شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت111 پلکهایم
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت112 بشیر با موتور در بیابان میتازد و هربار نگاهی به جیپیاس میاندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکردهایم. اینجا اگر راه را گم کنی، باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم #اعدامت در سایتها و کانالهای داعش! #ادامه_دارد...*** باد داغ به صورتم میخورد و تنفسم سختتر میشود. چفیه را خیس کردهام و بستهام دور صورتم تا مثلا جلوی گرد و خاک بیابان را بگیرد؛ اما در این گرما به ثانیه نکشیده خشک شد. میدانم اوضاع بشیرِ بنده خدا هم بهتر از من نیست. زیر لب صلوات میفرستم و بیسیم را درمیآورم: - جابر جابر حیدر! - به گوشم حیدر! - ما داریم میایم. هوامونو داشته باشید. لهجه بامزه نجفآبادیِ جابر را میشنوم: - حَجی خیالت راحت! در تمام عمرم نشنیدهام کسی انقدر غلیظ به لهجه نجفآبادی حرف بزند! جابر را ندیدهام؛ فقط صدایش را از پشت بیسیم شنیدهام. میدانم از بچههای لشگر زرهی نجف است و گاهی که از عملیات شناسایی برمیگردیم، با او یا کس دیگری هماهنگ میکنیم که خودیها نزنندمان. #جابر اما لحنش با همه فرق دارد. انگار مقید است هرجا که هست به لهجه شیرین نجفآبادی صحبت کند. وقتی میرسیم به پایگاه اول که دارند اذان ظهر را میگویند. از موتور که پیاده میشوم، چندبار سرفه میکنم. سیاوش میدود جلو و میپرسد: - کجا بودی داش حیدر؟ همراه هر سرفه، چند کیلو خاک از ریههایم میریزد بیرون. میان سرفههایم، سیاوش را میپیچانم که: - رفته بودیم یه سری به پایگاههای اطراف بزنیم! سیاوش قمقمهاش را میدهد دستم. تشنهام؛ اما میترسم این حجم خاکی که در گلویم رسوب کرده، با نوشیدن آب تبدیل به گِل بشود! قمقمه را میگیرم و آبش را روی سرم خالی میکنم و کمی هم در دهانم میریزم. حالم سر جایش میآید. زمزمه میکنم: - یا حسین! قمقمه را که تقریباً خالی شده، به سیاوش برمیگردانم. بشیر رفته است که وضو بگیرد و من که وضو دارم، کنار سیاوش در صف نماز میایستم. دلم شور میزند. تحرکاتی که از نیروهای داعش دیدیم عادی نبود. باید همین امروز بروم دیدن حاج احمد. نماز را که میخوانیم، دلم میخواهد توی همین چادرها بیفتم و بخوابم؛ مثل بشیر. بنده خدا پا به پای من آمد. نزدیک بیست ساعت است که با بشیر، تمام بیابانهای این محدوده را قدم به قدم وجب کردهایم و دیگر جانی برایمان نمانده است. داخل چادر بچههای فاطمیون مینشینم و پاهایم را دراز میکنم. خم میشوم و پوتین را از پاهایم بیرون میکشم. آخ! انگار پوتین هم شده عضوی از بدنم؛ درش که میآورم، پایم تعجب میکند! انگشتان پایم را تکان میدهم تا یادشان بیفتد میتوانند آزادانهتر هم تکان بخورند. دراز میکشم و چشمانم را میبندم. صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنوم. هوا گرم است؛ گرم است؛ گرم است. خیلی گرمتر از حد تصور. زخم دستم میسوزد. تازه یادم میافتد پانسمانش را عوض نکردهام. ته دلم به زخمم التماس میکنم فعلا بسازد و عفونت نکند تا دستم بند دکتر و بیمارستان نشود. انقدر خستهام که خوابم هم نمیبرد. این هم یک مدلش است دیگر! بیست ساعت بیخوابی کشیدهام، باز هم خوابم نمیبرد. صدای گفت و گوی بچههای فاطمیون میآید: - بنده خدا سیدحیدر ناهار نخورده خوابش برد! - براش کنار میذارم. بیخیال، معدهام شروع کرده به داد و بیداد و نمیگذارد بخوابم. میگویم: - بیدارم! و مینشینم. دوباره صدای ترقترق استخوانهایم بلند میشود. یکی از بچههای فاطمیون ظرف غذایم را میگیرد به سمتم. تشکر میکنم و میگیرمش. اوه خدای من! دوباره سیبزمینی آبپز! ناخنم را در پوست سیبزمینی فرو میبرم تا جدایش کنم. سیبزمینی را پوست کنده و نکنده گاز میزنم. انقدر این بیابان خاک دارد که این سیبزمینی هم مزه خاک میدهد، انگار همین الان آن را از زیر خاک زمین کشاورزی بیرون کشیدهاند و گذاشتهاند داخل ظرف. سرم را رو به بالا میگیرم و از میان درز چادر، به آسمان نگاه میکنم. یک شیء پرنده بالای سرم معلق است؛ در ارتفاع بالا. چشم تنگ میکنم تا بهتر ببینمش؛ پهپاد است. میدانم پهپاد دشمن است و دارد مواضع ما را شناسایی میکند. اینجایی که هستیم، یکی از حساسترین مناطق سوریه و حتی جنوب غرب آسیا ست؛ سهراهی عراق، سوریه و تقریباً اردن. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت116 سیاوش در
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت117 تنها چیزی که میتواند جواب بدهد، همین موشک آرپیجی ست که قابلیت نفوذ به زره را دارد؛ که از این فاصله امید چندانی به برخورد با هدفش نیست. از پشت دوربین، انتحاری را میبینم که در دل صحرا میتازد و حالا به سیصد متری پایگاه رسیده است. سیاوش چشمش را پشت دوربین راکتانداز میگذارد و بعد از چند لحظه، از عمق جانش فریاد میزند: - یا حسیـــــــن! و شلیک میکند. زیر لب، ثانیهها را میشمارم: - هزار و یک، هزار و دو، هزار و... بوووووم!💥 صحرا از نور انفجار انتحاری روشن میشود و موج انفجار، من و سیاوش و چند نفری که روی خاکریز بودند را عقب میاندازد. سرم را که بلند میکنم، سیاوش را میبینم که با لباس و چهره خاکآلود دارد میخندد. دیگر برای دیدن انتحاری نیاز به دوربین نیست؛ حجم آتشش انقدر بزرگ است که به راحتی دیده میشود.🔥 رو به سیاوش میکنم: - زدیش! دمت گرم! سیاوش باز هم میخندد؛ من هم. کمیل شانهام را تکان میدهد: - حواست کجاست؟ بازم هست! لبخند روی لبانم میماسد. ☹️ حجم گرد و خاک و دودی که از انفجار انتحاری اول برخاسته، حتماً دید پهپادهای خودی را کور کرده و از سویی ارتباطات رادیویی هم قطع است؛ پس نمیتوانیم زودتر از آمدنش مطلع شویم. این پایگاه دو خاکریز جلوتر از ما هم دارد؛ اما ارتفاع و استحکام خاکریزها به قدری نیست که جلوی انتحاری را بگیرد. داد میزنم: - تخلیه کنید اینجا رو! از دور، گرد و خاکی که به هوا برخاسته را میبینم؛ انتحاری دوم. روی ماشین زرهی انتحاری دوم، یک تیربارچی مستقر است و به سمتمان تیراندازی میکند. از دو سوی دیگر، چند ماشین مجهز به تیربار و توپ به سمتمان میتازند و تیراندازی میکنند. در عرض چند ثانیه، آسمان پر میشود از نور قرمز گلولههای رسام کالیبر بیست و سه. دیگر میتوان ماشینها و نیروهای پیاده داعشی که به سمت پایگاه میآیند را هم در دوربین ترمال دید. دست میاندازم و یقه سیاوش را میگیرم تا سرش را بیاورم پایین. برخورد گلولهها به خاکریز، خاکها را در هوا پخش میکند. داد میزنم: - نمیتونی اینو بزنی سیاوش. بیا بریم عقب! سیاوش اما دارد موشک را روی لانچر میبندد و میگوید: - میزنمش. تو برو بگو تخلیه کنن. میگویم: - اگه دیدی نمیتونی بزنیش زود بیا عقب، پشت خاکریز اول. و از خاکریز میدوم پایین. این پایگاه دو خاکریز دارد؛ خاکریز دوم به شکل نعل اسب دور نیروهاست و یک خاکریز هم عقبتر، مقابل نیروها. در همهمهای که میان نیروها افتاده، یک جمله توجهم را جلب میکند. چند نفر میگویند: - #جابر شهید شد! #جابر شهید شد! پس او هم اینجا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمیشناختمش، متوجه بودنش نشدهام. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت117 تنها چیز
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت118 در همهمهای که میان نیروها افتاده، یک جمله توجهم را جلب میکند. چند نفر میگویند: - #جابر شهید شد! #جابر شهید شد! پس او هم اینجا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمیشناختمش، متوجه بودنش نشدهام. رد صدا را میگیرم و میرسم به یکی از بچههای فاطمیون که دارد چندنفر را سوار ماشین میکند تا عقب بروند. شانهاش را میگیرم و تکان میدهم: - جابر کجاست؟ - شهید شد. بردنش عقب. خودم هم نمیدانم فهمیدن سرنوشت جابر چرا انقدر برایم مهم شده است؛ کسی که فقط صدایش را پشت بیسیم شنیدهام. دلم برای لهجه نجفآبادی جابر تنگ شده؛ هرچند یک حسی میگوید خبر شهادتش را باور نکن... یک نفر از کنارم رد میشود و تنه میزند؛ همزمان میگوید: - بیا بریم عقب سید! حسین قمی گفت همه رو بیارین عقب، پشت خاکریز اول درگیر بشیم. برمیگردم تا سیاوش را پیدا کنم؛ باید با هم برویم عقب. میان چادرها میدوم و سیاوش را صدا میزنم؛ نیست. صحرا شده است صحرای محشر. حسین قمی میان نیروها میدود و هدایتشان میکند برای عقبنشینی. در این باران گلوله، تنها کسی که راست ایستاده و دنبال جانپناه نمیگردد، خود حسین قمی ست. حالا همه نیروها رفتهاند پشت خاکریز اول و خودشان را برای ادامه درگیری پیدا کردهاند. اسلحهام را برمیدارم و پشت یکی از خاکریزها، تیربارچی یکی از ماشینها را هدف میگیرم. حرف حاج حسین میآید توی ذهنم: - با دستات شلیک نکن، با چشمات هم نشونهگیری نکن. بذار صاحبش نشونه بگیره. زیر لب ذکر همیشگیام را میگویم: - یا مولاتی فاطمه اغیثینی... انگشتم روی ماشه میلغزد. از دوربین کلاشینکف، تیربارچی را میبینم که پرت میشود به عقب. صدای تکبیر بلند میشود. حسین قمی هم راننده یکی از ماشینها را میزند؛ این تنها راه جلوگیری از پیشروی نیروهای #داعش است. هنوز دلهره آن انتحاری را دارم؛ هنوز صدای انفجارش را نشنیدهام. صدای آشنایی به گوشم میخورد؛ صدای سیاوش است انگار که داد میزند: - اومد! فرار کنید! ناگاه کسی بازویم را میگیرد و به سمت خودش میکشد. صدای فریادش را گنگ میشنوم. دستی نامرئی هُلم میدهد و به عقب پرت میشوم؛ همراهش موجی از گرما از روی سر و صورتم عبور میکند. یک دستم را بالا میگیرم تا آن را سپر صورتم کنم. زمین میلرزد و همهجا پر از خاک میشود. هیچ چیز نمیبینم و فقط گرما را حس میکنم. صدای فریاد مبهمی در گوشم میپیچد و بعد، صداها قطع میشوند. میخواهم از روی زمین بلند شوم، اما نمیتوانم. انگار دوخته شدهام به زمین. بدنم داغ شده است؛ انقدر داغ که حس میکنم دارم میسوزم و ناخودآگاه داد میزنم: - یا حسین... از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛ انگار از درون آتش گرفتهام. تقلا میکنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمیدانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟ به سختی شانههایم را از زمین جدا میکنم و دوباره از درد داد میزنم: - یا حسین! زمین زیر بدنم میلرزد. نفسم به سختی میرود و میآید. کمیل کنارم مینشیند و موهایم را نوازش میکند. میخواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم میگذارد: - هیس! بگو یا حسین! - یا حسین... س...سیاوش... - نگران نباش، حالش خوبه. با تکیه به آرنجهایم، کمی از زمین جدا میشوم. درد وحشتناکی در سینهام حس میکنم، اما لبم را گاز میگیرم که صدایم در نیاید. من الان نباید بیفتم. باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی میکند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحهام تکیه میکنم تا بتوانم بلند شوم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت121 پوریا می
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت122 چند ثانیهای میگذرد و میروم سراغ سوال بعدی: - سیاوش کجاست؟ سیدعلی سرش را پایین میاندازد و پشت گردنش دست میکشد. مطمئن میشوم خبر خوبی ندارد. سوالم را تکرار میکنم. حاج احمد دوباره دستی به صورتش میکشد و دوباره یک لبخند ساختگی میزند: - اونم توی انفجار انتحاری، زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه. طوری جمله آخرش را با قاطعیت میگوید که حس میکنم میشود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهرهاش مشکوک میزند. فعلا چارهای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم. میگویم: - فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟ سیدعلی هنوز هم وانمود میکند که دارد به در و پنجره نگاه میکند. حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه میکند و میگوید: - جابر رو میشناختی؟ حتماً میخواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم! میگویم: - آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچههای لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟ - نه! اخمهایم را در هم میکشم و میگویم: - من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب! - میدونم، ما هم فکر میکردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم. #جابر همون روز #مجروح شد و بعد هم #اسیرش کردن. سرم تیر میکشد از شنیدن این خبر. درد خودم را از یاد میبرم: - خب، الان کجاست؟ - بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح #شهیدش کردن.🥀 نفسم را میدهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم میپیچد: - حجی خیالت راحت!☺️ حاج احمد گوشیاش را درمیآورد و عکسی را نشانم میدهد: - اسمش #محسن_حججیه. این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد. چشم میدوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبهرو خیره است. اصلا باکش نیست. بغض، راه نفسم را سد میکند. جلوی گریهام را میگیرم: - تکلیف پیکرش چی میشه؟ حاج احمد سرش را تکان میدهد و آه میکشد: - دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن. کمیل در گوشم زمزمه میکند: - غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. #عزیزکرده_خداس. به قول خودش: حجی خیالت راحت! حاج احمد دوباره شانهام را فشار میدهد: - برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب میبرنت دمشق و فردا شب هم ایران. - ولی... - هیس! با این اوضاع اینجا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی. سیدعلی جلو میآید و پیشانیام را میبوسد. دستم را فشار میدهد و از اتاق خارج میشود. من میمانم و بغض نصفهنیمهای که تازه مجال شکستن پیدا میکند.😔 بخاطر شکستگی دندهام، هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست. نوازش مطهره را روی دستانم حس میکنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خوردهام میکشد. از مطهره خجالت میکشم؛ چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟ پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ میدانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛ این را وقتی فهمیدم که در حرم #امام_رضا علیهالسلام دیدمش. الان هم مطمئن شدهام نمیتوانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همانطور که او هم به فکر من است. تلخندی میزنم و میگویم: - میبینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید اینجا زندانی باشم؟ مطهره هر دو دستش را میگذارد روی دست من و آرام لب میزند: - بخواب. خوب میشی. پلکهایم به فرمان مطهره عمل میکنند و بسته میشوند. *** زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که در سینهام دور میزند از خواب میپرم. با هر نفس، درد شدیدتر میشود و امانم را میبُرد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730