شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت121 پوریا می
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت122 چند ثانیهای میگذرد و میروم سراغ سوال بعدی: - سیاوش کجاست؟ سیدعلی سرش را پایین میاندازد و پشت گردنش دست میکشد. مطمئن میشوم خبر خوبی ندارد. سوالم را تکرار میکنم. حاج احمد دوباره دستی به صورتش میکشد و دوباره یک لبخند ساختگی میزند: - اونم توی انفجار انتحاری، زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه. طوری جمله آخرش را با قاطعیت میگوید که حس میکنم میشود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهرهاش مشکوک میزند. فعلا چارهای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم. میگویم: - فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟ سیدعلی هنوز هم وانمود میکند که دارد به در و پنجره نگاه میکند. حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه میکند و میگوید: - جابر رو میشناختی؟ حتماً میخواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم! میگویم: - آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچههای لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟ - نه! اخمهایم را در هم میکشم و میگویم: - من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب! - میدونم، ما هم فکر میکردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم. #جابر همون روز #مجروح شد و بعد هم #اسیرش کردن. سرم تیر میکشد از شنیدن این خبر. درد خودم را از یاد میبرم: - خب، الان کجاست؟ - بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح #شهیدش کردن.🥀 نفسم را میدهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم میپیچد: - حجی خیالت راحت!☺️ حاج احمد گوشیاش را درمیآورد و عکسی را نشانم میدهد: - اسمش #محسن_حججیه. این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد. چشم میدوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبهرو خیره است. اصلا باکش نیست. بغض، راه نفسم را سد میکند. جلوی گریهام را میگیرم: - تکلیف پیکرش چی میشه؟ حاج احمد سرش را تکان میدهد و آه میکشد: - دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن. کمیل در گوشم زمزمه میکند: - غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. #عزیزکرده_خداس. به قول خودش: حجی خیالت راحت! حاج احمد دوباره شانهام را فشار میدهد: - برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب میبرنت دمشق و فردا شب هم ایران. - ولی... - هیس! با این اوضاع اینجا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی. سیدعلی جلو میآید و پیشانیام را میبوسد. دستم را فشار میدهد و از اتاق خارج میشود. من میمانم و بغض نصفهنیمهای که تازه مجال شکستن پیدا میکند.😔 بخاطر شکستگی دندهام، هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست. نوازش مطهره را روی دستانم حس میکنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خوردهام میکشد. از مطهره خجالت میکشم؛ چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟ پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ میدانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛ این را وقتی فهمیدم که در حرم #امام_رضا علیهالسلام دیدمش. الان هم مطمئن شدهام نمیتوانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همانطور که او هم به فکر من است. تلخندی میزنم و میگویم: - میبینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید اینجا زندانی باشم؟ مطهره هر دو دستش را میگذارد روی دست من و آرام لب میزند: - بخواب. خوب میشی. پلکهایم به فرمان مطهره عمل میکنند و بسته میشوند. *** زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که در سینهام دور میزند از خواب میپرم. با هر نفس، درد شدیدتر میشود و امانم را میبُرد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730