eitaa logo
شهید شو 🌷
4.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل همسطح: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_نه دروغ بود تا مسجد
به قلم شهید مدافع حرم سپاه شیطان – از خدا شرم نمی کنی؟😠 … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ … مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونےشون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ …😡 اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟😠😡… و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع😑 … بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … - برای ختم کلام☝️… من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم😒 … من برای شما نگرانم … فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود… دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی😡☝️ واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی 🔥… . پدرش با عصبانیت داد زد: "… یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟"😡… . – چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی😏… اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی☝️ … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی💔 … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … . دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود😭 … به خودم گفتم "تو یه احمقی استنلی … خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی"😔 … با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … . بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم😭… از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم … سرمای شدیدی خوردم🤒 … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم😫 … . یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته … – مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد🍲 … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم … من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید😒 … نماز اونها هم شکست … "پشت سرم نایستید" … – می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی … – فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم😔 … از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود😨 … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم😞… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه … دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم … خدایا! برای تو نماز می خوانم … الله اکبر … ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی_و_نه در یکی از شب هایی که بیت الزهرا (منزل
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) عزیز ما، از جوانی در جبهه بود. فکر کنید از بیست و دو سالگی ....تا....شصت و دو سالگی حدود ۴۰ سال ، می شود ۱۴۶۰۰ روز، می شود هشت صد و هفتادو شش هزار دقیقه! خودتان حساب کنید چند ثانیه می شود. تمام این لحظات را او در کسوت پاسداری از حریم امنیت ایران سپری کرد. می شود سربازی او برای ، اما خواب راحت شب و روز برای من و شما! مدام در حال خطر❗️چه در شهر و کشورش، چه در بیرون مرزها! و زخم هایی که نباید گفته می شد و ترکش هایی که در بدنش جا می گرفت و نباید دیده می شد! چون او یک بود، درون و برون مرز هر اتفاقی برایش می افتاد.... و این ترکش ها می شد درد دائمی. خودش به دوستی گفته بود: من روزی نیست که بدون درد سپری کنم.... ... 📚حاج قاسم .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سی_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے مقابل در کلیسا، دو زن میانسال ایستاد
💔 ✨ نویســـنده: کشیش داشت فکر می کرد که سارق یا سارقین از کجا وارد کلیسا شده اند، ناگهان به فکر در پشتی افتاد. از جا برخاست. از اتاق خارج شد. زن ها که وحشت زده و مضطرب وسط سالن ایستاده بودند، با دیدن او کنار رفتند. کشیش به انتهای سالن رفت. کلید در و قسمتی از چوب آن شکسته شده بود. کشیش چشم هایش را بست و کف هر دو دستش را روی پیشانی اش گذاشت. *** پلیسی که مسن تر بود و درجه ی ستوانی داشت، دستش را جلو آورد و دست نحیف و استخوانی کشیش را به گرمی فشرد و گفت: "سلام پدر، من ستوان استپان هستم. ببخشید که کمی دیر رسیدیم." پلیس دوم که جوان تر بود و لاغر اندام، و بند کیف مشکی اش را روی شانه اش انداخته بود، به کشیش سلام کرد و به طرف محراب رفت. ستوان استپان نگاهی به اطرافش انداخت و رو به کشیش گفت: "متأسفم پدر، سرقت از کلیسا نهایت بی است... آیا چیز باارزشی هم به سرقت رفته است؟" کشیش گفت: "به نظر نمی رسد از اموال کلیسا چیزی برده باشند، اما در کشوی میز کارم پول نقد بود که حالا نیست." یکی از زن ها آه بلندی کشید. ستوان رو به آنها گفت: "خانم ها! لطفا شما سالن کلیسا را ترک کنید." سپس رو به کشیش گفت: " یا سارقین از وارد کلیسا شده اند؟" بعد به دو زن که بین رفتن و ماندن مردد بودند، نگاه کرد؛ در واقع چشم غره رفت. زن ها صلیب کشیدند و به طرف در خروجی به راه افتادند. کشیش با دست در پشتی را نشان داد و گفت: "قفل آن در شکسته شده است." ستوان به طرف در رفت و لحظه ای بعد برگشت و به همکارش که داشت با دقت بهم ریختگی محراب را نگاه می کرد گفت: "سرکار دنیس! لطفا از در پشتی انگشت نگاری کنید. بعد بیایید به دفتر کار جناب کشیش." کشیش و ستوان به طرف دفتر کار به راه افتادند. کشیش نمی توانست به محراب نگاه کند؛ بزرگی که نسبت به ساحت کلیسا شده بود او را آزار می داد. ستوان با دیدن دفتر بهم ریخته ی کشیش پرسید: "آیا شما همیشه در دفتر کارتان قابل توجهی پول نگهداری می کنید؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_نه - بابات دلش نمی خواست مامانت اذیت بشه ، مامانتم خب تو ناز و نعمت
💔 هانیه خانم با کف دست به صورتش می کوبد: یاابالفضل العباس(ع)! عمو طول و عرض اتاق را می پیماید ، و هانیه خانم در آشپزخانه یا خود چیزی زمزمه می کند. داماد های هانیه خانم خسته از کارهای نذری پزی گوشه ای افتاده اند و از ماجرای من شگفت زده اند ... زن عمو پشت تلفن سعی دارد ماجرا را برای مادر توضیح دهد.... و نرگس که تلاش می کند به من که مثل مرده ها شدم چیزی بخوراند .... من هم یک گوشه کز کرده ام ..بی هیچ حرکتی ،نه حرفی ، نه اشکی ، نه صدایی... خیره ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگی بدون پدر و ارزوهایم می گویم ... این وسط تنها کسانی که بی خیال اند نوه های هانیه خانم اند که خستگی ناپذیر بازی می کنند... نجمه از اشپزخانه بیرون می اید : ناهار اماده ست بفرمایید در خدمت باشیم.. عمو انگار چیزی که نشنیده باشد : می گوید چرا حامد بی خبر رفت؟ نجمه که متوجه حال عمو شده ، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار می کند... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_نه تا آن روز به چنین مور
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  



وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم چشمانش بسته است. سوختگی شدیدی پیدا کرده بود. صدایش کردم. از روی صدا مرا شناخت، همان لبخند شیرین همیشگی گوشه ی لبانش نشست.

گفتم :«آقا حسین لبو شده!» چیزی نگفت ، فقط خندید. گفتم :«چی شده حسین سرخو شدی؟» گفت :«چه کنیم، توفیق شهادت که نداشتیم.»


کمی با هم خوش و بش کردیم و بعد به اتاق خودم برگشتم، اما در طول یک هفته ای که آنجا بودیم، مرتب یکدیگر را می دیدیم.

چند روز بعد حالش کمی بهتر شد، او نیز به ما سر می زد، ولی با ویلچر، چون سوختگی شدید پاها مانع از این می شد که راه برود.

 با همه ی این حرف ها هنوز حالش خوب نبود و مواد شیمیایی واقعا کار خودش را کرده بود.

 بعد از یک هفته قرار شد که محمدحسین را به همراه عده ای دیگر از مجروحین شیمیایی برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند. 


آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود، از دل و از جان نرود


... 
...



💞 @aah3noghte💞