💔
روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه
#قسمت_ششم
دیدار آخرش متفاوت بود
"مامان! برای همیشه خداحافظ!👋
ان شاءالله وعده ما #باب_المجاهدین»☺️
هنوز صدای سعید در گوشم است....
هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیتالکرسی و چهارقل میخواند و میگفت:
"به خدا سپردمت عزیزم".
اما بار آخر، رفتنش جور دیگری بود.🤗
آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظیاش با من هم مثل همیشه نبود.
دست و روبوسی گرمی کرد و گفت:
"مادر خداروشکر که قسمت شد یکبار دیگر ببینمت.😍 انشاءالله دیدار بعدیمان در #باب_المجاهدین"
انگار به همهمان الهام شده بود این دیدار آخر است.😔
#خبر_شهادت سعید، ۱۰ روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود.
اواخر بهمن ۶۴ ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد.
شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم.
در عالم خواب به من گفت:
"مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بیتابی نکن!☝️
هیچ کدامشان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم.😉
آن لحظه آخر هم #امام_حسین(ع) و #حضرت_زهرا(س) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم." 😊
سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهم.
با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعید تعظیم میکردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.😍
چند روز قبل از آوردن پیکر سعید هم خواب دیدم دو خانم سیاهپوش وارد خانهمان شدند، جلویم نشستند و گفتند:
" اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت."😌
حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند، در خواب به من نشان دادند.
«خواب دیدم همینجایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم، دیدم #امام_خمینی(ره) روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند و رفتند.»
#ادامه_دارد
#شهید_سعید_چشم_براه
💕 @Aah3noghte💕
#ڪپے 📛
💔
روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه
#قسمت_هفتم
مادر با خاطراتش به زمستان سال ۱۳۴۴ لحظه تولد سعید میرود.
زمستون بود که به دنیا آمد. ساعت ۱۱ شب.😊
اون روزها توی خونه زایمان میکردند. وقتی بچه متولد شد، دیدم یکی از فامیلها به طور عجیبی بابت این موضوع، شادی میکند.😳
با خودم گفتم مگر تولد یک پسر این همه شادی دارد که این بنده خدا اینگونه خوشحال شده است؟🤔...
گذشت تا موقع #شهادتش، وقتی با همان بنده خدا مواجه شدم دیدم دارد بلند بلند گریه میکند و میگوید:
"آن روزی که قرار بود این بچه به دنیا بیاید، خواب دیدم یک سیدی آمد و گفت ”جلوی پای این مسافر بلند شو، او از سفر کربلا آمده است“😇
زنده بودن سعید در همه این سال ها پیداست و او هر لحظه همراه و کمکحالمان در زندگی بوده است.
روز مراسم #تشییع سعید هم از همه اقوام و آشنایان، خواستمـ که لباس مشکی نپوشند.
حتی به پدر هم اجازه این کار را ندادم. خودم هم یک لباس رنگ روشن پوشیدم چرا که معتقد بوده و هستم که برای مرده مشکی میپوشند؛ نه برای شهدا که زندهاند و نزد خداوندشان روزی میخورند.
#ادامه_دارد...
#شهید_سعید_چشم_براه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
💔
روایتی متفاوت از
#شهید_سعید_چشم_براه
#قسمت_هشتم
مادر، زنده بودنِ پسر #شهیدش را نه تنها در خواب ، که در بیداری هم لمس کرده است🤗....
شب هفتهاش دیدم توی حیاط خانه راه میرود، پرسیدم اینجا چه میکنی؟
گفت:
"دنبال نردبان هستم تا یک تابلوی #خوش_آمدید سر در خانه نصب کنم".
مادر روایتهای متعددی از همراهی و حضور سعید در زندگیشان طی این سال ها دارد.
قرار بود پسر دوممان را زن بدهیم ولی خانهای برایش پیدا نمی شد. خیلی دنبال یک جای مناسب گشتیم ولی بیفایده بود.
یک بار در خلوتم به سعید گفتم
" مامان مگه تو پسر ارشد ما نیستی؟ مگه تو نباید کمک حال ما باشی؟ نمیخوای کمک کنی؟"😉
همان شب به خوابم آمد و گفت
"مامان بیاین با هم برویم این خانه را نشانت بدهم، ببینید دوست دارید یا نه." آمدیم همین جا، طبقه پایین، مهتابی را روشن کرد و گفت
"مامان؛ اینجا را دوست داری؟"
فردای آن روز یک نفر آدرس همین خانهای که سعید در خواب به ما نشان داد را به حاج آقا داد و گفت: این ملک را قرار است بفروشند. به شب نرسیده همان خانه را قولنامه کردیم.😊
#ادامه_دارد...
#شهید_سعید_چشم_براه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه
#قسمت_نهم
سعید اما نه تنها برای پدر و مادر و خانوادهاش که برای رفقا و بچههای جنگ هم یک آدم عجیب و تکرارناشدنی بوده است.🤗
یکی از همرزمانش در خاطراتش با او گفته است:
یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بینهایت سرد بود.🌨
من قرار بود به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد.
خدا خدا میکردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم.😶
توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است.😳 اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است.😇
با خودم گفتم من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب میخواند.😔
#شهادت سعید و نام نیکی که از او به یادگار ماند، استجابت همه دعاهای مادری است که امروز با افتخار سر، بلند کرده و از پسری میگوید که #خدا برای این راه #انتخابش کرد.
"یک روز رفتم شهدا، دیدم آقایی روی قبر سعید افتاده و دارد بلند بلند گریه میکند.
از او پرسیدم "سعید من را میشناسید؟"
گفت
من تا لحظه آخر کنارش بودم. آتش دشمن بیامان روی سرمان میبارید ولی سعید با آرامش خاصی داشت توی سنگر نماز میخواند.
از نگرانی چندین مرتبه رفتم دنبالش که از سنگر بیرون بیاید ولی اصرار داشت اجازه بدهم نماز آخرش را با حال بخواند. میگفت این نماز، نماز آخرم است".😇
#شهید_سعید_چشم_براه
#پایان
✍ نویسنده: #زینب_تاج_الدین
#ویرایش: کانال آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛