💔
#دلشڪستھ_ادمین
خوشحال بود از جانبـازی اش
قند توی دلش آب شده بود از اینکه
پَک و پهلویش، تیر خورده
مےگفت مثل مادرم زهرا (سلام الله علیها) شده ام...
...
ولی من مےگویم
جواد
همان که حرف های قلمبه و دهن پُر کن خود را پشتِ جمله "مردانِ خدا..."
مخفی میکرد...
جوادِ خودمان،
آرزو داشته مدال جانـبازی هم به گردن داشته باشد
و چه بهتر که نشانی مثل مادر سادات بر بدنش داشته باشد...
#شھیدجوادمحمدی
#جانباز جوادمحمدی
#حضرت_زهرا علیهاالسلام
#روز_جانباز
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#طنز_جبهه
#بهشت_که_خواستی_بروی...
کاری نبود که با این پای چوبی و لنگ نکنند🙄
گاهی آن را در می آورند و مثل چماق روی خاکریز نصب می کرند.😅
گاهی دست می گرفتند و به دنبال بچه ها می دویدند.😬
یک وقت هم آن را جایی جا گذاشته، و برمی گشتند.😢
همه ی این کارها را هم برای این می کردند که نشان دهند، خیلی امر مهمی نیست، یا به ما نمی آید که جانباز باشیم.😉
ما هر وقت آنها را می دیدیم، می گفتیم:
"فلانی بهشت خواستی بروی، یک اردنگی هم با این پای مصنوعیت به ما بزن و ما را به زور هم که شده، جا بده توی بهشت."😅
بعضی هم می گفتند:
«نامردی نکنید، چنان بزنیدشان که از زمین بلند نشوند. یکی از شما بخورند، یکی از دیوار!»😜
و آنها برای این که لطف مزاح را تمام کرده باشند، سرشان را بالا می انداختند و می گفتند که
"مگر نمی گویند همه ی اعضا و جوارح اشخاص در روز قیامت شهادت می دهند؟😏☝️
آن وقت اگر پایم گفت این پارتی بازی کرده چی؟🤔
پایم را تو سرت خرد می کنند!😂"
ما هم می گفتیم:
"آن پایی که گواهی می دهد، پای راست راستکی است نه این پاها."
📚فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)
جلد 2
#طنز
#جانباز
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
💔
از سال ۶۵ که چند بار شیمیایی شد،
تا زمان شهادت،
با عوارضش دست و پنجه نرم مےکرد
اما یک بار نشد کسی او را ناراحت ببیند.
حاجی به معنای تمام کلمه، مومنی بود که صورتش، بدون لبخند دیده نشد...
حالا ولی نفس های آخر را مےکشید.
نفس که نه...
صدای خس خس، فضا را پر کرده بود
روی تخت بیمارستان، بی حس افتاده بود.
سرش رو به بالا، دهانش باز و با نفس های بلند و خش دار، منتظر پرواز روحش بود....🕊
روحی که حالا آنقدر بزرگ شده بود که دیگر توی تن جا نمی شد
دیگر برای جسم، شده بود یک مزاحم!..
صبح جمعه ۱۳ دی ماه ۱۳۸۱ روح این جانباز صبور، دیگر نتوانست قفس تن را تحمل کند و به سوی معبود پر کشید...
#جانباز
#شهید_حاج_رضا_کریمی
#شیمیایی
#گاز_خردل
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
💔
خوشبختی یعنی رفاقت با #تو...
رفاقت با کسی که نشان از بےنشان مدینه در بدن دارد...
#جانباز مدافع حرم❤️
#پاسدار و مدافع حرم💚
#شهید مدافع حرم🥀
محبت، نشانه دارد
و تو ثابت کردی، محبتت نسبت به خاندان وحی
فقط در حرف و شعار نیست...
#جانباز #شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#روز_جانباز
#میلاد_ابالفضل_عباس
#ماه_شعبان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
📸چت شهید و خبر جانباز شدنش
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
همچومهتاب که ازخاطرشب میگذرد
هرشب ...آهسته ز آفاق دلم میگذری
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
کی نظرکنی به حال دل طوفانی من
#جانباز #شهید_جواد_محمدی
#ماه_شعبان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یادش بخیر...
جانباز شهيد غلامرضا عزلتیمقدم
(●ولادت: ۱۳۴۱، قم
شهادت: ۱۳۶۶، شلمچه، عملیات کربلای۸)
👈 یک دستی بود و حرکات آکروباتیک انجام میداد.
پشتک میزد
موتورسواریاش حرف نداشت.
به ورزش علاقهمند بود.
فوتبال و بازیهای سنتی و محلی را خوب بلد بود
و برای هر روزش برنامه داشت.
وقتی فرزی و چابکیاش را دیدم حدس زدم به کونگفو و جودو تسلط دارد.
در کنار ورزش،
تلاوت قرآن و مطالعه هر روزش هم طبق برنامه منظم بود.
در عبادت و شبزندهداری هم موفق بود و برنامه داشت و به آن مقید بود.
آدم چند بعدی بود،
مانده بودم چه طور این همه توی کارهاش توفیق پیدا کرده بود.
🎤 راوی: حسن مؤمن
📚 کتاب خط خاطره، دفتر اول: شهدای مخابرات دفاعمقدس
#جانباز
#شهید_غلامرضا_عزلتی_مقدم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت40 با
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت41 قطعاً نمیتوانستیم برویم در خانهاش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود! نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم. نفر بعدیای که روی اعصابم بود، جلال بود. جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری میکرد. شدیداً در ذهنم دنبال راهی میگشتم که جلال هم بشود مهره ما. بالاخره جلال ایرانی بود؛ در همین مملکت زندگی میکرد، حتی بچهها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید میشد آگاهش کرد از کاری که میکند. اول باید میسنجیدم که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید میدیدم چطور میشود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا میشود یا نه؟ تصمیم گرفتم مثل بچههای خوب، امشب زود برگردم خانه. میدانید، خیلی وقتها گره کارها فقط با دعای مادر باز میشود. باید میرفتم کمی #ناز مادر و پدرم را میکشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد. سر راه خرید هم کردم و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقتهایی که انقدر خوب میشوم، خودش میفهمد کارم گره خورده.😅 مادر است دیگر. یک جوری هم نگاه کرد که یعنی: - فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه! پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. میدانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچکترم. نشستم کنارش و گفتم: - فوتبالی شدین بابا؟ تازه متوجه من شد. لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر در خانه، حسابی توی چشم میزد. پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت: - چطوری پسر؟ - مخلص شماییم. دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال. نمیدانم به چی فکر میکرد؛ شاید به جوانیاش. به وقتی که هنوز #جانباز نشده بود و میتوانست روی پاهایش بدود. شنیدهام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت میگشت برای بازی کردن با بچهها. حتماً داشت به این فکر میکرد که ای کاش باز هم میتوانست بدود. ناگاه گفت: - عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری میکنن؟ شانه بالا انداختم: - خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی. پدر سرش را تکان داد؛ اما باز هم نگاهش را از تلویزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد: بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمیکنن... و آه کشید. منظورش را نفهمیدم. گفتم: - خب تیم مورد علاقهشونو تشویق میکنن. پوزخند زد: - پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه.😏 باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر میکند. دوباره با خودش واگویه کرد: نمیفهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون میرسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه... دستم را دور شانهاش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت. گفتم: - اینا رو ولش. خودت چطوری؟ - شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش میره؟ سرم را تکان دادم. هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاریام زنگ خورد. لبم را گزیدم. نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشیام. گفت: خب چرا جواب نمیدی؟ و طوری نگاه کرد که یعنی: - برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
💔
جانبـاز یعنـی قـله وارستـگی
در اوج شکـستگـی
و زیـستن
بـدونِ دلبستگـی
#جـانباز با لبخـند زخـم خویـش
خاطـرات خفـته #عباس(ع) را در کربـلا بیدار میـکند...
#روز_جانباز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
متولد سال ۱۳۶۲ بود؛ جوانی بود با قد رعنا
دلیر ، مثل مقتدایش عباس...
از طریق لشکر ۷ حضرت ولیعصر(عج) استان
خوزستان برای دفاع از حریم و حرم
اهل بیت(س) به سوریه رفت و در تاریخ
بهمن ۱۳۹۴ در عملیات آزادسازی شهرهای
شیعه نشین نُبُل الزهرا به شدت مجروح گردید.
شد جانباز %۷۰ درصد ... موج گرفتگی
شدید، تخلیه یک چشم ، و نقص شدید
بینایی چشم دیگر ، ثمره ی مجروحیت های متعددی وی گردید.
سرانجام این جانباز دلاور روز پنج شنبه یکم اسفندماه ۹۸ به یاوران شهیدش پیوست.
اون که دلاوریهاش تو جبهه غوغا کرده
حالا بیاین ببینین کلکسیون درده😔
اون که تو میدون مین هزار تا معبر زده
حالا توی رختخواب ، افتاده حالش بده!
شعر از ابوالفضل سپهر
جانباز #شهید_مدافع_حرم
#شهید_امین_منوچهری_پور
#جانباز
سالروزشهادت
💞 @shahiidsho💞
💔
پـدرش هـم شـاعـر بـود....
او از مـوجِ مـویِ یـار مےگـفت
پـدرش از مـوجِ گرفتگے در جـنـگ!
#جانباز
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
اهمیت به نماز و روزه
فاطمه، نُه ساله شده بود و برایش جشن تکلیف گرفتیم. حاج رضا خیلی به این چیزها اهمیت میداد. برای فاطمه یک انگشتر خرید. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان بود و فاطمه همه روزههایش را گرفت.
آن وقت یک جفت النگو بهش هدیه داد. تولد بچهها همیشه یادش بود و برایشان هدیه میخرید. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها هم میگفت: امروز روز فاطمه و زهراست و برای هر دوشان هدیه میخرید. روز تولد حضرت محمد صلی الله علیه وآله هم برای محمد جواد هدیه میخرید.
📚 هزار از بیست
#شهید_رضا_کریمی
#جانباز
#ماه_رمضان
💞 @shahiidsho💞
💔
در چنین روزی، جانباز سرافراز حاج حسین آملی با تحمل ۳۵ سال درد و رنج ناشی از جانبازی، در بیمارستان امام خمینی( ره) ساری به فیض شهادت نائل شد.
ایشان متولد ۱۳۴۴ بود و در سال ۱۳۶۲ در منطقه مریوان کردستان از ناحیه نخاع آسیب جدی دیده و دو پای وی بر اثر جراحات قطع شد.
سید ۵ سال بود یک روز در میان روزی ۵ ساعت دیالیز میشد.
سرطان خون هم داشت.
دو پا نداشت.
قطع نخاع هم بود...
#شهید_سیدحسین_آملی
سالروز شهادت
#جانباز
#ماه_رمضان
💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
مکالمه دو جانباز عزیز اعصاب و روان؛
بهمون میگن میخواستی نری...
#جانباز
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞