eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_اول بین ماشین ها دنبال مزدا ۳مادر میگردم ،بیشتر بچه ها رفته اند و حالا م
💔 -مامان بابا مشکل ندارن یعنی تو دهنتو ببند!🤐 -این طرز حرف زدن با خواهر بزرگ تره؟بچه تو گواهینامه هم نداری که حالا برام شاخ شدی! وقتی میرسیم تمام خشمم را به در ماشینش منتقل میکنم😐 می گوید: هوی خانوم خانوما جای تشکرته؟! مادر و پدر خوابند ، من هم یک راست می روم به اتاقم و لباسهایم را گوشه ای می اندازم و رها می شوم روی تخت ، چشم هایم را می بندم تا دوباره امروز را به خاطر بیارم😴... آن لحظه هایی که ذهنـم از دغدغه خالی شد و چشم دوختم به گنبد فیروزه ای ، وقتی آرامش صحن و بوی خوشش تمام وجودم را پرکرد و اشک هایم جوشید 😭هرچه اندوه بود را برد و پاک کرد، وقتی احساس کردم از همیشه به اون نزدیکترم و می توانم سلام بدهم و جواب بگیرم آن وقت است ڪه آرام زمزمہ میکنم: السلام علیک یابقیةالله فی ارضه ❣️... و همه جواب به اندازه همه درد دل و اشک ریختم، اما او استوارم کرد برای انتخاب مسیرش ،اینکه چشم ببندم بر رتبه دورقمی کنکورم و بی خیال رشته های پول سازی بشوم که دوست ندارم با زندگی ام همراه شوند... و مرا هم تبدیل کنند به کسی که زندگی می کند برای افزودن به صفرهای رقم حسابش ،اینکه بپذیرم دیگران مرا دیوانه بخوانند و عاقل اندر سفیه نگاهم کنند که: "میخوای آخوند شی"!؟ ومن با خنده بگویم:تقریبا... باید عادت کنم در جوابشان بخندم و به دل نگیرم ، باید عادت کنم حتی بغض راه گلویم را نبندید و دلشاد باشم از نگـاه خوشنود ✍‌نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_اول در روایات آمده است هنگامى که خبر غصب فدک به حضرت صدیقه کبری رسید، لباس به
💔 پس از اينكه مجلس آرام شد حضرت زهرا علیهاالسلام شروع به سخن كردند كه سخنان حضرت را به ترتيبی که ذكر كرده ایم مورد بحث قرار می دهيم. . پس فرمود: ستايش خداوند را بر آنچه انعام فرمود و شكر خدای را بر آنچه كه به انسانها الهام كرد. همانطور كه در مقدمه گفتم بنای كار ما بر توضيح مختصر و ذكر مطلب به صورت اشاره است و الا مطالب بسيار زيادی در مورد حقيقت حمد و شكر وجود دارد. حمد، ستايش نسبت به كمال است و شكر عبارت از قدردانی نسبت به فعل است. شكر يا شهود منعم در متن نعمت است و يا راهيابی از نعمت به منعم، و لذا در ابعاد وجودی انسان آثار مختلفی دارد. در قلب به يك صورت بروز دارد، در زبان به صورت ديگری و در اعمال ديگر انسان به صورت های ديگر. اثر شكر در قلب به صورت خضوع، خشوع، محبت، خشيّت و امثال اين صفات ظهور می كند. شكر در زبان به شكل ثنا و حمد و ستايش خود را نشان می دهد و در اعمال و افعال قلبيۀ انسان به صورت اطاعت، مصرف نعمت در راه رضای منعم و... بنابراين حمد و شكر از نظر بروز و ظهور به اصطلاح زبانی نسبت به خداوند يكی است. امّا اگر مثلاً از ملكۀ جود ستايش شود حمد صورت گرفته، زيرا حمد ستايش از صفت است امّا شكر قدردانی از فعل است كه فعل خود ناشی از صفت است. پس دايرۀ شكر محدودتر از حمد است. راوی می گوید: شنيدم كه امام صادق علیه السلام فرمودند: شكر و قدردانی نسبت به هر نعمت، هر قدر هم كه آن نعمت عظمت داشته باشد اين است كه خداوند را ستايش كنی. ملاحظه می شود كه در اينجا حمد خدا مساوی است با شكر او، يعنی ستايش از كمالش مساوی است با قدردانی از او. ستايش از او مساوی است با قدردانی از او، آن گاه كه خواستی او را قدردانی كنی كمالش را ستايش كن. بلكه در روايات آمده است كه افضل شكر زبانی، حمد خداست يعنی با فضيلت ترين شكر لسانی اين است كه خدا را حمد كنی، البته در اينجا اسراری وجود دارد كه فعلاً مورد بحث ما نيست. در روايتی در اصول كافی آمده است: امام صادق علیه السلام از مسجد خارج شدند و مركب ايشان را بُرده بودند يا گم شده بود. حضرت فرمودند: اگر خدا مركب سواری ام را به من برگرداند من خدا را شكر می كنم آن طور كه سزاوار است شكر خدا كردن. طولی نكشيد مركب پيدا شد و برای حضرت آوردند. حضرت فرمود : أَلْحَمْدُلِلّهِ يك آدم ظاهراً نفهمی به حضرت گفت: مگر شما نگفتيد من شكر می كنم خدا را آن هم طوری كه سزاوار خداست. شما كه شُكْراً لِلّه هم نگفتی!  حضرت فرمودند: آيا نشنيدی كه گفتم أَلْحَمْدُلِلّه؟ از اين روايات به دست می آيد كه افضل انواع شكر عبارت از ستايش كمال خداست. يعنی با اينكه حمد ستايش از كمال است و شكر قدردانی از نعمت، امّا دربارۀ خداوند حمدِ خدا مساوی با شكر اوست؛ بلكه افضل است حمد او از شكر او. البته بحث از نظر زبانی و لسانی است. به هر حال از نظر زبانی ثناگويی، ستايش نسبت به خدا و حمد و مدح است و از نظر اعمال بدنی، اطاعت و مصرف نعمت در راه رضای منعم است. ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 به نام خدای شهیدان #شهیدی_از_تبار_سادات 🌹وصیت نامه شهید نواب صفوی🌹 #قسمت_اول هوالعزیز بسم الله
💔 به نام خدای شهیدان 🌹ادامه وصیت نامه شهید نواب صفوی 🌹 آه از این غیبت طولانی، آه، برادران،‌ من دیدم و دیده هر عاقلی می‌بیند كه محبت خدا از هر محبتی شیرین‌تر و اطاعت فرمانش از اطاعت شیطان و شهوت و نفس گرامی‌تر و پرهیز از عذاب آینده جاویدی كه انبیاء برای بدكاران وعده كرده‌اند از پرهیز معصیتهای زودگذر دنیا عاقلانه‌تر و امید به رحمت و نعمت و لذت الهی حتمی و بی‌آلام بهشت از امید به ذلت فانی و خیالی احتمالی دنیا پابرجاتر و استوارتر می‌باشد و گردانیدن عنان وفا و عاطفه و محبت و غیرت بسوی آفریننده عزیز وفا و غیرت و محبت و غیرت نزدیكتر و صحیح‌تر و به حق و به جا بوده و پروانه شمع محبت او گردیدن و در راهش سوختن و به دریای رحمت و لطفش پیوستن سعادتی است كه در زیر آسمان علم و عقل و وجود شهیرش فوق هر عنقا و همایی است كه در خاطرها خطور كند و در تصور اندیشه كنندگان بگنجد. آه به راه او خواستم كه دنیا را در برابر حقایق اسلام تسلیم نموده اسلام و مسلمین جهان را از چنگال جهل و شهوت و ظلم نجات داده احكام منور اسلام را اجرا نموده حیات نوینی با نشر اشعه معارف اسلام بر پیكر مردگان بشر امروز به یاری او ببخشم و حقیقت حیات انسانیت را جلوه‌گر سازم و اگر هزار سال هم بر این منوال پرچم فداكاری راه خدا و محمد و آل محمد را به یاری ذات اقدسش بدوش ناتوان خویش می‌كشیدم عاقبت مرگ بوده باید همه اینها مقدمه تحصیل رضای خدا می‌بوده باشد تا برای قلب شفا و نوری و برای آخرت، سرافرازی و سودی داشته باشد و الا هیچ، و خدا از همه ی اینها بی نیاز بوده و می باشد( نیت المومن خیر من عمله) و نیت مومن بهتر از عملش بوده و خدا به نیت پاک لطف میکند و بس. امید است به لطفش نیت پاكی و عشق سرشاری نسبت به ذاتش مرحمت فرموده به فضلش با ما رفتار فرماید. الحقنا الله بالحسین و جده و امه و ابیه و اخیه و ولده آمین الله العالمین. فراموش نكنید كه راه راست از هر كجا كج شد بیراهه و به سوی هلاكت است. و پس از پیغمبر، راه از خانه اوصیاء او علی و یازده فرزند عزیزش تا امام زمان بوده كه زنده و غایب است (و یملأ الله الارض به قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا) كه به اتفاق احادیث مسلمین (شیعه و سنی) خدا به وسیله او زمین را پر از عدل و داد می‌كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شود، ان شاء الله. خداحافظ، بر شما وفاداران راه خدا همگی سلام. تهران، به یاری خدای توانا. برادر شما سید مجتبی نواب صفوی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_اول 1⃣صدایش خیلی دلنشین و آرام‌بخش بود. به قول آن عزیزدل: "حتی اگر ازعملیاتی ناکام وشکست خ
💔 بغل دستی‌ام اما همچنان دودسیگار ازهمۀ سوراخ‌هایش بیرون می‌زد،برنخاست و دربرابر سیدمرتضی آوینی که دستش را درازکرده بود،بابی‌اهمیتی فقط دست داد،ولی رویش را برگرداند.... سید،چند قدمی دورنشده بودکه مثلادوست ما،شروع کرد به هَتّاکی و هرچه فحش ناموسی ازدهان ناپاکش خارج می‌شد، نثار سید کرد. هرچه گفتم:مردمومن،اگه حرف‌ها و نظراتش روقبول نداری،به خودش فحش بده.به ناموسش چی‌کارداری. وقتی دید من ناراحت شده‌ام،لج کرد و بدتر و رکیک‌تر فحش داد.😐 وقتی فروردین1372سیدمرتضی دربیابان‌های فکه رفت روی مین و آسمانی شد، یکی از اولین کسانی که در وصف سیدمرتضی زور زد و مقاله نوشت،همو بود.😏 وقتی دیدم عکسی بزرگ ازسید در اتاقش زده و دربارۀ وَجَنات و حَسَنات سید منبرمی‌رود، یاد آن غروب تلخ افتادم وفقط سوختم.... 3⃣آقا که آمد ... حوزه شلوغ شده بود. حوزۀ علمیه نه،حوزۀ هنری! "زم" که چندی قبل آوینی را از آن‌جا تارانده بود،حالا شده بود صاحب عزا!😏 آهنگران اما،زور می‌زد تا درِ باغ شهادت را باز کند: اگر آه تو از جنس نیاز است درِ باغ شهادت باز باز است می‌خواند و گریه می‌کرد.می‌خواند و اشک درمی‌آورد. گفتم اشک! مگر دیگر اشکی هم برای‌مان گذاشته بود؟ از خرداد 68 که یتیم شدیم،اشک چشم‌مان خشکید. حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابان‌های دولت سازندگی و دوران بازندگی، طنین‌انداز شود. سید آمد تا باز به دیدگان خشکیده‌مان،اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد.🌸 همه ناله می‌زدند.همه می‌گریستند. کسی به دیگری نمی‌نگریست. من اما ... آن‌قدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه می‌شنیدیم آمده،حتما باید از نزدیک زیارتش می‌کردم. امروز اما ... حال نداشتم بروم جلو.همه عزادار شده بودند.امروز روز عزا بود. همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم. به‌یاد روزهای آفتابی جنگ،وَنگ می‌زدیم. انگار مصطفی را از "سومار" می‌آوردند. پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمی‌گرداندند. شاید استخوان‌های "سیدمحمد" را از "سه‌راه مرگ" هدیه می‌آوردند. هرچه که بود و هرکه می‌آمد،عطر شهادت در شهر می‌پراکند. از دور دیدمش.نه خیلی دور،ولی کسی متوجه نشد. همه در محوطۀ اصلی بودند و من و داوود،متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی،از درِ پشتی حوزۀ هنری وارد حیاط شد. بر شانۀ داوود که زدم،دویدیم. زیر تابوت را که گرفتیم،ده دوازده نفر نمی‌شدیم.داشتیم می‌رسیدیم به مردم. سرم را بر تابوت گذاشته و می‌گریستم.من عقب بودم و داوود جلوتر. کسی از پشت بر شانه‌ام زد و از حال خوش خارجم ساخت: ـ آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین. ـ آقا؟ برگشتم پشت سرم را ببینم،که چشمم به قیافۀ خندان ـ ببخشید، مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد.😏 کفرم درآمد.به یك‌باره همۀ ظلم و ستم‌ها پیش چشمم رژه رفتند: ـ زم ...هم اسم خودش رو می‌ذاره آقا. همه شنیدند. داد زدم.از ته دل. می‌خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش. آن مرد اما،ول کن نبود.دوباره بر شانه‌ام زد: ـ گفتم آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین ... ـ برو بینیم بابا ... وای خراب کردم. رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم،حالم گرفته شد. آقا بود....واقعا.خودش بود.درست پشت سر تابوت داشت گام می‌زد و می‌آمد. زدم بر شانۀ داوود: ـ داوود،سریع تابوت رو بذار زمین ...آقا ... خودم را انداختم روی تابوت و های‌های گریستم.داوود و دیگران هم. آقا ایستاد بالای سر آقاسید.چشمانش بارانی بود،حالاتش طوفانی. من اما،رعد و برق شدم. دلم می‌سوخت. تازه او را شناخته بودم،ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود.🕊 رو کردم به آقا: ـ آقا ...اینم سیدمرتضات ... شلوغ شد.من‌هم شلوغ شدم. همه آمدند.آقا که رفت،تازه جمعیت ریخت آن‌جا و ... خوب شد آقا آمد. اگر آقا نمی‌آمد: "سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزی‌نامۀ جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوین‌جعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان،بخش و ده‌داری و روستا،علیه سیدمرتضی بیانیه صادر می‌کرد.😒 و همچنان داداش کوچیکۀ حاج اکبر،پخش صدای آوینی از جعبۀ جادویش را حرام و ممنوع اعلام می‌کرد.🙄 اگر آقا نمی‌آمد،شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص،پزشك‌قانونی وارسی کند و سوراخ‌های ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند!... ✍حمید داودآبادی ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi کپی ممنوع‼️
شهید شو 🌷
💔 بسم الله الرحمن الرحیم #رویای_نیمه_شب #قسمت_اول 🌷 از چند پلهٔ سنگی پایین رفتم. فقط همین. و
💔 با تحسین به طرح و ساخته‌هایم نگاه می‌کرد و می‌گفت :« تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.» می‌گفتم :« نمی‌خواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همهٔ مردم حلّه و عراق ، غبطهٔ شما رو بخورند و بگویند : این ابونعیم عجب نوه‌ای تربیت کرده!» به حرف‌هایم می‌خندید و در آغوشم می‌کشید. گاهی هم آه می‌کشید ، اشک در چشمانش حلقه می‌زد و می‌گفت :« وقتی پدر‌ِ خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت ، دیگر فکر نمی‌کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می‌گفتم و از خدا گله و شکایت می‌کردم! کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه ، بند نمی‌شدم. بیشتر وقتم را در حمام ‹ابوراجح› می‌گذراندم. اگر دل‌داری‌های ابوراجح نبود ، کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم. او مرا با خود به نماز جماعت و جمعه می‌برد. در جشن‌هایی مثل عیدقربان و فطر و میلادپیامبر(صل الله علیه و آله) شرکتم می‌داد تا حالم بهتر شود. در همان ایام مادرت با اصرار پدرش ، دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت‌. شوهر بی‌مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد. سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. نگه‌داری از یک بچهٔ کوچک که پدر و مادری نداشت ، برایم سخت بود. ‹اُمّ‌حباب› برایت مادری کرد. من هم از فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر! انگار دوباره پدرت را به من داده‌اند.» با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم ، باز گوش می‌دادم. ابوراجح می‌گفت :« هاشم ، تنها یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسانیم.» می‌گفت :« از پیشانی نوه‌ات می‌خوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی ، در او خواهی دید.» ابوراجح را دوست داشتم. صاحب حمام‌ بزرگ و زیبای شهرحلّه بود. از همان خردسالی هروقت پدربزرگ مرا به مغازه می‌برد ، به حمام می‌رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی‌های قرمزی که در حوض وسط رخت‌کن بود ، بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش ‹ریحانه› را گه گاه با خود به حمام می‌آورد. دست ریحانه را می‌گرفتم و با هم در بازار و کاروان‌سراها پرسه می‌زدیم و گشت و گذار می‌کردیم. 🍂ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 زمانی که محمد برای خواستگاری به منزل ما آمد مهمترین موضوعی که روی آن تاکید ویژه ای داشت رعایت حجاب و عفاف فاطمی بود و به من گفتند که اصلی ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار زنی است که به حجاب پایبند بوده و الویت نخست آن باشد. من به واسطه یکی از دوستانی که پدرشان پاسدار بودند به محمد و خانواده او معرفی شدم که در مدت برگزاری چندین جلسه آشنایی و صحبت با او به نتیجه قطعی برای ازدواج رسیدیم. نخستین جلسه خواستگاری در رمضان سال 90 برگزار شد و خانواده ها برای آشنایی هرچه بیشتر با هم به گفت‌وگو نشستند که در نتیجه شهریور همان سال به عقد او در آمدم و پس از گذراندن دوماه از عقد در 23 آبان ماه با برگزاری مراسمی ساده و همراه با مولودی خوانی راهی خانه او زندگی مشترک شدم. پس از ازدواجمان نیز گاهی اوقات در قالب شوخی و خنده اگر متوجه موردی در بحث حجاب می‌شد آنرا به من یادآوری می کرد و این امربه معروف کردن او‌برایم لذت بخش بود. 👇🌺👇🌺👇
شهید شو 🌷
💔 ”✨برای اولین بار منتشر شد✨“ از #شهید_حسین_یوسف_الهی چه می دانید؟🤔 همان شهیدی که #سردار_حاج_قاسم_
💔

✨برای اولین بار منتشر شد✨

 



شب بیداری های دوران سخت بارداری، خسته ام کرده بود تصمیم داشتم به همان هشت فرزند قناعت کنم اما یاد حرف شوهرم افتاد که همیشه می گفت: "هیچ برگی از درخت نمی افتد، مگر به خواست خدا" به حکمت خدا راضی شدم...


ماه اسفند فرا رسید و آخرین روزهای بارداری من همزمان شده بود با ماه مبارک رمضان.

 یادم می آید که یکی از شب های احیا بود و مردم برای مناجات به مساجد می رفتند، با اینکه دلم همراه آنها می رفت اما باید در خانه می ماندم و منتظر تولد فرزندم بودم...

همسرم هم مرا در خانه تنها نمی گذاشت و در خانه به احیا و شب  زنده داری می پرداخت.


شب بیست و شش اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر؛ همه جا تاریک و ظلمانی بود و هوا هم از همان سر شب، بارانی. 

غلامحسین، سجاده اش را کنار پنجره اتاق پهن کردو مشغول راز و نیاز با خدا شد. باران کم کم شروع شد و من ساعتی به نماز و دعا پرداختم و رفتم که بخوابم.

 مدتی در رختخواب ، به فرازهایی از دعای جوشن کبیر که غلامحسین می خواند گوش می دادم که ناگهان نور سفید خیره کننده ای تمام خانه را روشن کرد....


مو بر تنم راست شد. خیلی ترسیدم. با همان حالت همسرم را صدا زدم و گفتم ببین بیرون چه خبر است؟ کسی وارد خانه شده؟


گفت...

... 
...



💞 @aah3noghte💞

 
💔 ...🕊🌹معمولاً انسان‌ها در یک زمینه پیشرفت و رشد چشمگیری دارند، جنبه مذهبی، فرهنگی، علمی و... اما علی‌آقا در تمام زمینه‌ها صاحب‌نظر بود. علی‌آقا در کارهای فرهنگی و مذهبی و رایزنی‌ها همیشه پیش‌قدم بود. کارهایی که بر عهده می‌گرفت به‌نحو احسن انجام می‌داد، به‌طوری که هیچ‌کس باور نمی‌کرد که یک جوان ۲۰ ساله بتواند از عهده چنین کاری برآید. علی‌آقا بنیانگذار مؤسسه شهدای گمنام بود و بچه‌های مؤسسه، منتخبی از پایگاه‌های شهرهای چمستان، ایزدشهر، رویان، نور و... هستند. علی‌آقا همیشه می‌گفت: باید الگوسازی کنیم و کار را به مردم بسپاریم، او در ایستگاه‌های صلواتی به چای و پذیرایی اکتفا نمی‌کرد و با غرفه‌های‌ نقاشی کودک و عرضه محصولات فرهنگی سعی می‌کرد در جامعه به طور مؤثر فرهنگ‌سازی کند، در کارها با بچه‌ها مشورت می‌کرد و جلسات را در کنار شهدای گمنام برپا می‌کرد. علی‌آقا در خانواده مذهبی بزرگ شد و بسیار ساده‌پوش بود «آرام بودن» از خصوصیات اخلاقی علی‌آقا بود و انسان‌ها ناخودآگاه به سوی کسانی جذب می‌شوند که فطرت پاک‌تری دارند. 💐👇💐👇💐👇
💔 صفات بارز اخلاقی : بسیار خوش رو و شوخ طبع ، اهل تفریح و گردش خصوصا با دوستانش ، ورزشکار ، عاطفی ، دل رحم ، دلسوز دیگران و پیگیر برای حل مشکلاتشان ، بخشنده ، سر به زیر و با حیا ، با غیرت ، هیاتی ، مطیع رهبر ، نظامی متخصص و... علایق: کارهای هیجانی و پر استرس ، ورزش (جودو ، کاراته ، کوهنوردی و راپل) ، خوشنویسی ، نقاشی ، طراحی ، سفر ، زیارت اهل بیت علیهم السلام و شهدا ، خدمت به شهدا حتی با رنگ آمیزی قبورشان ، شرکت در مجالس اهل بیت (ع) و... ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بابک نوری یکی از جوانترین مدافعان حرم گیلان که در سوریه به شهادت رسید در فضای مجازی محبوبیت خاصی پیدا کرده چرا که وی شبیه یک مدل فوق العاده زیبا بوده و مدافع حرم شدن وی برای مردم جذاب است! ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_بی‌سر_دفاع_مقدس #قسمت_اول محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي
💔 ضربه اي ديگر به سرش زدند. رضائيان از حال رفت،اما هنوز بي هوش نشده بود. تيزي کارد را پشت گردن خود حس کرد. باورش نميشد، اما سوزش و درد او را به خود آورد. با فشار بعدي کارد در گردنش فرو رفت و خون به بيرون فوران زد... افسر کمي تامل کرد. چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود. سربازان عراقي گاه جلوي چشمان خود را مي گرفتند که آن منظره را نبينند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بيشتر قوت مي گرفت اصرار داشت که سر رضائيان را از بدن جدا کند. محسن دست و پا زدن رضا را مي ديد. گاه فکر مي کرد که در خواب است، اما همين که پاي رضا به زمين کوبيده مي شد، باورش مي شد که بيدار است. ديگر درد پايش را فراموش کرده بود. هنوز بدن رضا رضائيان مقاومت مي کرد. دستان بسته‌اش سعي در آزاد شدن داشت اما بي‌فايده بود. عرق از سر وصورت افسر عراقي جاري بود. قطره هاي خون روي پيشاني اش برق زده بود. گويي اختيار از کف اش خارج شده بود. کارد کمري کند بود و نمي‌توانست کارش را به راحتي انجام دهد. افسر عراقي اصرار داشت که گلوي رضا را گوش تا گوش ببرد. ديگر رضا دست و پا نمي زد. خون، زمين اطرافش را رنگين کرده بود. کفش افسر در ميان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت. بايد خلاصش مي کرد. ديگر چاره اي جز جدا کردن سر رضا نداشت. با يک فشار ديگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود. کمر خم شده اش را بلند کرد و نگاهي به اطراف انداخت. از نگاه وحشت زده عراقي ها نگران شد. نگاهي به دست خون آلود خود انداخت وصداي قهقهه اش بلند شد. مست بود و خون رضا سر مسترش کرده بود. مجددا به سمت رضا رفت. @shahiidsho