eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 چقدر این نگاه، سنگین است چقدر این مزار ساده بوی بهشت مےدهد این را فقط من نمےگویم هر کسی به او آدرس مزارت را داده ایم همین را گفته است... #شھیدجوادمحمدی #رفیق_بهشتی #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #آھ_زینب #آھ‌ارباب #رفیق_شھید #مدافع_حریم_عمه_سادات #قیامت #حسرت #رفاقت #شھادت #حسرت #شفاعت #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 یه سلام خسته شبیه خستگی زائرای اربعینت... #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_ال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 با روی سیاه... ای شهدا همه مرا جواب کرده اند برای اربعین خودتان یه کاری کنید #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #فرواردکن_مومن😉
💔 مبتلای محنت هجرم مکن! بر سر من هر چه مےخواهی بیار... 💔 💕 @aah3noghte💕 مطالب ناب شهدایی را، اینجا بخوانید
💔 حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روح‌الله محافظ ایشان بودند. ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روح‌الله آن‌قدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روح‌الله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمی‌خوری؟» بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین». آقا روح‌الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روح‌الله پرسید «بچه کجایی؟» آقا روح‌الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران». وقتی به خانه برگشت آن‌قدر که محو جمال حضرت آقا بود که می‌گفت: «خدا قسمتت کند یک‌بار حضرت آقا را ببینی». خیلی دوست دارم یک‌بار از نزدیک به دیدار آقا بروم و بچه‌هایم او را ببیند.   ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان_رهــایـــے_از_شب☄ #قسمت_نود_و_چهارم غذای داخل ظرف برای دونفر بود. گفتم: _من  دارم میرم بالا
💔 با نوشتن نامه کلی سبک شدم. با خودم فکر کردم چقدر خوب میشود اگر این نامه رو به دست حاج مهدوی برسانم.رو به آسمون گفتم:😢🙏خدایا بازم میگم ریش و قیچی دست خودت…اگر صلاح میدونی شرایطش رو جور کن تا از خودم پیش حاج مهدوی دفاع کنم. 🍃🌹🍃 میان دردلهام با خدا خوابم برد. 💤الهام با همان چادر در جایی شبیه امام زاده نشسته بود و نماز میخواند.به طرفش رفتم.بالبخند به صورتش نگاه کردم. او اخم مادرانه ای کرد و با گله گفت: _چرا برام تسبیحات رو نخوندی؟ گفتم _یادم رفت..😔 و شرمنده سرم رو پایین انداختم.خندید. _حاجت روابشی سادات عزیز…😊 🍃🌹🍃 طنین صداش در گوشم پیچید.. حتی در بیداری.انگار هنوز کنارم بود. روی سجاده نشستم. تسبیح رو برداشتم و در جا براش تسبیحات حضرت فاطمه رو فرستادم.از آنروز به بعدهرشب براش تسبیحات می‌فرستادم و بعد میخوابیدم! روزها یکی بعد از دیگری به سرعت سپری میشدند و من حضور مسعود و کامران کنار مسجد برام سوال برانگیز بود. همه ی این مسایل دست به دست هم داد تا از مسجد اون محل فاصله بگیرم و سراغ اون محله نرم. 🍃🌹🍃 جمعه ظهر بود. طبق معمول بعد از اذان سجاده پهن کرده بودم تا نماز بخوانم که ناگهان در زدند. قلبم از حرکت ایستاد.😨 این حالتی بود که بعد از هر صدای ضربه ای که به در خانه ام میخورد  بهم دست میداد چون همیشه کسی که پشت در بود برای آزار من حاضر میشد. با چادر نماز به سمت در رفتم .خانوم همسایه که درطبقه ی سوم ساکن بود با یک ظرف غذا 🍲پشت در ایستاده بود.در رو با اضطراب باز کردم.او سلام گرمی کرد و در حالیکه به داخل خونه نگاه می انداخت گفت: _مزاحم که نیستم؟ با لبخندی دوستانه گفتم:😊 _اختیار دارید مراحمید. _نماز میخوندید؟؟ گفتم:_هنوز قامت نبستم.بفرمایید داخل! او در کمال تعجب کفشش رو در آورد و داخل اومد.در تمام این سالها این اولین باری بود که همسایه ام وارد خونم میشد.ظرف غذا رو روی اوپن گذاشت و گفت: _مثلا همسایه ایم ولی از هم خبر نداریم  یک کم آش ترخینه درست کرده بودم گفتم بیام هم یه سر ببینمتون، هم اینکه از آشم بخورید. در دلم گفتم:عجب!!منم باور کردم!اصلا من وشما با هم صنمی داریم زن؟! حرف اصلیتو بگو. ولی بجاش گفتم: _لطف کردید.خیلی خوش آمدین.بابت آش هم ممنون. او یک کم از این در و اون در حرف زد  و بالاخره با ظرافت تمام بحث رو به منطقه ی دلخواهش کشوند وگفت: _راستش چند وقت پیش از خونتون سروصدا و داد وقال شنیدم..خیلی نگرانت شدم گفتم بیام بالا ببینم چه خبرشده بعد گفتم به من چه…یعنی حقیقتش ترسیدم… با تعجب پرسیدم: _چه ترسی؟! اصلا ترس برای چی؟من که سروصدایی ندارم! او با ناراحتی مکثی کرد وگفت: _چی بگم..من خودمم گیج شدم! از یه طرف همسایه ها میگن شما …ولش کن.ولش کن.. بلند شد وبه سمتم اومد.: _اومدم اینجا بگم حلالم کن! بخدا همش فکرم پیشته.هی تو خیابون و کوچه میبینمت اینقدر گلی.. اینقدر خانومی میمونم چی بگم.. پرسیدم: _چرا گیج شدی؟ خیلی راحت بگو همسایه ها درمورد من چی میگن؟ او نگاهش رو پایین انداخت وبعد قاطعانه گفت: _درست نیست بگم.همین قدر که اومدم و دیدم سجاده ت پهنه خیالم راحت شد.مردم حرف مفت زیاد میزنند. حلالم کن تو رو خدا…خوب من میرم نمازتو بخونی.خیلی سریع درو باز کرد و با عذرخواهی پایین رفت. 🍃🌹🍃 در سرم دردی خفیف پیچید! دیگه تو این ساختمون زندگی کردن برام سخت شده بود.باید دنبال یک جای جدید میگشتم. دلم از دنیا گرفته بود. چفیه رو برداشتم و توی سجاده م گذاشتمش. با دیدنش یک دل سیر گریه کردم و بعد نمازم رو اقامه کردم.یادم افتاد که دیشب برای الهام تسبیحات نفرستادم. بدهیم رو پاس کردم و در دلم با او درددل کردم... الهام..گفتی برام دعا میکنی! من هرچی دعا میکنم بدتر میشه.دارم کم میارم عرصه به هم تنگ شده.تو رو به صاحب این تسبیحات برام دعا کن. این روزها بدترین روزهای زندگی من پس از توبه بود!!! وقتی خوب نگاه میکنم تمام زندگی من بدترین بود.. چه پس از توبه چه قبل از توبه!!! خدایا کی بهار رو به زندگی من دعوت میکنی؟مراقبم باش! مبادا کم بیارم! 🍃🌹🍃 چند وقتی گذشت.. فاطمه بخاطر پاره ای از مشکلاتش عروسیش عقب افتاده بود و التماس دعا داشت تا قبل از مهر عروسی بگیره. ومن برای برآورده شدن حاجتش نماز شب میخوندم! یک روز بهم زنگ زد  که مشکلشون حل شده و تا دو هفته ی آینده میره سر خونه و زندگیش. این اتفاق برای من خیلی ارزشمند بود.چون گمان میکردم خداوند دعای منو نسبت به بهترین دوستم مستجاب کرده.اما برعکس آسودگی خاطر فاطمه،این اواخر دلم گواهی بد می داد و دایم منتظر یک حادثه ی بد بودم.هر روز صدقه می انداختم و از خانه خارج میشدم. تا اینکه یک روز آن اتفاقی که منتظرش بودم افتاد.... ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 و در صحنه نبرد ندا آمد: پیرغلامان زینبی اذن شهادت دارند... #شھیدمنصورعباسی حبیب مدافعان حرم سپیدموی ۶۰ ساله #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 گناهت را نگذار پای جوانےات به جوانےشان برمےخورد #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
⭕️ نقره‌داغ مفسدان توسط قوه‌قضاییه؛ بازگشت ۳۰ هزار میلیارد به بیت‌المال و شاکیان خصوصی 🔹از زمان حضور حجت‌الاسلام رئیسی بر مسند ریاست قوه‌قضاییه تاکنون، ۳۰ هزار میلیارد تومان به بیت‌المال و شاکیان خصوصی بازگشته است. https://tn.ai/2102068 #رئیسی_مچکریم #مبارزه_با_فساد
💔 ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سه برادر که در یک روز به شھادت رسیدند.... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 آیا #ولی_فقیه می‌تواند #رئیس_جمهور را #عزل کند؟! برنامه بدون توقف #مجلس #دیوان_عالی_کشور #اندڪےبصیرت 💕 @aah3noghte💕 #فرواردکن_مومن 😉
💔 کاش به جای پائیز تو با مهر مےآمدی... مولای غریبم #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدعلی_هاشمی_سنجابی: در
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدمهندس_عباس_شاهوی:  در سال 1332 در محله قنات آباد تهران متولد شد. با علاقه و استعداد فراوانی تحصیل را شروع کرد و پس از اخذ دیپلم، ابتدا تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود اما بعد به دانشگاه رفت و سرانجام #فوق_لیسانس مدیریت بازرگانی را از آمریکا اخذ کرد. پس از پیروزی انقلاب، ابتدا در کمیته‌های انقلاب و بعد #مدیریت گروه صنعتی #فولاد_ایران و نیز مدیرعامل مرکز تهیه و توزیع فلزات، خدماتش را آغاز کرد. کنترل شدید ارز و کمک به تحقق عصل 44 قانون اساسی از جمله خدمات ارزنده او بود. وی سرانجام در هفتم تیر 1360 به همراه 72 تن از یاران امام جاودانه شد. #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣ #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... پست معرفی شھدای ۷تیر را بخوانید تا متوجه شوید امام راحل ره در یک روز چه یارانی را از دست دادند و منافقان، چه آدم نماهای خبیثی هستند یکی از دلایل #بےبصیرتی، ناآگاهی است‼️
💔 «دوست شهیدت کیه...؟؟؟» تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟ از اون رفیق فابریکا؟؟ از اونا که همیشه باهمن؟؟ خیلی حال میده امتحان کردی؟؟ هرچی ازش بخوای بهت میده!! آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق شی؟؟!! گام اول : انتخاب شهید. به آلبوم شهدا نگاه کن به عکسشون، به لبخندشون ببین کدوم رو بیشتر دوس داری با کدوم یکی بیشتر راحتی؟! گام دوم : عهد بستن با دوست شهیدت یه جایی بنویس: با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی او به هیچ وجه روی بر نمیگردانم. گام سوم : شناخت شهید تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن. عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه.... گام چهارم : هدیه ثواب اعمال خود به شهید از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی، فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم." طبق روایات نه تنها از ثواب چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه! بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه! تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی! گام پنجم : درگیر کردن خود با شهید. سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بذار!! در طول روز باهاش درد و دل کن.باهاش حرف بزن. آرزوهاتو بهش بگو... گام ششم عدم گناه در حضور رفیق⛔️ روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟ حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و ..... گام هفتم : اولین پاسخ شهید: کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه !! خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ... گام هشتم : حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ). گام های سختی رو انجام دادید. درسته؟! اما مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده.... اسم دوست شهیدت چی بود؟.....😉🙃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ... ارباب جانم، ❤️ مےنویسم برای دلتنگ ها که فقط دلتنگ ها از حال و هوای یک دلِ جان به لب رسیده، خبر دارند... هوایتان که به سرم مےزند یاد بین الحرمین تان که قلبم را به تپش وا مےدارد ضریح پر ابهتـ تان که در نظرم جلوه گر مےشود... من مےمانم و یک دلِ تنگ و یک دیده پر اشڪ و یک دنیا ... مےنویسم برای شما ایهاالارباب! خانه خراب شدیم بعد از برگشت از کربلایتان💔 ارباب! چه خواهد کرد دلتنگی با این نیمه جان؟ 💔 💕 @aah3noghte💕 ‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_پنجم با نوشتن نامه کلی سبک شدم. با خودم فکر کردم چقدر خو
💔 دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کمتر به آنجا میرفتم.شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی میکردم و برایشان شربت خنک میریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ میکنند. رفتار مسجدی ها با من دیگر مثل سابق نبود 😒این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار میکرد و میگفت _لابد اینقدر کم میای از یادشون رفتی. تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چند نفر بشم و از پشت سر، حرفهایشان را بشنوم.ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود. آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم. دونفر آنها با اکراه برداشتند ومنو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید: _شما مال این محل هستی؟ من بالبخند گفتم:😊_قبلا بودم.. او با همان لحن گفت: _یعنی الان از اینجا رفتی؟ با صبوری گفتم: _بله.چطور مگه؟ زن پشت چشمی نازک کرد و گفت: _تو دختر سد مجتبی نیستی؟؟؟ با افتخارگفتم _بله شما منو میشناسید؟ زن با بی ادبی گفت: _فکر کن تو رو کسی نشناسه!!! ابرو در هم کشیدم: _من خیلی وقته در این محل زندگی نمیکنم  شما از کجا منو میشناسی؟ _زن باباتم میشناسم..حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟ لحن بی ادبانه و منظور دار او واقعا از تحملم خارج شده بود.ولی نفس عمیقی کشیدم ودر دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم: _اشکالی داره؟! او نگاهی نفرت بار به سرتا پای من انداخت و گفت: _نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی! 🍃🌹🍃 دیگه وقت سکوت و حیا نبود. دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم: _بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانوم.از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن. او که مشخص بود از اون زنهای آپاچی و هوچیست با صدای نسبتا بلندی گفت: _اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی.. گوشهام دوباره کوره ی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند.انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم: _این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانوم وگرنه…؟؟؟ زن داد زد: _وگرنه  چی.؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!! اینقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم. یک باره بلوایی شد..گیس وگیس کشی شد..او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که:😡🗣 _آآآی ملت این  هرزه رو از مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم..از کل زندگیش خبر دارم .. در حالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم میدیدم! فاطمه خودش را رساند.باورش نمیشد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید:😰 _چیشده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟ من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی ازمن جوابی نشنید رو کرد به اون زن  وبا لحنی جدی گفت: _چه خبره خانوم؟؟ صداتو بیار پایین. فاصله ی شما با آقایون اندازه ی یک پرده ست!! زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت: _تو برووووو برووو که از چشمم افتادی!!اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد ، نظرم درباره ت عوض شد. فاطمه با اخم گفت: _مگه باید با شما هماهنگ میکردم.؟؟مسجد مال همه ست به من چه به تو چه که کی توش رفت وآمد میکنه؟ زن با صدای بلند گفت: _به من چه؟؟ مسجد جای نمازخونهاست نه جای هرزه ها! !! با عصبانیت 😡گفتم: _دهنتو ببند زنیکه..هرزه خودتی و.. فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت: _رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم. 🍃🌹🍃 صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد: _خانمها اون قسمت چه خبره؟؟؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟ فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیض گفت: _خجالت بکش زن نا حسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟ زن دست بردار نبود.انگار اراده کرده بود هرطوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد. گفت: _ای بی خبر..من حرف بی سند نمیزنم.بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!! فاطمه با همون لحن گفت: _خودت میگی زن بابا.!!! اونم یکی مثل تو!! زن جمله ای گفت که همه ی نگاهها به سمتم برگشت: _زن باباش دروغ میگه. .چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟؟؟ اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه..😡😏 ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وقتی رسید با صدای بلند گفت: " "✋ بعد سرش رو گذاشت روی قبر... منم کنارش سرمو گذاشتم روی قبر داشت با آقاجوادش حرف میزد آروم آروم جوری که صداش شنیده نمیشد... حرفاش که تموم شد پا شد رفت دنبال بازی کردن... به این فکر مےکنم که خون شھـید، عجب جاذبه عجیبی دارد پیر و کودک و زن و مرد نمےشناسد... به راستی گفتار پیر راحل مان فکر مےڪنم که روزی این زمین، دارالشفای عاشقان خواهد شد... و اینکه هراس دشمن از و به خاطر همین فطرت پاک است ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال ... 💕 @aah3noghte💕
💔 (زاده ۱۳۶۷ مشهد و درگذشته دوم مهر ۱۳۹۴ منا) در مسابقات جهانی کشور مالزی در رشته تلاوت قرآن سال ۲۰۱۶ بود. وی قرائت قرآن را با تشویق پدر و مادر و با کمک دو برادر بزرگترش از ۳ سالگی آغاز کرد. افتخارات وی در سال ۸۱ برای اولین بار در مسابقات سازمان اوقاف و امور خیریه شرکت کرد و در مقطع سنی زیر شانزده سال رتبه اول کشوری را کسب کرد. همچنین در سی و هفتمین دوره مسابقات سراسری قرآن کریم جمهوری اسلامی ایران که در اسفند ۱۳۹۳ در شهر تبریز برگزار گردید، موفق شد پس از نماینده استان یزد حسن دانش مقام دوم را به دست آورد. نزدیک به سه ماه بعد، به عنوان نماینده جمهوری اسلامی ایران در پنجاه و هفتمین دوره مسابقات بین‌المللی قرآن کریم مالزی نیز با تلاوتی شایسته، موفق به احراز رتبه نخست شد. محسن حسنی کارگر در تاریخ ۲ مهر ۱۳۹۴ در فاجعه منا که به دلیل ازدحام جمعیت در یکی از مسیرهای حرکت حاجیان به سمت جمرات رخ داد، درگذشت. حاجی حسنی در حرم علی بن موسی تلاوت‌هایی اجرا کرده بود که پس از شهادت وی به پیشنهاد آقاسیدعلی خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب ، پیکر وی در صحن جمهوری اسلامی بارگاه علی بن موسی دفن شد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 آیا اگر روحانی با ترامپ دیدار کند، طرح عدم کفایت او در مجلس کلید خواهد خورد؟! واکنش قاضی زاده به احتمال دیدار غیر عقلانی رئیس جمهور با ترامپ احمق 💕 @aah3noghte💕