eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌹 -سـَ ... سَـ... سلام.😰 -علیک سلام! گفتم راه بیفت😒 -چَـ .. چَـ .. چشم.😰😰 نوبتی هم که باشد نوبت غرولند سرهنگ است👮 با پاهایش چنان گارد گرفته که ترمز و کلاچ هم حساب کار دستشان آمده است😥 چه برسد به سعید😪 عینک ذره بینی را روی قوز بینی اش گیر می دهد. با دست راست دکمه خودکار را فشار داده🖊 و با دست دیگر سه تا کاغذ روی پایش را زیر و رو می کند📑 صدای تق تق خودکار و خش خش کاغذ ها ذهن در هم و برهم سعید را بیشتر هم می زند😣😖 انقدر که از نچ گفتنش برای لحظه ای دست های سرهنگ از حرکت می ایستد👮 -ای بابا ، جوون ! مگه قیامت شده می خوای حساب و کتابتو پس بدی که انقدر دستپاچه ای😒 یا قبول میشی یا دوباره امتحان می دی، دنیا که به اخر نمی رسه😕 الحمد لله بیشتر تونم که گواهینامه رو می گیرین که گرفته باشین🙄 والا معطل این یه تیکه کاغذ نموندین😒 ماشین زیر پاتونه و این تهران درندشت و روزی چند بار متر می کنین. عینک را روی بینی اش کمی پایین می اورد و نگاه معنی داری به سعید می کند😏 ادامه دارد...... 📚 ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده:هانیه ناصری انتشارات :تهران انتشارات تقدیر ۱۳۹۵
☕️ روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من... دانیال...مادر و پدرِ سازمان زده ام! آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود!!!😒 به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد.🧐 رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.🤔 اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند.😒 من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!! پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست، بدم میامد.😒 ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثل من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!! مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است که چنین و چنان میکند. که….😔 و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است، که درهای جدیدی به رویش باز کرده...که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم...که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم...و من فقط نگاهش میکردم بی هیچ حس و حالی. حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.😒 ↩️ ... ✍نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ⃣ اون شب دوستم رفت و من برای شام موندم. خانواده حاج آقای علوی طوری برخورد می کردند که من ناراحتی را فراموش کردم، و وقتی خواستم به خونه🏠 برگردم، داماد و دخترشون منو به خونه رسوندن.🚗 فردای اون روز وقتی از مدرسه برگشتم، تو راه رفتن به خونه‌ی خواهرم بودم، از جلوی مسجد🕌 که رد شدم، یکی منو صدا کرد، برگشتم دیدم خانم آقای علویه. رفتم پیششون گفتند: "حاجی گفتن از این به بعد برم خونشون." من هم قبول کردم.😊 وقتی به مادرم جریان رو گفتم واکنش بدی نشون نداد، پدرم هم گفتن مرد خوبیه و می‌شناسمش. و ایشون هم اجازه رفتن دادند. ولی گفتن سنگین تر برو. _علت این حرف ها بعداً مشخص شد._ ولی من چون ظاهر خوب و پوشیده ای داشتم همونجوری رفتم.🙃 رفت و آمد شروع شد، تا جایی که من هر روز به خونه حاج آقای علوی می رفتم، و بدون نیت قبلی، تعداد زیادی ⚡️حدیث و ⚡️آیه یاد گرفتم. اصلاً مسئله رو دینی نمی دیدم. به عنوان یک کلاس درس می دیدم. سوال میکردم بسیار زیاد.☺️😅 بعد از گذشت سه ماه حاج آقا گفتند بعد از انجام کارهام، وقتی سرشون خلوت بود برم پیششون. یعنی زمانی که با خانواده بودند. و من شروع کردم به عربی یاد گرفتن از دخترششون. تا معانی ⚡️احادیث و ⚡️آیات رو بفهمم. و حاج آقا هم حین جواب دادن ✔️نکات رو میگفتن. از نامحرم و حجاب و... همه سوالاتی که توی ذهنم بود🤯 دیگه تقریباً شناخته شده بودم؛ چون هم در مجلس حاج خانم بودم و هم دور از چشم، مجلس حاجی رو دنبال می کردم. ولی کم کم مغرور شدم و فکر می کردم زرتشت به خاطر آرامش و عدم هیجانش از اسلام برتره... یعنی دینی که به هیچی اهمیت نده خیلی خوبه😕❗ مثل سیاست، فرهنگ... وقتی این موضوع رو با خود حاجی در میون گذاشتم در جواب گفتن هرجور صلاح میدونی، میتونی مسلمان بشی و راحتتر بیای و بری. خشکم زد.😳 انتظار این حرف رو نداشتم❗️ من اصلاً به مسلمان شدن فکر نکرده بودم❗️ ♻️شاید علت اینکه حرف ها به دلم می نشست این بود که زرتشت دین ضعیفیه و کامل نیست، پاسخ نمیده و جامع نیست. اول تصمیم گرفتم از دین زرتشت دفاع کنم ولی از دهنم پرید گفتم مسلمون میشم...😟 اما بعد از اون روز تا یک هفته تو جلسات نرفتم. جالب بود که حاجی و حاج خانم هم پیگیر نشدن❕😐 استرس و دلهره عجیبی پیدا کرده بودم، به چشم جنایت بهش نگاه می کردم❗ خلاصه فکر کردم و رفتم؛ البته می ترسیدم از خانواده❗ می ترسیدم اشتباه کنم❗ ولی طرز فکرم عوض شده بود. 💥یعنی حاجی جوری منو تربیت کرد که می دونستم همیشه یه راهی هست... 💥پس با خودم گفتم نگران نباش یه راه حلی پیدا میشه... رفتم، و سعی کردم با نهایت خنگیم استاد حوزه رو به چالش بکشم❗😑 نهایت مسخرگی بود...😢 ✳️ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 .... ⃣1⃣ حاج بابا وقتی شنید به شدت ناراحت شد😕😳 گفتم: "اخه چراحاجی مگه چیکارکردم"؟؟؟.....😰 گفت: "باباجان رفتی تو دل بحث .....😐 این مساله حداقل یک سال طول میکشه تا برات جا بیفته"...... حاجی یه نکته گفت که: "برای فهمیدن به زمان نیازه..... ☝️ اگر روخوب بفهمی اولین اتفاقی که میفته اینه که زمانت روخوب میشناسی.....🙂 میفهمی که چه بکنی که مثل نشی و از جنگ به نرسی به قتل امام در ......😟😰 این که خوب ولایتو بفهمی هم نیاز به داره......... تو سپاه حسین بن الحسن هم بود.... بن عبدالله مشرقی هم بود....☝️ باید ولایتو بفهمی.... فرقی هست بین 👈 بودن و 👈 بودن و 👈 بودن..... گفتم: "حاجی من فکر میکنم نیازی نیس !!!😢 گفت: چرا؟ گفتم: "خب فکرمیکنم برتری داشته باشه ها"....😌 خیلی چالش برانگیز پرسید: "اگراشتباه بکنی چی"؟؟؟؟....😰😨😱😱 راستش از حرف حاجی بشدت ترسیدم 😱و دلم لرزید ولی خب ته دلم، گرم بود به اون حرفایی که با منطق گفته شده بود.....🙃 اگر که اشتباه میکردم چرا باید برای شدنم از حاجی تبعیت میکردم??? اینم یه جور دیگه!!!! نیس????😉🙃 گفتم: "حاجی من دلیل دارما... گفت: "وقتی برگشتی بگو! ولی بدون داری اشتباه میکنی"....😐 خداحافظی کردم و برای اولین بار توی عمرم کردم......😇 رفتم تو ... نزدیک نماز صبح بود..... گفتم: " رضا من فرق میکنم با همه زایرات...... من نمیتونم و تشخیص بدم ولی میدونم مابقی راه ..... رضا ! ببین اگر همه حرف ولی برتر یعنی و گوش میدادن این همه اختلاف و مشکل نداشتیم اگر همه رو قبول میکردن اگر غدیر رو فراموش نمیکردن خدا مجبور نمیشد برای نشون دادن عظمت اسلام رو پیش بیاره..... رضا هرجا بحث گمراهی و ضلالت امت اسلامی پیش اومده توی هر ماجرایی تو تاریخ اسلام بخاطر این بوده که از اصل دورشده.... کمکم کن رضا....!!!😭 راه نشونم بده... ای پناهم بده.... داستان واقعی صبا شیعه را روز فردا شب بخوانید ... 💞 @aah3noghte💞