💔
#دلشڪستھ_ادمین...
در آسمان دلت
اگـر لاشخورها، جـا باز ڪردند
دیگـر برای پرواز پرستوها
جایی نمےماند
تو اگــر کبوتران خونـین بال را
در آشیانه دلت، پـر و بال ندهی🕊
و بھ فڪرشان نبـاشی
باید با مرغان زمینی، دمخور شوی
#آھ...
#شھادت را اگـر از یاد بردی
اگـر از راه و مَنِش #شھدا دور شدی
آسمــان را
پــــرواز را
محبوب را
از یاد خواهےبـرد😔
دل اگر زمین را منزل دانست
پرواز ...
جز یک رویای شیرین، چیز دیگـری نخواهد بود💔
#آھ... بشتاب!
ڪہ همــپروازان🕊
نگران غمـ همپروازند..
#شھیدجوادمحمدی
#نگران_منی_که_نگیره_دلم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#جامانده...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت نهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #غذای_مشترک اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا
💔
قسمت دهم
#بےتوهرگز❤️
🚫این داستان واقعـےاست🚫
چند لحظه#مکث کرد
زل زد توی چشم هام و گفت :
واسه این ناراحتی می خوای #گریه کنی؟😏
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه😭
_آره افتضاح شده
با صدای بلند زد زیر #خنده😃
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت
#غذا کشید و مشغول خوردن شد
یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای #بهشتیه😋
یه کم چپ چپ
زیرچشمی بهش نگاه کردم
- می تونی بخوریش؟خیلی شوره ، چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت
_خیلی عادی همین طور که می بینی ، تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه😉
- مسخرَم می کنی؟😕
- نه به خدا
#چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم
جدی جدی داشت می خورد ،کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم
گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ، غذا از دهنم پاشید بیرون
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست #معرکه ام رو گرفتم
نه تنها برنجش بی نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود☹️
مغزش خام بود ، دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد
_مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی#املت درست کنی!😉
سرش رو آورد بالا با #محبت بهم نگاه می کرد
_برای بار اول، کارت #عالی بود😍
اول از دستم مادرم #ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود
اما بعد خیلی خجالت کشیدم
شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
#ادامه_دارد
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تقدیم به همه اونهایی که دلشون گرفته و دلتنگ رفتن هستن ...
[ بخشی از فیلم #خداحافظرفیق ]
اگہ عاشق یہ شهید شے؛
و توۍِ دلت واسش جا باز ڪنی!
میاد لانہ میکنہ تو دلت تا با خودش ببرتت...
#دلتنگِشهدا💚
#خیلیویژه👌
التماسدعا🙂
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
سیر موضع گیری آمریکا :
1-آماده جنگ با ایرانیم
2-این ناو رو دیدی؟ یه کاری نکن بدم بخورتتون
3-حالا ناو برای جنگ نبود ولی حداقل بیا مذاکره
4-فعلا قصد جنگ نداریم میخوایم ادامه تحصیل بدیم
5-یه بار دیگه تهدید کنی باهاتون قهر میکنیم
6-خیلی نامردید حداقل الکی بترسید ابهت ما حفظ بشه :(😐😁
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را.... 117 انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود. تو
#او_را...118
ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم.
میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم.
در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم .از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!
رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعا با وقار شده بودم!!
اما به خوبی زهرا نبودم!
اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد،
اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود!
اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم!
آنلاین بود .با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.
همونجا جلوی آینه ی هال، با لبخند
ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!!
با ترس به سرعت برگشتم سمت در .
مامان بود!
بدنم یخ کرد!!
هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست .با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!
مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.
-چرا اونجا وایسادی؟؟
-همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!
مامان لبخند زد و اومد سمت من .آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!
داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.
-چه خبر از دانشگاه؟
درسات خوب پیش میره؟
-امممم..بله... خوبه.
با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!
نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچوقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه!
معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!!
چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کولهم!
و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد.
-الو
-سلام ترنم.خوبی؟؟
-سلام زهراجونم .ممنون .خوبم
-چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!
-وای زهرا سکته کردم !!مامانم یهو سر رسید!
ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم!
به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!
به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!
به حرفهای زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟!تصورش هم سخت بود!
"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه.
فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"
😐😒
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم.
در اتاق رو قفل کردم،وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.
فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد .مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!
با خودم کلنجار میرفتم که
"الان داری با خدا صحبت میکنی!
از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!"
سعی میکردم به معنی حرفهایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.
به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم:
"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره.
به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"
چقدر این حرفها آرامش بهم میداد .از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!
از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!
مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید!
یکم طول کشید تا به خودم بیام .با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.
سعی کردم خودم رو خوابآلود نشون بدم.
در رو باز کردم،مامان با رنگ پریده نگاهم کرد
-کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟
-ببخشید،خب...
نمیتونستم بگم خواب بودم!یعنی نباید میگفتم.
از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!!
تو چشمای مامان نگاه کردم!معلوم بود ترسیده.
-فکرکردم دوباره....
و ادامه ی حرفش رو خورد.
فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!
-نه...معذرت میخوام مامان. جانم؟چیکارم داشتی؟؟
-هیچی!بیا بریم شام بخوریم.
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#پیش_بینی_شھید_از_شھادتش
در جمع رفقای هیئتی، به حسین لقب #سردار داده بودند.
همیشه میگفت من یک روز شهید میشوم.😇
هیچوقت اهل ریا نبود. اما یک جا #ریا کرد😒
آنجایی که گفت:
"بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند من میدانم شهید میشوم."😉
حتی یکبار هم در سنین نوجوانی از شدت بازیگوشی معلم اورا از کلاس بیرون کرد.
حسین هم میگوید: حالا که من را بیرون میکنید عیب ندارد، اما حواستان باشد دارید #شهید_اینده را بیرون میکنید.
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شداما شرایط جور نشد که بتواند #مدافع_حرم شود.
سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریست ها به مراسم رژه نیروهای مسلح به اهواز،
#حسین_ولایتی_فر در سن 22 سالگی به #شهادت رسید.
#آھ_اے_شھادت...
#شھیدترور
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
خلاصہ و ڪوتاہ بگویمت
ڪہ حوصلہ و مجال شرحِ درد نیست...
هر #زخم بر تنِ قھرمان و پھلوانِ زندگےم
نشـانِ #غیرتِ اوست
حال تو بـبین
تنِ چاڪ چاڪ این #ڪوہ_غیرتمندے را...
نامت، امنیت و
لبخند تو، آرامش من
من
نفس مےڪشم
از خندهء زخم تن تو
رفت و فدای منو تو شد
بےمعرفتےست
اگر به وصیتش عمل نکنیم
برادرانم!
#سیدعلےراتنهانگذارید
خواهرانم!
#حجاب را، #حجاب را، #حجاب را...
#شھیدجوادمحمدی
#رفاقت_تا_شھادت
#شھدا_شرمنده_ایم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
📸یه روزی، رفیقمونو تو این جعبه برامون آوردنش، خوبه که نبودم و ندیدم وگرنه جوون میدادم😔
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت دهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعـےاست🚫 چند لحظه#مکث کرد زل زد توی چشم هام و گفت : واسه
💔
قسمت یازدهم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#فرزند_کوچک_من
هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد😍
لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود🙃
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم
من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام
#علی یه #طلبه ساده بود
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته😕
چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت😌
مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود...😊
علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشم هاش جمع شد😃
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در می آورد،😆
مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی و نباید به #زن رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه 😡...
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه😉
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ☝️
و #دائم_الوضو باشم😇
منم که مطیع محضش شده بودم🤗 وباورش داشتم ...
9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد😣
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت :
لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم می خوای؟😡
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...😞
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
غیر مسلمونها و حتی مخالفان دین
۳۰ ثانیه به یک صوت گوش میدن
و نظرشونو میگن
بعد متوجه میشن این موزیک #آرامبخش، #صوت_قرآن بوده
#بسیارتاثیرگذار
#انتشارحتماباذکرلینک
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین
رفقا!
باید زاااار بزنیم
ضجه کنیم
و از خدا #شھادت را طلب کنیم
وگـرنه معلوم نیست
بعد از مرگ، چشمانمان به جمال #ارباب دو عالم
حسین زهرا علیه السلام روشن شود یا نه...
خدای کریمی داریم
با خدا خدا کردن به درگاهش
با واسطه بردن به درگاهش
او را قسم بدهیم به اولیائش تا #شھیدمان کند...
#عاشق شو
ارنه روزی
کار جهان
سـر آید...
#پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
نگاهش کن
چشمانش هم لبخند مےزند
پیڪر مطهرش، دو سال مفقود بود
و چرا چنین شادمان نباشد
که دو سال مهمان خاصّ حضرت مادر بوده است...
هنوز هم بعد از گذشت سالها از #شھادت شهید ردانی پور
صدای رسایش در گوش جان مےپیچد:
"عمامه من، کفن من است"❣
مژده دادند
ڪہ بـر مــا
گذری خواهی کرد
پیکر مطهر
#روحانی_مدافع_حرم
#شھید_محمدحسین_مومنی
بعداز گذشت ۲ سال از زمان شهادت
شناسایی و به میهن برمیگردد
#آھ_اے_شھادت
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
◀️ «زیباکلام» فعال اصلاحطلب گفته:
اگر آمریکا به خاک کشورم حمله کند،
دیگر دنبال نظریهپردازی نیستم و اسلحه دست میگیرم.☝️
✍ بزرگوار فعلا در عرصه
#جنگ_نرم و #جنگ_روانی و #سیاه_نمایی
با سلاح قلم علیه نظام در حد یک ژنرال آمریکایی در حال خدمت به دشمنان هستید. 😏
اگر واقعاََ صداقت داری در همین شرایط علیه دشمن بجنگ....
#اندڪےبصیرت
#زشت_کلام
#مزدور
#آھ_ز_بےبصیرتی
💕 @aah3noghte💕
4_5979981896497496149.mp3
4.69M
💔
پر از بغض شهادتم😢
#حاج_مهدی_رسولی
پیشنهاددانلود😭👌
#مدافعان_حرم😭
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_سبیلک
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 پر از بغض شهادتم😢 #حاج_مهدی_رسولی پیشنهاددانلود😭👌 #مدافعان_حرم😭 #اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_سبیلک
💔
پر از بغض شهادتم😢
کاشکی بدی لیاقتم...
وقتی دیدی آقارو...
#بــگو_نوکــــرات_آمـادن
#پروفایل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را...118 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خی
#او_را... 119
صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت!
دانشگاه!چادر!من!ترنم!
احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.
اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!
از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!
"خجالت نمیکشی؟؟
بی عرضه!
یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟
اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"
دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد .ترسیدم و یه پله عقب رفتم!
-مگه جن دیدی؟؟
-سلام بابا . نه ببخشید .خب یدفعه دیدمتون!!
-کجا میری؟مگه کلاس نداری؟
-چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!
برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم.
تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!
جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم!
فقط یادم بود که عموی امام زمان بود!
همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم.
چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم!
"من خیلی شما رو نمیشناسم،اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم.
من تازه دارم با خدا آشتی میکنم.خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار...
واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن!
میدونم راه سختی جلومه.
تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.
من ضعیفم،کمکم کنید.
واقعا سختمه .اما انجامش میدم،به شرطی که کمکم کنید،
امامِ...امام زمان!"
چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم.
چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده.
سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.
پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!
-اینو نگاااا!
-وای اینم جوگیر شد!😏
-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!
😂
-ترنم این چه وضعشه!
-وای اینجا هم کلاغ اومد!!😁
-قیافه رو!!
-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده!
خیلی بهم برخورده بود .تو دلم گفتم"عمرا اگه کم بیارم!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!
-اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید
-ترنم اون چیه روی سرت؟
-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!
-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم .امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لختتر!
یکیشون با اخم بلند شد
-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟
-با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم.😊
منم دلم میخواد تو چشم باشم،اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم .انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس.
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.
هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!
باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!
خیلی حالم خوب بود.از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم .قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.
اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد .یه چیزی شبیه ترس
!شبیه نتونستن!
شبیه شک!
وسط اینهمه احساس متضاد،یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد؛که اتفاقا زورش از همه بیشتر بود!
😔
به خودم که اومدم،سر کوچشون بودم و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم،میباریدم...
😭😔😢
و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم.
شایدهم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بده!
سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود...
صدای بی موقع زنگ گوشی،از خیالات شیرین بیرونم کشید.
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
بسم رب المهدی...💕 💟فصل اول💟 🔷 #او_را ... 1 سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هن
پارت اول
رمان جذاب #او_را...
اگه گفتین آخرش چی میشه😉
اصلا به فکرتونم نمیرسه👰