شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #خالکوبی پنهان کارےاش همه را مشکوک کرده بود.😒 جزء غواص های خط شکن
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر۱
اخلاص عجیبی داشت😊
خوش بیان بود و بسیار پر محبت😍..
فهمیدیم حدود ۷کیلومتر از یکی از روستاهای اطراف شهریار به هیئت مےآید و در کارهای هیئت بسیار خالصانه زحمت مےکشد. ☺️
یک روز که عازم جبهه بودیم از ما خواست او را هم ببریم، ماهم یک پرونده الکی برایش درست کردیم و گفتیم :
"هر کی ازت پرسید قبلا آموزش دیدی ؟ بگو اوایل جنگ آبادان بودم". و حرکت کردیم برای دوکوهه .😬
در طول مسیر کنار #هوشنگ نشسته بودم که حرف از قبل از انقلاب پیش آمد .
هوشنگ گفت:
« من قبل از انقلاب دانشجوی رشته اقتصاد دانشگاه تهران بودم . اوایل دهه ۵۰ ... بعد از مدتی به گروهک مارکسیستی #پیکار پیوستم و همان اوایل به خاطر فعالیت های سیاسی از دانشگاه اخراج شدم .🙄
من برای پیروزی این انقلاب خیلی زحمت کشیدم اما به همان شیوه خودم با همان نگرش #مارکسیستی .😑
وقتی انقلاب پیروز شد اعلامیه مےنوشتم و در جمع مردم مےخواندم:
«به نام خلق ایران که شجاعانه پیکار کرد و دژخیم را از کشور بیرون نمود »...☹️
اما مےدیدم مردم به این گونه حرف زدن ، توجهی ندارند .
مردم به دنبال امام و #رهبر_مذهبی بودند و ما حرف از انقلاب توده ها مےزدیم .😒
بعد از انقلاب باز هم باز هم برای ثبت نام رفتم دانشگاه، ثبت نام کنم. اما باز هم به جرم حمایت از گروهک ها اجازه تحصیل نداشتم .🙄
من به خدا و مذهب اعتقادی نداشتم و پدر و مادر و فامیل به خاطر همین عقاید ، مرا طرد کرده بودند .😥
وقتی خانواده طردم کردند...
به روستای پدرےام در شهریار برگشتم و مشغول کشاورزی شدم .
یک روز نگاهم به خورشید افتاد،🌞 نشستم و به فکر فرو رفتم .
- چه کسی این خورشید را این قدر منظم آفریده ؟🤔
-چه کسی آن را این قدر دقیق بالا و پائین می برد؟🤔
با خود گفتم :
« خدا به همه مردم نور خورشید را مےبخشد و هیچ کس را به خاطر نافرمانےاش ، از آفتاب منع نمےکند .»
تا غروب به این موضوعات فکر مےکردم .
من چه کاره ام ؟
این دنیا برای چیست؟
ما کجا هستیم ؟
چه خواهد شد ؟
در میان فامیلی که همه مرا طرد کرده بودند فقط پسر عمویم احمد، مرا تحویل مےگرفت.
هرچه سوال داشتم از او پرسیدم و او جواب داد .
در آخر گفت:
« هوشنگ! دوران مارکسیست تمام شده ! این عقاید دیگه هیچ جایی نداره!
بیا یک سفر برو مشهد و از اما رضا (ع) بخواه بهت کمک کنه و از نو، شروع کن »
در مشهد خیلی به امام رضا (ع) اصرار کردم دستم را بگیرد و راه را نشانم دهد .
داخل حرم وقتی مشغول نماز بودم یک باره احساس کردم سقف حرم باز شد و من کاملا حس کردم یک نور به سمت من آمد و از همان لحظه، آرامش خاصی پیدا کردم .😇😊
#ادامه_دارد...
#اختصاصےکانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۱ اخلاص عجیبی داشت😊 خوش بیان بود و بسیار پر محبت😍.. فهم
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر۲
بعد از سفر، با پسر عمویم بیشتر رفت و آمد کردم و او به سوالاتم جواب مےداد، بعد هم پایم را به هیئت باز کرد . و بدترین اتفاق برایم، #شهادت احمد بود😭...
دوکوهه خیلی رفتار هوشنگ را زیر نظر داشتم . همیشه حتی در آن گرمای تابستان سربند را از سرش جدا نمےکرد .
مےگفت:
"نمےدانید چقدر از ذکر #یاحسین و #یازهرا که روی این پارچه نقش بسته، آرامش مےگیرم"!!!😍
همیشه با وضو بود.
مےگفتیم:
" الان که وقت نماز نیست، وضو مےگیری"!!!😉
مےگفت:
"مگر امام خمینی نفرمود”عالم محضر خداست“، اگر اینجا محضر خداست پس باید با ادب و با وضو در این محضر باشیم"...😇
ما مےنشستیم و خیر الله(هوشنگ) برایمان از دین مےگفت .
او مثل ماهی جدا شده از آب ، قدر دین را بیشتر از ما فهمیده بود ... و حالا لذت ارتباط با خدا و دین را مےچشید . 🤗
یک روز بچه ها از او خواستند برای رزمندگان گردان حمزه از لشکر حضرت رسول(ص) صحبت کند ...
وقتی در مقابل بچه ها قرار گرفت یک دفعه زد زیر گریه و گفت:
«من کی هستم که بخوام برای شما انسان های وارسته حرف بزنم؟!
من روز اول گفتم که در آبادان بودم حالا از خدا و شما مےخواهم مرا عفو کنید من قبل از این اصلا جبهه را ندیده بودم».
همین طور مےگفت و اشک مےریخت .😭😭
روز بعد حین نماز در حسینیه حاج همت، بےهوش شد و افتاد!!!
وقتی به هوش آمد رفتم سراغش، حرف نمےزد اما وقتی اصرار مرا دید گفت:
"همان حالتی که در حرم امام رضا ع ایجاد شد دوباره برایم پیدا شد و از حال رفتم"...😊
عملیات #والفجر۸، اولین و آخرین عملیات #خیرالله_افشار بود...
او رفت و اولین شهید #گردان_حمزه لقب گرفت...
#پایان_داستان_عاقبت_بخیر
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصےکانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛