eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل همسطح: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 عدہ اے رفتند هاے شب قبل را بیاورند وقتے برگشتند گریـہ مے ڪردند مے گفتند همـہ شدہ اند پرسیدیم تیر خلاص بهشان زدہ بودند؟ گفتند: نه، از تشنگے شهید شدہ بودند طبق دستور بر مے گشتیم عقب بعضے از بچـہ هایے را ڪـہ روے زمین افتادہ بودند مے شناختم, رفتم بالاے سرشان زخمے نبودند,تڪان هم نمے خوردند. سرم را روے سینـہ شان ڪـہ گذاشتم مے شنیدم ڪـہ قلب شان آرام مے زند. لب هایشان هم خشڪ خشڪ بود. در گرماے بالاے 50 درجـہ ڪـہ مے جنگی، تیر و ترڪش لازم نیست. چند ساعت بـہ تو آب نرسد ڪارت تمام است." ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ـ "مردم در صورت #ترس از حاڪم، در پشت
💔 ✨ نویســـنده: ...در این میان گروه اندڪے باقے مانده اند ڪہ یاد قیامت، چشم هایشان را بر همہ چیز فرو بستہ و ترس ، اشڪ هایشان را جارے ساختہ است. برخے از آن ها شده برخے دیگر ترسان و سرڪوب شده و با لب فروبستہ سڪوت اختیار ڪرده اند. بعضے هم چنان مردم را بہ سوے خدا دعوت مےڪنند و برخے دیگر گریان و دردناڪند و و خویشتن دارے، آنان را از چشــم مردم انداختہ است و ناتوانــے وجودشان را فراگرفتہ و گویا در دریاے نمڪ فرو رفتہ اند. دهــان هایشان بستــہ و قلب هایشان است. آن قدر ڪرده اند ڪہ خستہ شده اند و آنقدر سرڪوب شده اند و ڪشتہ داده اند ڪہ انگشت شمار گشتہ اند." بعد معاويہ نفس بلندے ڪشید و پرسید: "به من بگو عمروعاص، تــو از ڪدام یڪ از این گروه هایے؟" تبسمے ڪردم و گفتم: "روشن است ڪہ من از ڪدام گروهـم؛ همان گروهے که و با و به قول علــے آنقدر ڪرده اند ڪہ خستہ شده اند... مگر نصیحت هاے مرا نمےشنوے؟! خستہ ام ڪردے از بس گفتم و ناشنیده گرفتے!" معاویــہ گفت: "تــو هیــچ یڪ از این چہار گروه نیستے! تو گروه پنجمے ڪہ علــے هنوز هم نتوانستہ است تو را بشناسد. تو مرا نصیحت نڪن! آنقدر خورده ام ڪہ افعـــے شده ام. آن چہ را گفتے خود نیز مےدانم. آن جــوان شامے خامے ڪرد، خون مرا بہ جوش آورد، طاقت از دست دادم وگرنہ مےدانستم ڪہ باید در فرصتے دیگر سر به نیستش مےڪردم. بگذریم بگو تو چہ ڪرده اے؟" گفتم: "گروه هاے زیادے را بہ سراسر شــام گسیل داشتہ ام. آن ها هر یڪ خونیــن در دست دارند تا بہ مردم بگویند این پیراهن خونین خلیفہ ے مقتول است ڪہ بہ ناحــق بہ دست علــے و یارانش ڪشتہ شده و حالا علــے قصد دارد با حملہ بہ شام، همہ را از دم تیغ بگذراند، دیــن محمــد را نابود و قرآن خــدا را بزند. در ذم علــے شعرها مےسرایند و سخنرانان بہ منبر مےروند. موجے بر علیہ علــے بہ راه افتاده است ڪہ گمان نڪنم ڪسے بتواند نام علــے را بر زبان آورد مگر این ڪہ او را ناسزا گوید. هم بہ شہرهاے ڪوفہ و مدینہ رفتہ اند، منتظرم خبرهایے از آن ها برسد. ما باید هر چہ زودتر سپاهیان خود را براے مقابلہ با علــے تجہـيــز ڪنیم." معاویہ چشم هاے درشتش را ریز ڪرد، انگشت میانی را روے شقيقہ اش... * * * ڪشیش سر راست ڪرد، قوسے بہ ڪمرش داد و گردنش را چند بار بہ راست و بہ چپ گرداند. بعد برگ ڪاغذ را بہ چشم هایش نزدیڪ ڪرد؛ ادامہ ے ڪلمات، خوانا نبود. چند سطرے بیشتر باقے نمانده بود تا این بخش از نوشتہ هاے عمروعاص بہ پایان برسد. ورق را برگرداند و روے اوراق خوانده شده گذاشت. با این ڪہ دلش مےخواست یڪ فنجان قهوه مے نوشید و خستگےاش را مےگرفت، اما همین ڪہ با دو انگشت عینڪش را بلند ڪرد و چشم هایش را مالید، ڪافے بود تا دوباره مطالعه را پے بگیرد... این مڪتوب را نیمہ شبے است ڪہ مےنویسم. اتفاق جالب امروزم، گفت‌وگویم با عبيد الله بن عمر فرزند خلیفہ ے دوم، عمر بن سعد، پسر سعد بن وقاص از ے پیامبر و عبدالرحمان پسر خالد بن ولید، از فرماندهان لشڪر اسلام بود. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت121 پوریا می
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



چند ثانیه‌ای می‌گذرد و می‌روم سراغ سوال بعدی:
- سیاوش کجاست؟

سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد و پشت گردنش دست می‌کشد. مطمئن می‌شوم خبر خوبی ندارد.

سوالم را تکرار می‌کنم. حاج احمد دوباره دستی به صورتش می‌کشد و دوباره یک لبخند ساختگی می‌زند:
- اونم توی انفجار انتحاری، زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه.

طوری جمله آخرش را با قاطعیت می‌گوید که حس می‌کنم می‌شود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهره‌اش مشکوک می‌زند.

فعلا چاره‌ای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم. می‌گویم:
- فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟ 

سیدعلی هنوز هم وانمود می‌کند که دارد به در و پنجره نگاه می‌کند.

حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه می‌کند و می‌گوید:
- جابر رو می‌شناختی؟

حتماً می‌خواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم!

می‌گویم:
- آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچه‌های لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟

- نه!

اخم‌هایم را در هم می‌کشم و می‌گویم:
- من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب!

- می‌دونم، ما هم فکر می‌کردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم.  همون روز  شد و بعد هم  کردن.

سرم تیر می‌کشد از شنیدن این خبر.

درد خودم را از یاد می‌برم:
- خب، الان کجاست؟

- بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح  کردن.🥀

نفسم را می‌دهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجف‌آبادی‌اش در سرم می‌پیچد:
- حجی خیالت راحت!☺️

حاج احمد گوشی‌اش را درمی‌آورد و عکسی را نشانم می‌دهد:
- اسمش . این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد.

چشم می‌دوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبه‌رو خیره است. اصلا باکش نیست.

بغض، راه نفسم را سد می‌کند. جلوی گریه‌ام را می‌گیرم: 
- تکلیف پیکرش چی می‌شه؟

حاج احمد سرش را تکان می‌دهد و آه می‌کشد:
- دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن.

کمیل در گوشم زمزمه می‌کند:
- غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. . به قول خودش: حجی خیالت راحت!

حاج احمد دوباره شانه‌ام را فشار می‌دهد:
- برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب می‌برنت دمشق و فردا شب هم ایران.

- ولی...

- هیس! با این اوضاع این‌جا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی.

سیدعلی جلو می‌آید و پیشانی‌ام را می‌بوسد. دستم را فشار می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود.

من می‌مانم و بغض نصفه‌نیمه‌ای که تازه مجال شکستن پیدا می‌کند.😔

بخاطر شکستگی دنده‌ام، هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست.

نوازش مطهره را روی دستانم حس می‌کنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خورده‌ام می‌کشد.

از مطهره خجالت می‌کشم؛ چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟

پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ می‌دانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛ این را وقتی فهمیدم که در حرم  علیه‌السلام دیدمش.

الان هم مطمئن شده‌ام نمی‌توانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همان‌طور که او هم به فکر من است. تلخندی می‌زنم و می‌گویم:
- می‌بینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید این‌جا زندانی باشم؟

مطهره هر دو دستش را می‌گذارد روی دست من و آرام لب می‌زند:
- بخواب. خوب می‌شی.

پلک‌هایم به فرمان مطهره عمل می‌کنند و بسته می‌شوند.
***

زمین می‌لرزد؛ شیشه‌ها و پایه‌های تخت هم همین‌طور. با دردی که در سینه‌ام دور می‌زند از خواب می‌پرم.

با هر نفس، درد شدیدتر می‌شود و امانم را می‌بُرد.


...
...



💞 @aah3noghte💞
لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730