💔
💠 رازهای نهفته در 22بهمن
دشمنان ایران هرگز نفهمیدند و نخواهند فهمید که چرا این مردم هر سال بیشتر از سال گذشته و هربار زیر برف و باران، با همسر و فرزند خود کیلومترها پیاده روی می کنند🚧
🔰باور کنید بسیاری از مسولین کشور نیز هرگز نفهمیدند رمز و راز این مردم چیست...
راز این مردم را امام درک می کرد که وقتی خبرهایی از کودتا یاحمله خارجی می شنید، با اعتماد به مردم، ابدا نمیترسید و تنها با تهدید به سلاح «حکم جهاد مردم»، دشمن را عقب می راند👌👌
🔰راستش، خودم هم میبینم چیزی از22 بهمن درک نکرده ام. زیر تگرگی که در خیابان می بارید و باید مراقب دو فرزند کوچکم می بودم، فکر کردم چرا آمده ام. عشق رهبری و کوری چشم دشمن و .. درست اند اما یقین دارم چیز دیگری هست که ناخودآگاه، مردم را به خیابان میکشد...
❌22 بهمن هر سال، شاید یکی از پله های ظهور باشد، شاید نمایشی از انفجار بغض های فروخفته شیعه در طول تاریخ و یا مانور قدرت حزب الله که سهم اندکی در قدرت دارد ولی فحش بیشتری میخورد، باشد. نمیدانم❗️
💠22بهمن روز خداست، بله، یوم الله است و آنرا باید در افق های بسیار بالاتری دید.
در حد مبعث پیامبر اسلام که تاریخ را تغییر داد، 22بهمن، مبدا اخیر «پیچ تاریخی بشریت» به سمت توحید است و نیروی عظیم الهی نهفته در این روزبزرگ، مارا به حرکت در می آورد...✅
#ادمین_ننوشت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊🌸 🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸🕊 🌸🕊 #لات_های_بهشتی #مجید_سوزوکی اسمش مجید بود... کله اش پر از باد بود و اهل ح
🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#لات_های_بهشتی
#بهــــروز۱
اسمش جعفر بود، #جعفرشیرسوار اما در خانه بهروز صدایش مےکردند... متولد ۱۳۳۴ #قائمشهر
از خیلی لات های الان، #لات تر بود!!!
#چاقوکش خیابون تهران!
کسی که چهارراه حسن آباد رو مےبست و همه از اسمش #مےترسیدن!!!
کسی که هیچ کی جرئت نداشت تو چشاش نگاه کنه.... میشه #فرمانده_گردان_ویژه_شهدا!!!!!
میشه #الگوی رزمندگان #لشکر۲۵کربلا!!!!
میشه کسی که #شهیدمرتضی_آوینی براش فیلم درست میکنه!!!
میشه کسی که حاج #مرتضی_قربانی میگه:
"شیرسوار در عملیات آزادسازی مهران یک تنه با نیروهاش، قلاویزان رو آزاد کرد.... چون امام گفته بودن مهران باید آزاد بشه ، شیرسوار به خودش تکلیف کرده بود تا مهران رو آزاد نکنه به منزل برنگرده"....
اما این همه تغییر چطور به وجود آمد؟
همه این تغییراتــــ ، در اثر آشنایی جعفر با #شهیدنجفعلی_کلامی بود، کس
ی که سال ۵۶ با جعفر آشنا شده و او را وارد مبارزات سیاسی مےکند...
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے📛
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_چهارم📝 ✨ هـــادی تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیل
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
✨ پیشـــانـــی بنـــد
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت😡
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه😡👊
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم!
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن!
بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟
هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم😵
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم😮 اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفید پوست ها چی؟
حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ...
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور🙄
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم😳🤔
هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ...
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم
اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟🤔
چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟🤔
اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ و ..
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود☹️😨
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من😳 اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه
نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حقیقتا خوشحال شدم😀
بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت😫
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود🙃
حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن
من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم
"چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟" اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ...
" این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده... "
" صل علی محمد، عطر خمینی آمد ."
" ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ..."
" خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ... "
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
چه پایان زیبایی
آدم
بمیرد
به
حبّ
کسی
که
شده
تمام
وجودش❤️
مَن عَشَقَنی، قَتَلنی...
کاش خدا منم مےڪُشت....
هر چند رو عشقم، نمیشه حساب کنه...
#شهیدجوادمحمدی
#رفیق_شهید
#عشق
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
💔
یک روز همراه دخترم به سید محمد (گلزار) رفتیم
شادی رو به من گفت :
مامان نگاه ، عکس بابا !!!
هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم
وقتی برگشتم علی زنگ زد ؛
و جریان را برایش تعریف کردم
علـی خنـدید و گفت :
واقعا دخترم دیده درست داره میگه ،
من جـام تـوی گلــزار شهـداست ...
ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
✍ راوی : همسر شهید
▫️ولادت : ۶٤/۰۱/۰۱ کازرون
▫️شهادت : ۹٤/۱۱/۱۶ سوریه
▫️عملیات آزادسازی نبل و الزهرا
#پاسدار_مدافـع_حــرم
#شهیدعلی_جوکار
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
وای از آن روز
که بار سفر را بندیم☝️....
وای از آن روز
که بند پوتین ها بندیم💪...
#پروفایل_پسرونه😍
#مدافعانه💪
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 هم اکنون #تیتر_یک سایت Khamenei.ir
...به جوانان عزیزم، برای ساختن ایران اسلامی بزرگ
🌹 #گام_دوم_انقلاب
📝 مطالعه متن کامل بیانیه👇
http://farsi.khamenei.ir/message-content?id=41673
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 #لات_های_بهشتی #بهــــروز۱ اسمش جعفر بود، #جعفرشیرسوار اما در خانه بهروز صدایش م
🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#لات_های_بهشتی
#بهــــروز۲
سال ۵۶ بود و بهروز ۲۱ ساله که با شهید نجف علی کلامی آشنا شد؛ جذابیت گفتار و روشنگرےهای نجفعلی، بهروز را به سوی امور دینی هدایت کرد...
جعفر (بهروز) در سال ۵۷ بعد از پیروزی انقلاب، به عضویت کمیته و بعد از آن به عضویت سپاه درآمد.
در سال ۵۹ ازدواج کرد و همان سال، با عده ای دیگر، سپاه آستارا را پایه گذاری کردند.
در عملیات های مختلفی شرکت کرد و زخم ها و مجروحیت های زیادی در بدن داشت...
زمانی که در عملیات #والفجر۸ مجروح شد و به بیمارستان منتقل شد، شهر #مهران به دست حزب #بعث افتاد!!!
همان روزها امام دستور دادند که #مهران_باید_آزادشود!!!
جعفر با همان حال مجروح، خود را به جبهه رساند و در عملیات آزادسازی مهران، شرکت کرد....
حاج جعفر شیرسوار به همسر و دوستانش گفته بود که #خواب_شهادتش را دیده و بلاخره در ظهر #۳دی۱۳۶۵ به آرزوی دیرینه اش رسید...
#پایان_داستان_بهروز
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارهرشبما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» هد
💔
هدف🎯
واضح، مشخص و دقیق است
و آن
نابودی اسرائیل است🔫
#شهیدعمادمغنیه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_پنجم ✨ پیشـــانـــی بنـــد قبل از اینکه فرصت کنم دوبا
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_ششم📝
✨ فـــرزنــدان اســـلام
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمیکردم😳 اونها دروغگو نبودن!
غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم!
چرا اونها میخوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن؛ تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک میریزن؟🤔
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم😒
تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش میکردم😶
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم😍اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه #روح تک تک اونها رو رهبری میکرد
سفید و سیاه
از شرقی ترین کشور حاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی👌
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت😳نه تنها هادی، بغض همه شکست...
اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد😭
همه شون به شدت گریه میکردن!
چرخیدم سمت هادی
چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک میریخت
چند لحظه فقط نگاهش کردم😳
از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج میشد
فضا، فضای دیگه ای بود.
چقدر گذشت؟ نمیدونم...
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود😭
مثل سربندش، سرخ شده بود
صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد
- طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند! شما حتی مهمان هم نیستید؛ بلکه صاحب خانه هستید! شما فرزندان عزیز من هستید☺️
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد
بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن
سرم رو چرخوندم سمت جایگاه
فقط به رهبر ایران نگاه می کردم😳
من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟ اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم
من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم
من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن😏اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی میدونستم ... این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود😑
فقط بهش نگاه میکردم😶
یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر میکردم
یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه
چیزی که من باید پیداش کنم💪اونم هر چه سریع تر
دوره زبان فارسی تموم شد ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود😖
بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق میکرد
سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود، امانم رو بریده بود و رهام نمیکرد😫
باید میفهمیدم!اصلا من به خاطر همین اومده بودم☝️
شروع به مطالعه کردم
هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو میخوندم
گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی یک ظهر تا شب طول میکشید😩
گاهی حتی شام نمیخوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم.
و این نتیجه ای بود که پیدا کردم
" حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن و در زمان غیبت آخرین امام، حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته"
حکومت الهی
امت واحد
مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری...
مبارزه با برده داری...
تلاش در جهت تحقق عدالت و ...
همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود! مفاهیمی که به راحتی میتونستم درک شون کنم... اما نکته دیگه ای هم بود
👈عشق به خدا
👈عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله
عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ... مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است
انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن اما عشق به خدا؟
و عجیب تر، ماجرای کربلا🙄
چه چیزی میتونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن؟
خودشون رو یک امت واحد میدونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره!
تازه میتونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن
شیوع این تفکر در بین جامعه غرب به معنای مرگ و نابودی اونها بود‼️❌
مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند ،قلب خودشون برای جای دیگه ای ... و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه💓
برای اونها، ایران تنها، هیچ ترسی نداشت، تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری میکرد!
جوابها راحتتر از چیزی بود که حدس می زدم
حالا به خوبی میتونستم همه چیز رو ببینم حتی قدمهای بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از #اسلام و از #حکومت_ایران