شهید شو 🌷
#خاطرات_شهید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه.😅 اووووو
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
دو دوست، یک پرواز، یک بازگشت
با هم رفیق بودند. خیلی رفیق...
همیشه باهم بودند.
ابراهیم بی سیمچی بود و علی رضا هم کنارش.
آن قدر رفیق بودن که بین بچه ها معروف شده بودند و انگشت نما!
آن روز، آخرین روزهای خرداد ماه داغ خوزستان بود.♨️
عراق به منطقه فکه حمله کرده بود و ما برای مقابله با آن رفته بودیم.
آن روز، ابراهیم و علی رضا کنار هم نشسته بودند و در حال و هوای خود.
تا متوجه شان شدم، دوربین را از جیب درآوردم و تا خواستند عکس العمل نشان دهند، عکس گرفتم.📸
خندیدم و به شوخی و جدی! گفتم:
- چه رفقای باحالی ... این عکس رو ازتون گرفتم که ان شاءالله بزنم روی حجله شهادت هر دوتون!😉
و آنها فقط خندیدند.
چند ماه بعد، دی ماه 1365، در سرمای استخوان سوز شلمچه، اولین شب های قدر عملیات کربلای 5، "ابراهیم احمدنژاد" و "علی رضا حیدرنژاد"، از بس که با هم رفیق بودند و دوست جدا ناشدنی، در نبرد سخت با تانک های دشمن به شهادت رسیدند و ... پیکر مطهر هر دوی شان کنار هم بر خاک شلمچه ماند..😔
تا این که تیر ماه 1374 جسم استخوانی علیرضا برای خانواده بازامد ولی همچنان از ابراهیم خبری نیست.
شهید مفقودالجسد "ابراهیم احمدنژاد" متولد: 1/11/1346 شهادت: جمعه 26/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه. یادبود: بهشتزهرا (س) قطعهی 29 ردیف 61 شمارهی 15
شهید "علیرضا حیدرینژاد" متولد: 1/1/1346 شهادت: پنجشنبه 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه. خاکسپاری: دوشنبه 2/5/1374 مزار: بهشتزهرا (س) قطعهی 53 ردیف 1 شمارهی 120
حمید داودآبادی
💕💕
@aah3noghte @hdavodabadi
#انتشاربدون_ذکرلینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی دو دوست، یک پرواز، یک بازگشت با هم رفیق بودند. خیلی رفی
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
استایل جالب حمید داودآبادی!😍
مگه بده با ادبیات امروزی، درباره دیروز حرف بزنیم؟!🤔
اصلا، ما که نتونستیم نسل امروز رو تحت تاثیر خودمون قرار بدیم، حداقل ادبیات خودمون رو مثل اونا نشون بدیم، شاید که پذیرفتنمون!
33 سال پیش
استایل جالب حمید داودآبادی، در سفر به خارج!
بهمن 1364
جشنواره والفجر 8
شهر بندری فاو عراق
لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، گردان شهادت
در کنار دوستان و همرزمان خود.
این که سرستون هستم😎، دلیل بر این نیست که از همه جلوتر بودم!
اولا، عکاس از من جلوتره.📸
دوما، اینجا ستون، دو قسمت شده و من وسط ستون هستم.😑
سوما، من عرضه و جرات و جسارت و شجاعت و جیگر و ... این که سرستون برم و سینه توی سینه دشمن بشم، نه داشتم، نه دارم!😩
چهارما، من هنوز با یاد اون شبها و رزمهای سخت، تنم می لرزه و خواب کوفتم میشه!😖
پنجما ...
ششما ...
حمید داودآبادی
💕 @aah3noghte @hdavodabadi💕
#ڪپے بدون ذکر نام و لینک 📛
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی استایل جالب حمید داودآبادی!😍 مگه بده با ادبیات امروزی، درب
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
#بهمن_هایی_که_سرازیر_شدند!
نوجوان بود که همپای سالهای آغاز انقلاب، قد کشید، در این بهمن هایی که از اولین سال های پیروزی انقلاب آمدند و رفتند و حسرتشان بر دل ماند!
در آمد و رفت همان بهمن ها، آن بچه پرهیاهو، کنجکاو، با سری پرشور و کمی ترسو! به بلوغ رسید، شجاعت یافت و جای خود را در دنیا و کشور پیدا کرد:
#بهمن1357تهران:
حضور فعال در تظاهرات و راهپیمایی ها، همراه خانواده.
حضور پرشور در بزرگترین و موثرترین اتفاق زندگےاش؛ #انقلاب اسلامی.
آنجا برای اولین بار بوی دود، خون، باروت و بدنهای سوخته را استشمام کرد...
#بهمن1358تهران:
حضور فعال در مقابله با منافقین.
دستگیری و ضرب و شتم توسط منافقین در دانشگاه تهران.
بازجویی توسط مسعود رجوی رهبر پلید منافقین.
ناکام از رفتن به کردستان برای نبرد با ضدانقلابیون به خاطر سن کم.
#بهمن1359تهران:
حضور فعال در چادر وحدت برای رویارویی با منافقین، ضدانقلاب و بنی صدر.
بغض و اشک و آه از شهادت دوستان چادر وحدت در جبهه..
گریه و شکایت از ناکامی در رفتن به جبهه: بچه ای!
#بهمن1360گیلانغرب:
دومین بار حضور در جبهه.
خوش ترین ایام زندگی. حضور در گیلانغرب، جبهه آوزین، تپه کرجی ها.
همرزمی و همسنگری با بچه های بابل و فریدونکنار.
اولین مشاهده لحظه شهادت دوستان...
#بهمن1361تهران:
ناکامی از حضور در عملیات والفجر مقدماتی.
افتاده از زخم و درد تنهایی و شهادت مصطفی کاظم زاده.
سوز، سوز. داغ، داغ. اشک، اشک. حسرت، حسرت.
#بهمن1362پادگان_دوکوهه:
حضور ناکام در عملیات خیبر.
اولین اعزام گروهی: طرح لبیک یا خمینی.
وامانده از داغ رفیقان شهید..
#بهمن1363تهران:
وامانده از حضور در عملیات بدر.
رانده از جبهه.
شاغل در کمیته انقلاب اسلامی.
در حسرت دیدار دوباره رفقای شهید
#بهمن1364فاو:
حضور فعال در عملیات والفجر 8.
عاشقانه ترین عملیات جنگ همراه با گردان شهادت.
بارش باران ترکش بر بدن و نوش جان نمودن گاز.
شهادت دوستانی که عقد اخوت بستیم و قول شفاعت دادیم...😭
#بهمن1365شلمچه:
حضور نیمه فعال در عملیات کربلای 5.
زمینگیر شدن، کپ کردن و لرزیدن در سه راه مرگ شلمچه.
مشاهده سوختن و جان دادن دوستان..
#بهمن1366تهران:
همرنگ دنیا و دنیائیان شدن.
در حسرت رفتن به جبهه.
شاغل در سپاه پاسداران.
#بهمن1367تهران:
تمرین "بله قربان" گویی.
آغاز سال های دور از جبهه.
همسان سازی با زندگی روزمره.
دویدن و ایستادن در صف، برای یک لقمه نان.
...
#بهمن1397تهران:
افتاده از پا.
خسته، خفته و منتظر...
ناتوان از مقابله با امراض دنیایی.
#بهمن1398:
کجا، در چه حال و مشغول چه؟!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
بله... ما برای آنکه ایران، ایران شود، خون دلها خورده ایم... رنج دوران بُرده ایم...
نوشته حمید داودآبادی با اندکی تغییر....
#آھ...
#ڪپے بدون ذکر نام کانال📛
💕 @aah3noghte
@hdavodabadi💕
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی #بهمن_هایی_که_سرازیر_شدند! نوجوان بود که همپای سالهای آ
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
یادمان شلمچه❤️
عکس: فروردین 1374 شلمچه
بچه های تفحص، برای کشف پیکر شهدای برجای مانده جنگ، در برخی مناطق مثل فکه و شلمچه چادر می زدند و با وجود کمترین امکانات و نداشتن هرگونه حمایت و پشتیبانی ارگانی و دولتی، کار خود را انجام می دادند.😇
هر جا که تعداد شهدای زیادی یافت می شد، #مجید_پازوکی کوله پشتی، کلاهخود، سلاح و تجهیزات شهدا را یک جا جمع می کرد، دور آن را بلوک می چید و چند تایی پرچم بالای سرشان نصب می کرد.😍
این عکس، اولین تصاویر از یادمان شهدای شلمچه است که امروز به این زیارتگاه عظیم تبدیل شده است.
یکی از یادگارهای مجید پازوکی که فقط و فقط چون محل استقرار نیروهای تفحص این جا بود، این یادمان را برپا کرد.
"مجید پازوکی" مسئول گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
متولد 1 فروردین 1346 از جانبازان دفاع مقدس،
او در 17 مهر 1380 در عملیات جستجوی پیکر شهدا در فکه جاودانه شد.
مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 27 ردیف 16
حمید داودآبادی
💕 @aah3noghte💕
@hdavodabadi
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی یادمان شلمچه❤️ عکس: فروردین 1374 شلمچه بچه های تفحص، بر
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
بازم خالی بستی؟!
به قول قدیمیا:
اگر می خوای خالی ببندی، با واشر ببند که چکه نکنه!😏
آخه پدرآمرزیده، می خوای عکس خالی بندی بگیری واسه مادرت بفرستی که ذوق کنه پسر توپولش داره توی جبهه علیه دشمنان تا دندان مسلح می جنگه، خب بگیر ولی نه این جوری.😒
مادر تو که هیچی...
همه متوجه میشن اگه بخوای خمپاره بزنن، اینجوری قنداق اونو روی زمین سیمانی نمی ذارن که با شلیک، قبضه و خدمه بپرن هوا!😂
ببین داداش، خود ما آخر خالی بندها هستیم.☝️
زود باش اون چفیه رو که کردی توی لوله قبضه خمپاره که گلوله تا ته نره پایین و جنابعالی عکس بگیری، در بیار وگرنه آبروت رو می برم!😅
برو بچه جون.😒
برو و دیگه ازاین عکسهای خالی بندی نگیر و به خورد مردم بده که مثلا کلی جبهه بودی!😏
هر کی ندونه، ما که می دونیم.😂😂
حمید داودآبادی
تابستان 1362 کردستان، سقز، روستای حسن سالاران
@aah3noghte
@hdavodabadi
#انتشارحتماباذکرلینک
#طنز
#آھ...
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی بازم خالی بستی؟! به قول قدیمیا: اگر می خوای خالی ببندی،
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
"سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسههای شیطانی شمارا فریب دهد."
برادر حقیر و کوچک شما
مجتبی کاکل قمی
گروهان١-دسته١-رسته پیک
۶۵/۱۲/۲۰
وای خدای من
مجتبی فقط ۱۴ سال و ۹ ماهش بود!
شلمچه، عملیات کربلای ۸
نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آمادهی رفتن شدیم.
کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده میشدو گفتوگوهای دوستانهای که شاید آخرین دیدارها بود،تنها صدایی بود که تا صبح به گوش میرسید.
هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم.
یکی از بچههای گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافهاش در هم و گرفته.
علت را که پرسیدم،گفت:
هفت هشت تا از بچههای گردان سوار وانت شده بودند که برن جلو، ناگهان یه خمپاره اومد وسطشون و همهشون رو تیکه و پاره کرد.
خیلی دلم برایشان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند.
وقتی گفت "مجتبی کاکل قمی" هم جزو اونا بود ... رنگم پرید.
مجتبی کاکلمقمی نوجوان خوشسیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود.
خودش میگفت که مداحی هم میکند. مدام یا حرف میزد و مخ تیلیت میکرد، یا زیر لب ذکر و نوحه میخواند.
چهرهی سبزهاش به سعید طوقانی میخورد.
جذاب بود و نورانی.
تصور اینکه چه بر آن چهره و جثهی کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد.
دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم.
شهید "مجتبی کاکل قمی"
حمیدداودآبادی
@aah3noghte
@Hdavodabadi
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی #بهمن_هایی_که_سرازیر_شدند! نوجوان بود که همپای سالهای آ
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
من باختم
خیلی باختم
بد هم باختم
کم هم نباختم
آنچه را که نباید، باختم
آنچه را که فکر نمی کردم، باختم
آن را باختم، که جبرانش سخت است
آن را باختم، که برگشتش محال است
منِ گاز شیمیایی خورده، باختم
منِ قهرمان جهاد اصغر، باختم
منِ جانباز نوش جان کرده تیر و ترکش، باختم
من با کلّی سابقه حضور در دفاع مقدس، باختم
من ...
باختن این نیست که اموالت را ببرند
باختن این نیست که دار و ندارت را ببازی
باختن این نیست که در قمار زندگی، جانت را بگیرند
باختن این نیست که ...
باختن این است که چشم باز کنی ببینی ...
رفتم که خار از پا کشم، محمل ز چشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم، یک عمر راهم دور شد
باختن این است که نماز اول وقتت ترک نشود، اما... قبله را کج گرفته باشی!
باختن این است که عمری نماز شب بخوانی، ولی... نماز صبحت قضا شود!
باختن این است که عمری زیارت عاشورا بخوانی، کربلا راهت ندهند!
باختن این است که عمری منتظر باشی، موقع آمدن آقا سرت در گوشی باشد!
باختن این است که عمری، جان بکنی مال و منال جمع کنی، آخر بفهمی ذره ای حلال نداری!
باختن این است که سالها تند و تخته گاز بروی، بفهمی مقصد را کاملا اشتباه گرفتی!
منِ جانباز دیروز
منِ رزمنده پریروز
من قهرمان جهاد اصغر
من ...
در همان گذشته گیر کردم
اینقدر که بروز کردن واتساپ و اینستاگرام و تلگرام برایم اهمیت داشت، از بروز کردن دینم غافل شدم!
هر ماه مُهر نمازم تمیزتر می شد،
ولی نمازم، نه!
نه قرائتش، نه نیتش، نه ...
همان است که نمازم "انَّ الصَّلاةَ تَنْهَىٰ عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ" نیست.
من از مدافعان حرم واماندم!
منِ پرادعا، از چند جوان جا ماندم.
من رزمنده بسیجی دیروز، از امروزیها واماندم!
من که مدافع اسلام و انقلاب و مملکت را با خود یدک می کشم، از چند نوجوان عقب ماندم.
خوشا به حال مدافعان حرم، که دین و ایمان و انگیزه شان را همچنان بروز می کنند؛ بیشتر از اینکه من دنیایم را بروز می کنم!
خدایا توبه
خدایا به حق خون پاکانت توبه
خدایا به حق شهدای مدافع حرم توبه
خدایا به حق خون مظلوم حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی توبه
خدایا،
من روم نمی شود، می توانی از شهدا برایم حلالیت بگیری؟!
شفاعتشان را هم بگیر.
لطفا!
ممنونت می شوم.
حمید داودآبادی
17 دی 1398
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte
@hdavodabadi💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی من باختم خیلی باختم بد هم باختم کم هم نباختم آنچه را ک
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
سلام خدا!
-خدایا سلام.
*علیک سلام بفرمایید.
-خداجون!
*بله؟
-عزیز دلم!
*بله بفرمایید!
-می تونم یه خواهش کوچولو ازت بکنم؟
*خواهش چیه، شما امر بفرمایید!
-الهی قربونت برم.
*خدا نکنه. حالا بگو چی می خوای؟
-می خوام بگم، میشه یه لطف بکنی و نامه اعمال منو فقط با خودم بسنجی؟!
*خب مگه غیر از اینم داریم؟!
-یعنی می خوام بگم ایمان من رو با ایمان شهید محسن حججی نسنجی.
*باشه.
-خلوص من رو با خلوص شهید قاسم سلیمانی نسنجی.
*اونم باشه.
-عبادت من رو با عبادت شهید جعفرعلی گروسی نسنجی.
*چَشم.
-چَشمت بی بلا!
*خب دیگه چی؟
-شجاعت منو با شجاعت شهید علی قزلباش نسنجی.
*اونم چشم.
-معرفت منو با معرفت شهید مصطفی کاظم زاده نسنجی.
*عجب!
-صداقت منو با صداقت شهید حسین نصرتی نسنجی.
*باشه.
-صفای منو با صفای شهید محمدرضا تعقلی نسنجی.
*اونم باشه.
-راستگویی منو با راستگویی شهید سیدمحمد هاتف نسنجی.
*عجیبه!
-سادگی و روراستی منو با سادگی و روراستی شهید سیداحمد یوسف نسنجی.
*باشه.
-محبت منو با محبت شهید حسین اکبرنژاد نسنجی.
*باشه.
-وای خدایا، من خسته شدم، تو خسته نشدی؟!
*نه هنوز مشتاقم بشنوم.
-جدی میگی؟!
*چرا که نه؟! مگه من با بنده هام شوخی دارم؟!
-اگه شوخی داشتی چه خوب بود!
*مثلا چه شوخی ای خوب بود؟!
-مثلا ... همون اول که به دنیا می اومدیم، درِ گوشمون می گفتی جهنم واقعی نیست، فقط یه شوخیه!
*خب اون وقت بهشت چی بود؟!
-نه دیگه، خودمون اونو می فهمیدیم که واقعیه!
*خب حالا من یه چیز بگم؟!
-نه دیگه خداجون، اگه می خوای بگی اینایی که گفتم نه! نگو لطفا!
*نه نمی گم. ولی می خوام ازت یه چیزی بپرسم.
-جونم خدا، بفرما. من همه جوره در خدمت شما هستم!
*یادته روزایی رو که با مصطفی، هاتف، یوسف، جعفر و همشون دوست شدی؟
-بله یادمه.
*واسه چی با اونا رفیق شدی؟
-رفیق شدم تا مثل اونا بشم.
*خب پس چی شد؟
-چیزه خدا ...
*مگه من بهت زور کردم بری جبهه و با اونا رفیق بشی؟ خودت ادعا کردی و داد زدی "منم قاسم سلیمانی هستم"!
-آره خدا جون، ولی؟
*ولی چی؟
-خدایا یه ذرّه کم آوردم.
*واسه چی کم آوردی؟
-از خودم ناامید شدم.
*از خودت ناامید شدی، از منم ناامید شدی؟
-از تو که نه، اصلا.
*پس عین بچه آدم، بلند شو نماز صبحت رو بخون، بسم الله بگو و برو روزت رو آغاز کن.
-خدایا، چقدر تو خوبی.
*خوبی از خودتونه.
-خدایا، میشه ببوسمت؟
*عجب! یادت اومد منم هستم؟
-چرا که نه!
*خب بده اون بوس قشنگه رو.
-آخ جون.
"این فقط یک رویای خیالی شیرین بود بین من و خدای خودم. لطفا تعبیر و تفسیر نکنید و گیر ندین!"
حمید داودآبادی
26 بهمن 1398
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte
@hdavodabadi💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#کپےپیگردالهےدارد