4_5782835707835843527.mp3
6.19M
💔
پیشنهاد دانلود👆
#اللهم عجل لولیک الفرج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#تلنگــــــــــر
یادمان نرود☝
#حسین علیه السلام
امام زمانی بود
که یاری نشد❗
امام هر زمان یار میخواهد! نه شعار !
جان زهرا ...
امام زمانمان را دریابیـــــــم🌹
امام زمان! میدانیم که قلب نازنینتان این روزها در فشار است.
کاری جز صدقه و دعا از دستمان برنمیآید و اینکه از صمیم قلب تسلیت عرض کنیم.😔
روی ما حساب کنید آقا...
لبیک یا مهدی...✋
#یا_لثارات_الحسین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
درعالم رویا به شهید گفتم
چرا برای ما دعا نمیڪنیدڪه
شهید بشیم؟!
میگفت ما #دعا میڪنیم
براتون #شهادت مینویسن
ولی #گناه میڪنید پاڪ میشه...
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
#بین_الحرمین
هر گوشه اش روضه اےست برای خودش
شوخی که نیست
یک صبح تا عصر
قد رعنای اربابمان
در این حوالی ها
خمیده شده....
از داغ های پی در پی
#آهـ_ڪربلا💔
#آھارباب
#بین_الحرمین
#نائب_الزیاره
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#درسهای_مکتب_عاشورا
⚠️حواسمان به غربالهای آخرالزمان باشد!
امام صادق علیهالصّلاةوالسّلام قسم میخوردند و میفرمایند: «غربال میشوید، غربال میشوید، غربال میشوید».
حواستان باشد. پیچ و مهرههایتان را محکم کنید! #خواب_غفلت شما را نگیرد. دستتان از دامان اهلبیت عصمت و طهارت علیهمالصّلاةوالسّلام جدا نشود. دستتان از دامان امام زمانتان کوتاه نشود.
⚠️روایت داریم حتّی قائلین به امامت امام زمان ارواحنافداه میروند - امام که دروغ نمیگوید روایت داریم - یک تعداد کمی میمانند. آنهایی که متمسّک هستند، محکم دست به دامان امام زمان ارواحنافداه زدهاند، نمیگذارند این سیلابها و طوفانها اینها را بکَند و ببرد.
یک زمانی میرسد قائلین به امامتش دست از امامت امام زمان ارواحنافداه میکشند، رها میکنند و میروند.
👈چطور جدّش را در کربلا رها کردند رفتند؟ مگر شیعه نبودند؟ مگر با امام حسین علیهالصّلاةوالسّلام نیامده بودند؟ مگر منزل به منزل با امام حسین علیهالصّلاةوالسّلام نبودند؟ مگر نماز جماعتهایشان را پشت سر امامشان نمیخواندند؟
شب عاشورا گذاشتند، رفتند!
💠استاد حاج آقا زعفری زاده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#علیرضا_پورمسعود
چه ارتباطی بین ظهور داعش در افغانستان و فیلم #شبی_که_ماه_کامل_شد وجود دارد؟
حتما ببینید و نشر دهید
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن
💔
دوست دارم توصیف کنم
همهء آنچه را که مےبینم و حسی که دارم...
دوست دارم آنڪه همچون روزگار بیخبریِ من، هنوز کربلا را ندیده
با خواندن دستنوشته ام، حس کند این همه احساس را...
مےدانی رفیق... گفته اند رفیق شهید، شهیدت مےکند اما من مےگویم
#دوست_شهید اگر داشته باشی،
بےنیاز مےشوی از تمام رفاقت های پوچ دنیایی
#رفیق_شهید اگر داشته باشی، خاطرت جمع است که صدایت به آسمانی ها خواهد رسید
راستی #همسنگری..
رفیق شهید داری؟
#شھیدجوادمحمدی
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد_و_ششم او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت: _به به
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
خدایا منو ببخش!!😭🙏
ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفربودم.
کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی رحمانه ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم.
چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سرمن یا مسعود بیاره.
مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله ی قدیمی برم.باید فاطمه رو میدیدم!!
زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه ی اول سلام گفت:
_نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند.
🍃🌹🍃
مثل لشکر شکست خورده بی هدف در خیابانها راه افتادم.
نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها.
دلم از خودم و سرنوشتم پربود.چرا تا می آمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوندگذشته ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!
من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم. کامران مثل من مغرور بود.من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی رحمم بشم؟؟
🌴رفتم امام زاده صالح.🌴 کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک 😭ریختم.
خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی.😭🙏 من فقط خرابترش میکنم. خودت کمکم کن..اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت. هرچی تو بگی.. هرچی تو بخوای.به دل سیاه من نگاه نکن.
#وقتی_دارم_کج_میرم_یه_نیشگون_کوچولو_ازم_بگیر. من پدرو مادر بالای سرم نبوده.کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم..تو بشو پدرو مادر من.بهم یاد بده راه ورسم زندگی رو. ..
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم.فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم.
🍃🌹🍃
روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم
ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت. فقط بی صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و بایک جمله آرومم کنه.
به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی مقدمه گفتم باید ببینمت.
او گفت:
_منم همینطور.بیا خونمون
یک ساعت بعد اونجا بودم.توی اتاقش دسته گلی💐 زیبا خودنمایی میکرد.و اوخوشحال تر از همیشه بنظر میرسید.
پرسیدم:
_اینجا خبری بوده؟
او گونه هاش گل انداخت ☺️و روی تختش نشست.
منتظر بودم تا کنجکاوی ام رو ارضا کند.
گفت:
_دیروز عمو اینا اینجا بودن..
چشمام گردشد.😳 با ناباوری نگاهش کردم. او خنده ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد:
_رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم.☺️
چشمانش رو پرده ی اشک پوشاند و گفت:
_واقعا اونها خیلی بزرگوارند..اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد.گفتن اومدیم دوباره خواستگاری…
🍃🌹🍃
از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه ام گرفت.
با خوشحالی اورا بغل کردم و پرسیدم _پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چیشد که اومدن؟😉
_منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم.یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر ازدیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند.باید اینجا میبودی و قیافه ی حامد و میدیدی. فک کنم اونم مثل من، تو شوک بود.😌😍
فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت:
_دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید.اینهمه سال دعا کردم نشد..قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم.☺️😍
🍃🌹🍃
جمله ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید.😣😭
این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی پروا گریه میکردم.
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
4_6046432947601409408.mp3
3.67M
💔
✖️یکی از مسایلی که ائمه از دست شیعه خیلی گله مند هستند متفرق بودن آنهاست!!
💠 امیرالمومنین (ع): شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند، این واقعیت قلب انسان را میمیراند و دچار غم و اندوه میکند که دشمنان در باطل خود وحدت دارند، و شما در حق خود، پراکنده و متفرق میباشید. "امام علی ع
❌🎙 بیاید برادرانه و خواهرانه دور هم جمع شیم و کمک کنیم به هم...
🔺کاری نکنیم امام زمان بیاد بگه یدونه از این سرباز های آمریکایی به ۱۰تای شما میرزه 😔😔
برای دل امام زمان (عج) #نشر_دهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
سزای چشمی که به نامحرم بیوفته همینه...😔
#نامحرم
#شهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
باورم نمیشه من حرم رو دیدم😔
باورم نمیشه که به تو رسیدم
باورم نمیشه گریه هامو دیدی
باورم نمیشه منو خریدی
خوابم یا بیدارم؟ اینجا کربلاست
این لطف آقامه، آقام باوفاست
خوابم یا بیدارم؟ اینجا کربلاست
این صحن آقامه اون گنبد طلاست
آقاجان سلام✋
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#نائب_الزیاره
💕 @aah3noghte💕
💔
شش دانگ جنّت و طبقاتش بہ روے هـم
یڪ گوشہ از ضریح نگارم نمے شود
#حسینجـانم...،
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
نحن عشاق الولایه✌️
تجدید پیمان جوانان لبنانی
با امام خامنه ای
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ...
#ما_ترکناک_یابن_الحسین
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
چندوقتیست
کهـ حتے میان #خواب
#حــرم را ندیدهام
با من چه ڪرده است
#گــــناهان بے شمار ...!
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
شهید شو 🌷
💔 فرموده بود: مـا "اهــل بـیـت" ، بزرگ و کوچکمان با هم فرقی ندارد عـرض مـیکنـم؛ مـا اهـل دنـیـا ن
سلام همسنگرےها
برای دیدن عکس و فیلمهای بیشتر از سفرنامه کربلا
به پیج زیر مراجعه کنین، قسمت #آھ_ڪربلا
Istgahedel
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد_و_هفتم خدایا منو ببخش!!😭🙏 ازگذشته ام متنفر بودم! از عس
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد
ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره.
او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم.
گفتم:😣😭
_فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهانم اینقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم..تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد..
فاطمه با مهربانی گفت:
_دوباره چه اتفاقی افتاده؟
جریان دیروز رو براش تعریف کردم.
او اخمهایش در هم رفت و بعد از کمی فکر گفت:
_نباید باهاش میرفتی.گفته بودم فعلا ازش فاصله بگیر!
گفتم:
_بابا نمیشد بخدا.از اونجا نمیرفت. مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم.
فاطمه متفکرانه گفت:
_این کامران چقدر برام عجیبه.ظاهرا بدجوری دلباخته ت شده..
سرم رو با درماندگی تکون دادم:
_نمیدونم..خودمم نمیدونم!
_چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟
کمی فکر کردم و گفتم.:
_تا همون حد که بهت گفته بودم..بیشتر نه..ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولا به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم.
فاطمه سرش را خاراند و گفت:
_بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده ای!
از استدلال او متعجب شدم ودر فکر فرو رفتم.فاطمه ادامه داد:
_باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس وجو راجع به مشکل تو غافل شدم.ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست.یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم.اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه تر بنظر میرسید.از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده.خوب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی گدار به آب زد.
🍃🌹🍃
گویا فاطمه تمام دغدغه اش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگر میخوریم یا خیر.!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگریست.
گفتم:
_فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم. اصلا دنبال زندگی شخصی او نیستم چون من هدفم رسیدن به او نیست.. من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره..همین!
فاطمه با دقت نگاهم کرد:
_واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه ای نداری؟
شانه هام رو بالا انداختم:
_نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان.. چون او واقعا محترم و مهربونه…شاید اگر درشرایط دیگری بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلن بهش فکر نمیکنم!
فاطمه با کنجکاوی پرسید:
_مگه شرایط فعلی تو چیه؟
🍃🌹🍃
خب معلومه! من عاشق و دلباخته ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بیمعنی کامرانها ندارم..ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگری بیاورم.
گفتم:
_خب من نه خانواده ای دارم..نه مادری نه پدری..نه حتی سرمایه ی درست حسابی ای..آهی کشیدم!
_و از همه مهمتر گذشته ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!!
فاطمه لبهاش رو به نشونه ی اعتراض جمع کرد و گفت:
_اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد!بابا طرف عاشقته..اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره.بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده میترسی؟ اینقدر ضعف نداشته باش.قرار شد به خدا اعتماد کنی!
سرم رو به نشانه ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم.
_فاطمه…؟؟؟
_جانم؟
_کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم. .
_خداروشکر که ده سال دیر تر آشنا نشدی!
🍃🌹🍃
به هم نگاه کردیم..☺️😊
چشمهاش برق شیطنت آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود.فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم..واقعا خدا روشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده م سیاه تر میشد!
🍃🌹🍃
روزها از پی هم میگذشتند
و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم.بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته
روال عادی زندگی رو از سر گرفتم.
آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه ام بود برای خانه مقداری خرید کردم.
در مدت این یکماه کاملا متوجه ی تغییرات روحی ومعنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و آن بدهی ام به کامران بود.نمیدونستم چگونه میتوانم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم!
🍃🌹🍃
با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم.این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود.
باهم به کافه رفتیم.
دست وپاهام میلرزید.به سمت پیش خوان رفتم و از سعید ،گارسون کامران سراغش رو گرفتم. سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت:
_کامران نیست..رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده.
ادامه دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕