های این کوچه انقدر خرابه و ویران‌اند که مطمئنم کسی این‌جا زندگی نمی‌کند.

هرسه به هم تکیه می‌دهیم تا هوای سه طرف را داشته باشیم.

در تمام کوچه چشم می‌چرخانم و از چیزی که روی زمین خاکی کوچه افتاده است، خشکم می‌زند.

در تاریکی شب، فقط می‌توانم بفهمم که یک انسان است؛ اما نمی‌توانم تشخیص بدهم زن است یا مرد و کودک است یا بزرگسال.

جلو نمی‌روم و نگاهش می‌کنم. همزمان، نگاهی هم به اطراف دارم تا مطمئن شوم خبری نیست.

کسی که روی زمین افتاده، با دستانش زمین را چنگ می‌زند و خودش را روی زمین می‌کشد؛ انگار دنبال چیزی روی زمین می‌گردد.

جثه‌اش خیلی لاغر و نحیف است و موهای بلند و ژولیده‌اش سرش را احاطه کرده.

قدمی جلو می‌گذارم تا صدای ناله‌های بی‌رمقش را بشنوم.

چندبار تقلا می‌کند بلند شود، اما نمی‌تواند و می‌خورد روی زمین.

باز هم سعی می‌کند زمینِ خاکی و پر از تکه‌های سنگ و آجر را با دستانش بگردد و خودش را روی زمین بکشد. انگار چشمانش نمی‌بیند. 

نزدیک‌تر که می‌شوم، صدای ناله‌های ضعیفش را می‌شنوم که می‌گوید:
- ابنی خالد... انت وین؟ ابنی خالد... (پسرم خالد... کجایی؟ پسرم خالد...)

و بعد، انگار صدای پایم را می‌شنود که خودش را می‌کشد به سمت من. 

سعی می‌کند سر و سینه‌اش را از زمین جدا کند و صورتش را به سمت من بگیرد.

دقت که می‌کنم، چهره چروکیده و ژولیده‌اش را می‌بینم؛ پیرمردی موسپید و نابینا.

خودش را به سمت من می‌کشد و امیدوارانه‌تر صدایش را بلند می‌کند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)

یک لحظه می‌مانم چه بگویم. وضع پیرمرد انقدر رقت‌بار است که نمی‌توان بی‌خیالش بشویم و همین‌جا رهایش کنیم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
💔 دست من نيست که اين بيت شده ورد لبم حرمت قبله دلهاست مــرا هم دريـاب
شهید شو 🌷
💔 مشهد که بودم دعا کردم #امام_رضا علیه السلام همسری برایم انتخاب کنند که #تکیه‌گاه همه‌مان باشد. او
💔 به خواستگاری ام که آمد فهمیدم شغلش پاسدار است... به چند نفر از دوستانم که شوهرهایشان پاسدار بودند سپردم برایم سوال کنند ببینند را می‌شناسند؟ جواب ها همه شبیه هم بود؛ ، چنان میخندد که انگار هیچ غمی توی این دنیا ندارد. ، خیلی شجاع و پر دل و جرئت است. هر کاری داشته باشی، . این ها را که شنیدم، یاد علیه السلام افتادم؛ ممنونم ! من چنین شوهری می‌خواستم. راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... #دلتنگی؟... #غصه داری؟... #مشورت می خواهی؟... #حرف ها بر دلت سنگینی میکند اما محرم رازی
💔 ... روز و شبهایمان با یادشان سپری مےشود و قلبمان با ذکرشان، احیا خدایا! خدایا! قلبم را به تو مےسپارم احیائش کن به حرمت زندگان واقعی... دلم از این حصار شهر گرفته است مهمان رضا علیه السلام، شدن مےخواهد زیارتی به یاد شهدا ان شاءالله به حرمت شهدا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ناز بر شاهان کنم چون ناز دارد منصبم😇 زیر ایـوان نجفـــ دارم گدایــی مےکنم السَّلامُ عَليکَ يا
💔 بھ بھ... خوشا قنبر، برای خود چه «اعلیٰ حضرتی» دارد...❤️ السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مرگ، رفتنےست بےصـدا و آهستہ بی هیچ موجے بی هیچ اوجے اما ... ڪوچےست با ترنّمی سرشار از موج اوج و عـروج.. شهیدان میروَند نوبت به نوبت خوشان‌روزی که نوبت بر من آید ابوالشهید ابن الشهید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهید‌ آوینی: اگر « شهید » نباشد خورشید طلوع نمی‌کند و زمستان سپری نمی‌شود ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ ۖ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَأَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ» ای اهل ایمان،آنچه به شما حیات ابدی میدهد پرورش عشق من، در روح وجان شماست.. قلب های بدون عشق هدایت نمیشوند♥️ [سوره انفال - ۲۴] ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🤲🏻 خدایا شکرت که پنجره دلم را به سوی تو باز می‌کنم و هوای مهربانی تو را نفس می‌کشم.🥰 ... 💕 @aah3noghte💕