شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت264 سوار ماشینی
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت265 انگار یک جایی ته دلم مطمئنم بعد از تمام شدن این ماجراها، کفش آهنین به پا خواهم کرد برای گرفتن حضانت سلما. راحت هم نیست. مطمئنم چندتا سد قانونی بزرگ جلوی راهش هست... - من فکر میکردم مجردی🤨... نمیخواهم سوالهایش من را به جایی برساند که دوباره #شهادت_مطهره را مرور کنم. الان اگر بگویم همسرم شهید شده، میپرسد چرا. بعدش میخواهد بداند همسرم چکاره بوده. بعد برایم دل میسوزاند و بعد... بیخیال. با یک نگاهِ تند و قاطع، جلوی همه این وقایع را میگیرم و میفهمد نباید سوال کند.😒 خودمان را میرسانیم مقابل دانشگاه تهران؛ جایی که قرار تجمع بوده. جو ملتهب است از الان. دانشجوها گُله به گُله دور هم جمع شدهاند و در دست بعضی، پلاکاردهای دستنویس را میشود دید. نماز ظهر و عصر را در مسجدی همان نزدیکی میخوانیم؛ به نوبت. از سجده شکر بعد از نماز که سر برمیدارم، دوباره گوشی احسان را چک میکنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه...؛ اما نه با سیمکارتی که همیشه میفرستاد. یک سیمکارت است با شمارهای دیگر. یک نقطه فرستاده و ناعمه بدون متن جوابش را داده. احسان هم نوشته: - امروز میرم دانشگاه. میبینمت؟ ناعمه جواب داده: - آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه. همهاش رمز است؛ اما خبریست بسی خوشحالکننده. قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها. بیسیم میزنم به جواد: - جواد جان! احسان کجاست؟ - همین الان از خونهشون اومد بیرون. دنبالشم. - هرجا توقف کرد بهم بگو. دل توی دلم نیست؛ نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمیدانم چیست. قرار است یک خبری بشود. یک #خبر_خاص... یک #خبر_خوب. شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست. برمیگردم داخل ماشین. هرچه از ظهر میگذرد، هوا سردتر میشود. حسن دارد میلرزد از سرما. آفتاب بیرمق دیماه هم کاری از دستش برنمیآید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم میشویم. بخاری را روشن میکنم. حسن باز هم میلرزد و پوست صورتش دانهدانه شده. فکر کنم بچه سرماییای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده. میگویم: - سردته؟ سریع سرش را تکان میدهد؛ حتما میترسد فکر کنم به درد ماموریت نمیخورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمیآورم و میدهم به حسن: - بیا، الان سرما میخوری. میافتد روی دنده تعارف: - نه عباس! خوبم! نمیخواد! - داری میلرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمیتونی خوب تمرکز کنی. به زور کت را روی شانههایش مینشانم و او که از خدایش بوده، سریع کت را میپوشد. نگاهی به ساعت موبایلم میکنم؛ یک ربع مانده به پنج. هوا دارد تاریک میشود و جو ملتهبتر. حالا همه دانشجوهایی که گروهگروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شدهاند و شعارهای اقتصادی میدهند. دوباره احسان را چک میکنم؛ هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده. -آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران. صدای جواد است که از بیسیم میشنومش. برای این که بتوانم راحتتر با جواد صحبت کنم، از ماشین پیاده میشوم: - خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو. - چشم. صدای معدهام درآمده از گرسنگی و حال حسن هم بهتر از من نبود. برای همین است که راهم را کج میکنم به سمت سوپرمارکت آن سوی خیابان و با شیرکاکائو و کیک، برمیگردم داخل ماشین. چهره حسن از دیدن خوراکیها میشکفد. عذاب وجدان دوباره در وجودم فریاد میکشد که جوان مردم را آوردهای وسط معرکه، آن هم گرسنه و تشنه؟! صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمعاند نگاه میکنم؛ دانشجو بینشان هست؛ اما چهره خیلیهاشان به دانشجو نمیخورد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
توییت استاد #رائفی_پور
ناملایمات، کنایهها، سرزنشها، توهینها و تهمتها و حسادتها… شما را نرنجاند و از مسیر حق دور نسازد.
انسانهای پست و حقیر همیشه به قطار در حال حرکت سنگ میزنند!
خرمقدسها و بیدینها دو لبه یک قیچی هستند.
#شهید_مصطفی_چمران
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 یک شب فاطمه را نشاند و قصه دختر سه سالهای را برایش گفت که دشمن اذیتش کرد و آن دختر خیلی خیلی گر
💔
این را از #جواد یاد گرفته بودم که #اسلام، مرز و جغرافیا ندارد؛ اگر لازم است سوریه بروم برای پاسداری از اسلام باید بروم.
راوی: برادر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مادستخالےآمدھایم،اۍخداۍعشق'! اذندخولمــانبدہمحضرضا؎؏ـشقˇˇ - ایبهشتِمن :)!💚 " أَلسَّلٰ
💔
بهوقتصبحقیامتکهسرزخاکبرآرمبه
گفتوگویتوخیزم،بهجستوجویتوباشم:)
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#بسم_الله
لَا تَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضًا
مثلا به حضرت امام رضا نگید آقای امام رضا!
#با_من_بخوان.
💔
📸 بخشی از هزاران ضربهای که اسرائیل از «عصای موسی» خورده است💪
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#قرار_عاشقی
+ هی گره..
باز گره..
باز گره روی گره...
روی این پنجره، یک فرش دعا بافته اند...💛
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت265 انگار یک ج
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت266 صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمعاند نگاه میکنم؛ دانشجو بینشان هست؛ اما چهره خیلیهاشان به دانشجو نمیخورد. سن و سالشان بیشتر از دانشجوست، کولهپشتی ندارند و اصلا لباسشان با شئونات دانشگاه همخوانی ندارد. رنگ و بوی شعارها عوض شده. دو دسته شدهاند دانشجوها. یک دسته پیداست مذهبیترند و شعارشان هنوز فقط اقتصادی ست؛ اما گروه دیگر، اقتصاد را گره زدهاند به لبنان و فلسطین و تمام مشکلات کشور را انداختهاند گردن کمکی که به محور مقاومت میکنیم. بوی #فتنه بلند شده از شعارهایشان.😏 زیر لب این را میگویم و حسن، با دهان پر از کیک و شیر تاییدم میکند: - آره... اونام که ماسک دارن مشکوکن.🤨 ته دلم یک آفرین نثارش میکنم که حواسش به این نکته بود. کم نیستند آنها که ماسک زدهاند و دارند فیلم میگیرند. راه خوبی ست برای پنهان کردن صورت. میروم توی نخ ماسکدارها. از دوربین فرار میکنند، شعارها را رهبری میکنند و در حاشیه فیلم میگیرند. درجه بخاری ماشین را زیاد میکنم و دستم را مقابلش میگیرم. نگاهم همچنان به جمعیت است؛ مذهبیهایی که آرامآرام میدان را خالی میکنند و شعارهای عدالتخواهانه و اقتصادیشان میان شعارهای سیاسی و ضدنظام محو میشود. میگویم: - چکار میتونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! حسن گیج میشود: - چی؟ آمریکا؟ میخندم: - هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم!😅 حسن انقدر ناگهانی میزند زیر خنده که شیرکاکائو از بینیاش بیرون میریزد. خودم هم خندهام میگیرد از شوخیام. خیلی اهل این شوخی نبودم؛ اما الان یکباره به ذهنم رسید. چند دستمال از روی داشبورد برمیدارم و به سمتش دراز میکنم: - جمع کن خودتو! از بیسیم بسیج، صدای گزارش دادن حسین را میشنوم. اوضاع خراب است؛ مثل اینجا. انقدر خراب که سیدحسین حوزه بسیج را رها کرده و رفته وسط میدان. نگرانش میشوم. میگوید: - دارن به آقا توهین میکنن.😡 نفس عمیق میکشم. تمام دنیا انگار دست به دست هم دادهاند که من بهم بریزم، نگران باشم و مغزم کار نکند؛ اما من آرامم. میدانم وضعیت خوب نیست؛ بیشتر از حسن و سیدحسین و بقیهای که حرص میخورند. من از همه آنها بیشتر میدانم و مسئولیتم سنگینتر است؛ اما باز هم نمیتوانم بریزم بهم. میگویم: - سیدجان شما کجایی؟ - روبهروی در اصلی دانشگاه، ترک موتور. - خوبه، نمیخواد اقدام کنی. فقط لیدرها رو شناسایی کن. ناجا کارش رو بلده. حسن، قوطی خالی شیرکاکائو و پوسته کیکش را داخل سطل زباله ماشین میاندازد و میگوید: - اینا برنامههای دیگه هم دارنا!🤨 چشم بسته غیب میگوید! تازه خبر ندارد پشت پرده اینها، تیمهای حرفهای #کشتهسازی هم هستند که هنوز آن روی وحشیشان را نشان ندادهاند. ابروهایم را بالا میدهم: نگران نباش، اینا حکم تهمونده دارن. تو فقط فیلم بگیر. کنترل هنوز از دست ناجا خارج نشده؛ اما با این روند، کمکم خارج خواهد شد. چند موتورسوارِ جوان ریشو و حزباللهی خودشان را میاندازند وسط جمعیت. سعی میکنند با درگیری لفظی، مردم را متفرق کنند اما اوضاع بدتر میشود. حسن غر میزند: - اینا دیگه چکار میکنن اینجا؟ از کجا پیداشون شد؟ صدای اذان مغرب را از موبایل حس میشنوم. احتمالا تا شب دیگر فرصت برای نماز پیدا نخواهم کرد، برای همین با همان وضویی که از ظهر گرفتم، نماز مغرب و عشا را میخوانم. عجله ندارم؛ نمیدانم چرا. بر خلاف همه نمازهایی که در ماموریت میخواندم، برای این یکی خیلی عجله ندارم. انگار برعکس همیشه، دنیا با همه وقایع پشت سر همش ایستاده منتظر تا نماز من تمام شود. انگار همه ماشینها در خیابان پارک کردهاند، رهگذرها ایستادهاند، معترضهایی که آن سوی خیابانند دست از شعار دادن کشیدهاند، ناعمه و احسان قرارشان را به تاخیر انداختهاند، تیم ترور هنوز از جایش تکان نخورده است و کره زمین حتی از چرخش ایستاده.😇 نمازم که تمام میشود، صدای کف و سوت و شعار و فحش و توهین در هم میآمیزد. دیگر شعارها یکدست نیست و هرکس ساز خودش را میزند. نیروی انتظامی مجبور میشود کمی دخالت کند تا جلوی درگیری را بگیرد. دوباره داخل ماشین مینشینم. نگاه از جمعیت میگیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخوردهام، در بیسیم از جواد میپرسم: - احسان کجاست؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
شهید شو 🌷
💔 این را از #جواد یاد گرفته بودم که #اسلام، مرز و جغرافیا ندارد؛ اگر لازم است سوریه بروم برای پاسدا
💔
رفتم مثلا زیرآب جواد را بزنم، به مسئول اعزام نیرو گفتم: جواد که پایش سالم نیست، برای چه میخواهید اعزامش کنید؟ مجبورش کنید ایران بماند و پایش را معالجه کند.
(نمیدانستم برای اینکه اعزام شود، هر روز فیزیوتراپی میرود)
گفت: پس خبر نداری رفته پایش را معالجه کرده و یکی دو روز دیگه هم اعزام میشه....
راوی: برادر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
تادررڪابشھدانباشید،
بهمقامشھادتنخواهیدرسید..!
•|شھیدحاجقاسمسلیمانۍ|•
#گلستان_شهدای_اصفهان
#نائب_الزیاره اعضای کانال هستیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 تو نظر ڪن حالم دلم خوب شود :)❤️ یه کنج از حرم بهم جا بده.. حرم را که برعکس کنی... میشود #مرح! ده
💔
چون گُلی
دلتنگیات بر خاکِ من خواهد دمید
بس که در عمری که سر کردم دلم، تنگِ تو بود :)
#سلام_ارباب
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
نبین کمه سنم
تو فقط صدام بزن ببین چیکار برات میکنم💪
#سلام_فرمانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#ثوابیهویی
میتونینبراےآقاسهڪارانجامبدین؟
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین🕊
²-سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرج
³-اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتربفرستید‹هرچےڪرمتونهدیگه›
#امام_زمان
💔
جھادمرگ را جلو نمیاندازد و فرار از
آن عمر را طولانـی نمیکند شهادت تنها
انتخاب . . بھترین نوع مرگ است کھ
موجب میشود لحظه مرگ تمام زندگی
انسان زیباتر بشود و برایِ ابد جاودانه
باقـی بمـٰاند این انتخاب را خدا انجام
میدهد براۍ کسـی کھ تمنا دارد .
نـقلِ استاد پناهیان از امیـرالمومنیـن !
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
💔
تواسـلام‹بـهتوچـه› ‹بـهمنچـه› نداریـــم...
ایناییکـهمیبینن یـهگناه دارهرواج
پیدامیکـنهمیگـنتذکــربدیـمفایده
نداره!
توتذکـربده[•فحش•بخور ؛•بـهتـوچه• بشنــو:]
تاشریکگنـاهاوننشــی
توهمونلحظههرآدمیمیخواد
وجههخودشوحفظکـنه
اولمقاومتمیکـنـه
ولیوقتیازهمجداشیـن
دربیشتراوقاتاینجوریهکـه
بعداًبهحرفتونفکـرمیکـنـه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
💔
ببین اگه براے مدرك درس بخونۍ
تھش مدرك میمونہ و تو ...
امّا اگه براۍ خدا بخونے تك تك لحظه هاش رو
برات جھاد مینویسن!🧷📚
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞