شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سیزدهم : چطور تشکر کنم؟
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهاردهم :
خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم
یکی از دور با تمسخر صدام زد:
"هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی"😏…
و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم:
"آره یه دیوونه خوشحال"😂😂 … در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … .
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود.😍
.یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .😭😭
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .😔
پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …😒
بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … "همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی"😏 … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش👊
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_سیزدهم📝 ✨ وکـــیل کاغـــذی چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهاردهم📝
✨ تیـــکه هـای استـــخــوان
روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم😬
از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد😕...
انگار همه شون مدام تکرار می کردن ...
"تو یه سیاه بومی هستی ... شکستت قطعیه ... به مدارک دل خوش نکن"😏
رفتم به صورت آب زدم، چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم ... داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که ... یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ...😒
- شاید بهتر بود یه وکیل سفید مےگرفتیم ... این اصلا از پس کار برمیاد؟
بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه... فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟"🤔
این؟ ... وکیل سفید؟
نفسم بند اومد ...
حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست💔
حس عجیبی داشتم ... اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ... اون وقت ..." این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " ... باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ... هیچ کسی جز من سیاه ... حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا ... این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود😏😒
به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ... حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ... هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ... انسان دوستی؟
حتی موکل های من به چشم انسان ... و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده ... بهم نگاه نمی کردن ...😞
لحظات سخت و وحشتناکی بود ... پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم..
مغزم از کنترل خارج شده بود...
نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ...
تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ... دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ... هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ... مرگ ناعادلانه خواهرم ... همه به سمتم هجوم آورده بود ...
دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود😠...
حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم... که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ... حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود ... حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد😡... حس انسایت که در قلبم می مرد ...
وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم💪..
باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها، قدرت پیروزی و برتری رو دارم ...
دیگه نه برای انسانیت ... که انسانیتی وجود نداشت😏...
نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن😏..
باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم...
جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ...
اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد
"اعتراض دارم آقای قاضی" ...
و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد😶
موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیر چشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد😏
اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... .
- آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟
فقط بهش نگاه می کردم😟
موکل هام شدید عصبی شده بودن ...
- آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟🤔😏 ...
از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ...
- حرف آقای قاضی؟😏
آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟
آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ...
وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... "اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست"☝️
- اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید😠...
- من اهانت می کنم؟😠
و صدام رو بالا بردم ...
"من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟" ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_یازدهم بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب. باز
💔
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_سیزدهم
طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت
و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعدها فاطمہ صداش میڪردم
پس از سالها داخل مسجد شدم.
فاطمہ چادر نماز خودش رو بہ روی سرم انداخت و در حالیڪہ موهامو بہ زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت:
_چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت ڪنم نہ ڪه چادرهاے مسجد ڪثیف باشنا نہ!! ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش ڪردم.
بعد چشمهاے زیباشو ریز ڪرد و با لحن طنزالودے گفت:😉
_موهاتو ڪجا رنگ ڪردے ڪلڪ؟! خیلے رنگش قشنگہ!
در همون برخورد اول شیفتہ ے اخلاق و برخورد فاطمہ شدم.
او با من طورے رفتار میڪرد ڪه انگار نہ انگار من با اون فرق دارم.
و این دیدار اول ماست.
وبجاے اینڪه بهم بگہ موهات رو بپوشون از رنگ زیباے موهام تعریف ڪرد ڪه خود این جملہ شرمنده ترم ڪرد و سرم رو پایین انداختم.
اوطبق گفتہ ے طلبه ی جوان منو بسمت بالاے مسجد هدایتم ڪرد وبہ چند خانومے ڪه اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مےشناسند ودوستش دارند با لحن بامزه اے گفت:
– خواهرها ڪمے مهربونتر بشینید جا باز ڪنید مهمون خارجے داریم.😄
از عبارت بانمڪش خنده ام گرفت
و حس خوبے داشتم.
خانم ها با نگاه موشڪافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز ڪردند و با سلام و خوش امدگویے منو دعوت بہ نشستن ڪردند.
از #بازے_روزگار خنده ام گرفت.
روزے منو خانمی از جایگاهم بلند ڪرد و بہ سمت عقب مسجد تبعیدم ڪرد
و امروز یڪ خانوم دیگہ با احترام منو در همون جا نشوند!
وقتے دعای ڪمیل وفرازهاے زیباش خونده میشد
باورم نمیشد کہ من امشب در چنین جایے باشم و مثل مادر مرده ها😭 ضجہ بزنم!
میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم
که چرا اینجا هستم؟!
چرا بجاے ریختن آبروم اینطورے عزتم داد؟!
من ڪه امروز اینهمہ ڪار بد ڪردم چرا باید اینجا میبودم وڪمیل گوش میدادم؟
یڪ عالمہ چراے بے جواب تو ذهنم بود و به ازاے تڪ تڪش زار میزدم.
اینقدر حال خوبے داشتم ڪه فڪر میڪردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یڪ آدم جدید!
اینقدر حال خوبے داشتم ڪہ دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم!
ولے میون اینهمہ حال واحوال منفعل یڪ حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود..
یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.
با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صداے زیباشو از پشت میڪروفون ڪه چندفرازآخر رو با صوتے زیبا و حزین میخوند شناختم.
وبا هر فرازے ڪه میخوند انگار تڪه ای از قلبم💓 ڪنده میشد..
اینقدر مجذوب صداش شده بودم ڪه در فرازهاے آخر، دیگہ گریه نمےکردم و مدام صحنہ ے ملاقاتمون رو
از حیاط مسجد تالحظہ ے التماس دعا گفتنش مقابل ورودے درب بانوان مجسم میڪردم.
#قسمت_چهاردهم
فاطمہ بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود.
او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود ڪہ او حتے امر به معروف ڪردنش هم در قالب شوخے و لفافہ بود و همین ڪلامش رو اثر بخش میڪرد.
باهم بہ سمت وضوخانہ رفتیم
و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینہ نگاه ڪردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشڪهایم قرمز بود.
بنظرم اونشب در آینہ خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلے سبک بود.
فاطمہ ڪنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میڪرد.
باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد.تازه شدے شبیه آدمیزاد! چی بود اونطورے؟ یوقت بچہ مچہ ها میدیدنت سنگ ڪوب میڪردن.
بازهم خندیدم و دستانش رو محڪم در دستانم فشار دادم
و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلے خیلے ممنونم. شما واقعا امشب بہ من حال خوبے دادید.
او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمہ ست.من ڪاری نڪردم. خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودے.من فقط رسم مهمان نوازے رو بخوبی بجا آوردم!
وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:😄
-یڪ وقت نری پیش حاج آقا بگے این خل و چل ڪے بود ما رو سپردے دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار ڪنم.
او را در آغوش ڪشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب ڪشید و با تعجب پرسید:
-واقعا؟!
با تایید سر گفتم:
_بلہ.
او دستش را بسمتم دراز ڪرد وگفت:
-پس ردش ڪن.
با ابهام پرسیدم
_چے رو؟!
زد به شونم و گفت:
_شمارتو دیگه!! من هرڪے ڪه بگہ ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا بہ بعد باید منو تحمل ڪنے.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:
_چے بهتر از این!! برای من افتخاره!
واینچنین بود ڪہ دوستی ناگسستنے منو فاطمه آغاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبہ خاطره بازے میڪردم..
لحظہ اے هم صورت وصداش از جلوے چشمام دور نمیشد.گاهے خاطره ے شب سپرے شده رو بہ صورتے ڪہ خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانے ترش میڪردم.
گاهی حتے طلبہ ے از همه جا بی خبر را عاشق و والہ ےخودم تصور میڪردم!
وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح ڪردم.
وقتے سپیده ی صبح از پشت پرده ے نازڪ
شهید شو 🌷
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_ســیــزدهـــم
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_چهاردهم
(مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن)
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم🙁 ... .
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ...
دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ...
از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .
برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ...
پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .😰😱
بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .
هتل پذیرشم نکرد ...
نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...
گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... .😭
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سیزدهم ۹۳/۹/۲۳؛ شبکه الفرات آقای ابوالحسن،رئ
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_چهاردهم
بدنش پر از ترکش بود، بدنش همیشه دردمند بود.
گاهی درد برحال او غلبه می کرد؛ اما نمی توانست در بستر بماند و استراحت کند.
باید همراه درد می رفت خط مقدم.
دوستی به او یک قرص 💊مسکن داده بود،
لحظات سختِ درد می خورد.
به یکی دو چند نفر هم که از درد شکایت می کردند هم داده بود.
دردشان تسکین پیدا می کرد!
معروف شده بود به قرص #حاج_قاسم!
🌱درد جسم، مُسَکِنَش یک قرص است،
موقت است. دوز بالا و پایین دارد و تمام!
درد جان را چه باید کرد؟‼️
راه حلی... اندیشه ای... فکری برای جوانانی که با وجود اینترنت و شبکه های کثیف دارند پرپر می شوند.
یک لحظه کاش در چشمان حاج قاسم نگاه می کردند، خودشان را حتما پیدا می کردند.
خودی که به خدا وصل است و خالی از خائنین و منافقین است!
#سردار! دل های محتاج مسکن دعای🤲🏻 توست، التفاتی! نگاهی!
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سیزدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد، آ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_چهاردهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
سپس خندید و دستش را روے شانہ ے او گذاشت. ڪشیش سرش را بلند ڪرد. چند قطره اشڪ روے گونہ هایش غلتید.
- خداے بزرگ! شما گریہ مے ڪنید؟ البتہ شاید حسرت این را مے خورید ڪہ چرا چنین گنجے در جوانے بہ دست شما نیفتاده است. حق دارید پدر این هدیہ ڪمے دیر بہ دست شما رسیده است."
بازوے ڪشیش را فشرد و گفت:
"از شما بعید است پدر!"
ڪشیش در حالے ڪہ بہ نقطه اے روے میز خیره شده بود گفت:
«دیشب اتفاق عجیبے افتاد. مشغول مطالعہ ڪتابے بودم. ناگہان دیدم مرد جوانے ڪہ شباهت زیادے بہ تندیس و شمایل عیسے بن مریم داشت، مقابلم ظاهر شد. ڪودڪے در آغوش داشت. او را بہ من داد و گفت من ڪودڪم را بہ دست تو مے سپارم. از او بہ خوبے مراقبت ڪن. گفت او عیسے بن مریم است. با آمدن همسرم بہ اتاق ناگہان غیب شد. احساس مےڪنم بین واقعہ ے دیشب و این ڪتاب، باید رابطہ اے وجود داشته باشد.»
پرفسور گفت:
"من آدمے مذهبے نیستم، اما مذهب همیشہ براے من چیز جالبے بوده است. من از اتفاقات خارق العاده خوشم مے آید و آن را باور دارم، لذا مے پذیرم ڪہ شما دیشب عیسے بن مریم را دیده باشے؛ بخصوص ڪہ معجزه ے او را روے میزتان مے بینم."
بعد سرش را تڪان داد و گفت:
«خیلے جالب است. همه چیز دارد رؤیایي مے شود. این را به فال نیڪ بگیرید... بلند شوید، باید یڪ گردان پلیس را خبر ڪنیم تا تو و ڪتابت را تا منزل اسڪورت ڪنند!»
با خنده ے پرفسور، ڪشیش تبســمے ڪرد و گفت:
«من درباره ے معجزات الهے ڪتاب هاے زیادے خوانده ام و مطالب فراوانے شنیده ام. به آن اعتقاد راسخ دارم، اما نمے دانم چہ رازي در این ڪتـــاب نہفتہ است و رابطہ ے آن با عیسے مسیح چیست؟"
پرفسور گفت:
«حتما رازش را بعد از مطالعہ ے ڪتاب بہ دست خواهے آورد. فعلا دویست سیصد دلار بگذار ڪف دست صاحب ڪتاب و بگو خیرش را ببیند.»
ڪشیش گفت:
«نہ! باید چند هزار دلارے بہ او بدهم. مے گفت مے خواهد با پول این ڪتاب زندگی خود و خانواده اش را سر و سامانی بدهد.»
بعد توے دلش گفت:
«او فرستاده ے عیسے مسیح است؛ امانت دارے ڪہ امانت او را بہ دستم رسانده است.»
پرفسور از جا بلند شد و گفت:
«توے این ڪلیساے شما چاے یا قہوه پیدا نمے شود؟"
ڪشیش در حالے ڪہ داشت بقچہ را گره مےزد گفت:
«الان مےرویم بہ دفترم و یڪ چاے سبز چینے برایت دم مے ڪنم با عسل ناب «باغیری» ڪہ چند روز پیش، از اوفا برایم آورده اند.»
آن روز، ڪشیش بقچہ ے ڪتاب را داخل نایلونے گذاشت و با ترس و وحشتے ڪہ در او سابقه نداشت، از ڪلیسا خارج شد و بہ آپارتمانش رفت و تا وقتے ایرینا در را بہ روے او گشود و گرماے مطبوع و بوے سوپ "بورش"، بہ مشامش رسید، همچنان نگران بود و مے ترسید ڪہ آن دو جوان مشڪــوڪ دیروزے بہ سراغش بیایند و ڪتاب را از چنگش در آورند.
پس از نہار بہ بانڪ رفت، دو هزار دلار از حسابش برداشت و بہ ڪلیسا برگشت تا ساعت پنج ڪہ مرد جوان تاجیڪ مے آمد، با پرداخت پول ڪتاب ڪار را بہ خوبے و خوشے بہ پایان برساند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_سیزدهم عملیات بیتالمقدس دهم اردیبهشت سال ۶۰ آغاز شد. خاطره سردار سرلشکر حاج “قاسم سلیما
💔
#قسمت_چهاردهم
ادامه خاطره حاج قاسم
جاده عراقیها از کنار همین کانال رد میشد و به سمت هویزه و خط کنارهٔ رودخانه کرخه نور میرفت، عراقیها یک خاکریز U شکلی داشتند تقریباً با فاصله ۱۰۰ متری.
این سنگر تقریباً ۳۰ تا ۴۰ متر پشت خاکریز U شکل عراقیها بود. بعد چند نیروی عراق را که بالای خاکریز نشسته و با هم حرف میزدند دیدیم. دیده بانی را انجام دادیم، متوجه شدیم محور بسیار خوبی برای عملیات است.
موقعی که برگشتیم من جلو حرکت میکردم و برادر جمشیدی پشت سر من حرکت میکرد. در یک نقطهای ایستادیم تا کنارههای کانال را یک بار دیگر چک و مورد بررسی قرار دهیم که مین دارد یا ندارد.
به اصطلاح جمشیدی قلاب بگیرد و من آویزان از روی دستهایش بالا بروم نگاه بکنم. در حال صحبت بودم ناگهان صدای یک انفجار شنیده شد، دود انفجار به هوا رفت.
نگاه کردم دیدم منصور جمشیدی روی مین رفته و پایش قطع شده دیگر چارهای نبود یک کلت هم بیشتر نداشتیم سریع پای او را بسته و جمشیدی روی شانهام انداختم. حرکت کردیم تا انتهای کانال، دیدم نمیتوانم، یک جایی پیدا کردم کنارۀ کانال او را گذاشتم بعد خودم را رساندم به خط خودمان چون با خط خودمان خیلی فاصله داشت یادم رفت بگویم که بیایند منصور را ببرند.
من دیگر بیهوش شدم.
#ادامه_دارد
📚 #نرمافزارمدافعانحرم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
🏴 @aah3noghte
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سیزدهم _ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما ، یه فکری می کنیم بلاخره ! بی
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهاردهم
گویا چندان پسر خوبی نیست، که از ماشین پیاده می شود و با حالتی دلسوزانه می گوید:
_خانم بزارید کمکتون کنم! تا یه مسجدی ، حسینیه ای جایی می رسونمتون!
خدایا این خودش تنش میخارد و می خواهد سربه سر دختر مذهبی ها بگذارد ،من بی تقصیرم !
بی تفاوت می ایستم تابه اندازه کافی جلو بیاید ، تقریبا روبه رویم می ایستد و می گوید :برسونیمتون؟!
شب و خلوت بودن خیابان نگرانم می کند.
از لحن تمسخر آمیزش حالم بهم میخورد .
با همان خونسردی چاقوی ضامن دار را به روی صورتش میگیرم . طوری غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد .
با آرامش می گویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم.
ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص، شبم متشخصه!
به لکنت افتاده و دوستش را صدا میزند:
-فرید بیا این یارو دیوونه ست!
اگر ریگ بزرگی به کفشش نبود می رفت ولی معلوم است جدا قصد دارد که نه تنها نمی رود ، بلکه رفیقش را به کمک می طلبد. نباید نشان دهم دست و پایم را گم کرده ام .
فرید در حالی که در جیبش دنبال چیزی می گردد پیاده می شود. مطمئن می شوم نیت خیر دارند نه قصد مزاحمت برای یک دختر محجبه!😏
آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده . حالا دیگر اوضاع فرق می کند و باید و باید از سلاح زنانه ای به نام جیغ استفاده کنم.
در حدی دوره رزمی رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بکشم بیرون، اما بعید است پس از دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت گیری است بربیایم.....
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_سیزدهم فقالت: سُبْحانَاللَّهِ، ما کانَ اَبی رَسُولُاللَّهِ عَنْ کِتابِ الل
💔
#خطبه_فدکیه
#قسمت_چهاردهم
ثم عطفت على قبر النبیّ صلى اللَّه علیه و آله، و قالت:
سپس آن حضرت رو به سوى قبر پیامبر کرد و فرمود:
قَدْ کانَ بَعْدَکَ اَنْباءٌ وَهَنْبَثَةٌ - لَوْ کُنْتَ شاهِدَها لَمْ تَکْثِرِ الْخُطَبُ
بعد از تو خبرها و مسائلى پیش آمد، که اگر بودى آنچنان بزرگ جلوه نمىکرد.
اِنَّا فَقَدْ ناکَ فَقْدَ الْاَرْضِ وابِلَها - وَ اخْتَلَّ قَوْمُکَ فَاشْهَدْهُمْ وَ لا تَغِبُ
ما تو را از دست دادیم مانند سرزمینى که از باران محروم گردد، و قوم تو متفرّق شدند، بیا بنگر که چگونه از راه منحرف گردیدند.
وَ کُلُّ اَهْلٍ لَهُ قُرْبی وَ مَنْزِلَةٌ - عِنْدَ الْاِلهِ عَلَی الْاَدْنَیْنِ مُقْتَرِبُ
هر خاندانى که نزد خدا منزلت و مقامى داشت نزد بیگانگان نیز محترم بود، غیر از ما.
اَبْدَتْ رِجالٌ لَنا نَجْوى صُدُورِهِمُ - لمَّا مَضَیْتَ وَ حالَتْ دُونَکَ التُّرَبُ
مردانى چند از امت تو همین که رفتى، و پرده خاک میان ما و تو حائل شد، اسرار سینهها را آشکار کردند.
تَجَهَّمَتْنا رِجالٌ وَ اسْتُخِفَّ بِنا - لَمَّا فُقِدْتَ وَ کُلُّ الْاِرْثِ مُغْتَصَبُ
بعد از تو مردانى دیگر از ما روى برگردانده و خفیفمان نمودند، و میراثمان دزدیده شد.
وَ کُنْتَ بَدْراً وَ نُوراً یُسْتَضاءُ بِهِ- عَلَیْکَ تُنْزِلُ مِنْ ذِىالْعِزَّةِ الْکُتُبُ
تو ماه شب چهارده و چراغ نوربخشى بودى، که از جانب خداوند بر تو کتابها نازل میگردید.
وَ کانَ جِبْریلُ بِالْایاتِ یُؤْنِسُنا- فَقَدْ فُقِدْتَ وَ کُلُّ الْخَیْرِ مُحْتَجَبُ
جبرئیل با آیات الهى مونس ما بود، و بعد از تو تمام خیرها پوشیده شد.
فَلَیْتَ قَبْلَکَ کانَ الْمَوْتُ صادِفُنا- لَمَّا مَضَیْتَ وَ حالَتْ دُونَکَ الْکُتُبُ
اى کاش پیش از تو مرده بودیم، آنگاه که رفتى و خاک ترا در زیر خود پنهان کرد.
ثم انکفأت علیهاالسلام و امیرالمؤمنین علیهالسلام یتوقّع رجوعها الیه و یتطلّع طلوعها علیه، فلمّا استقرّت بها الدار، قالت لامیرالمؤمنین علیهماالسلام:
آنگاه حضرت فاطمه علیهاالسلام به خانه بازگشت و حضرت على علیهالسلام در انتظار او به سر برده و منتظر طلوع آفتاب جمالش بود، وقتى در خانه آرام گرفت به حضرت على علیهالسلام فرمود:
یَابْنَ اَبیطالِبٍ! اِشْتَمَلْتَ شِمْلَةَ الْجَنینِ، وَ قَعَدْتَ حُجْرَةَ الظَّنینِ، نَقَضْتَ قادِمَةَ الْاَجْدَلِ، فَخانَکَ ریشُ الْاَعْزَلِ.
اى پسر ابوطالب! همانند جنین در شکم مادر پردهنشین شده، و در خانه اتهام به زمین نشستهاى، شاهپرهاى شاهین را شکسته، و حال آنکه پرهاى کوچک هم در پرواز به تو خیانت خواهد کرد.
هذا اِبْنُ اَبیقُحافَةَ یَبْتَزُّنی نِحْلَةَ اَبی وَ بُلْغَةَ ابْنَىَّ! لَقَدْ اَجْهَرَ فی خِصامی وَ اَلْفَیْتُهُ اَلَدَّ فی کَلامی حَتَّى حَبَسَتْنی قیلَةُ نَصْرَها وَ الْمُهاجِرَةُ وَصْلَها، وَ غَضَّتِ الْجَماعَةُ دُونی طَرْفَها، فَلا دافِعَ وَ لا مانِعَ، خَرَجْتُ کاظِمَةً، وَ عُدْتُ راغِمَةً.
این پسر ابىقحافه است که هدیه پدرم و مایه زندگى دو پسرم را از من گرفته است، با کمال وضوح با من دشمنى کرد، و من او را در سخن گفتن با خود بسیار لجوج و کینهتوز دیدم، تا آنکه انصار حمایتشان را از من باز داشته، و مهاجران یاریشان را از من دریغ نمودند، و مردم از یاریم چشمپوشى کردند، نه مدافعى دارم و نه کسى که مانع از کردار آنان گردد، در حالى که خشمم را فروبرده بودم از خانه خارج شدم و بدون نتیجه بازگشتم.
اَضْرَعْتَ خَدَّکَ یَوْمَ اَضَعْتَ حَدَّکَ، اِفْتَرَسْتَ الذِّئابَ وَ افْتَرَشت التُّرابَ، ما کَفَفْتَ قائِلاً وَ لا اَغْنَیْتَ باطلاً وَ لا خِیارَ لی، لَیْتَنی مِتُّ قَبْلَ هَنیئَتی وَ دُونَ ذَلَّتی، عَذیرِىَ اللَّهُ مِنْکَ عادِیاً وَ مِنْکَ حامِیاً.
آنروز که شمشیرت را بر زمین نهادى همان روز خویشتن را خانهنشین نمودى، تو شیرمردى بودى که گرگان را مىکشتى، و امروز بر روى زمین آرمیدهاى، گویندهاى را از من دفع نکرده، و باطلى را از من دور نمىگردانى، و من از خود اختیارى ندارم، اى کاش قبل از این کار و قبل از اینکه این چنین خوار شوم مرده بودم، از اینکه اینگونه سخن مىگویم خداوندا عذر مىخواهم، و یارى و کمک از جانب توست.
وَیْلاىَ فی کُلِّ شارِقٍ، وَیْلاىَ فی کُلِّ غارِبٍ، ماتَ الْعَمَدُ وَ وَهَنَ الْعَضُدُ، شَکْواىَ اِلى اَبی وَ عَدْواىَ اِلى رَبّی، اَللَّهُمَّ اِنَّکَ اَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ حَوْلاً، وَ اَشَدُّ بَأْساً وَ تَنْکیلاً.
وای بر من در هر صبح و شام، پناهم از دنیا رفت، و بازویم سست شد، شکایتم بسوى پدرم بوده و از خدا یارى مىخواهم، پروردگارا نیرو و توانت از آنان بیشتر، و عذاب و عقابت دردناکتر است.
فقال امیرالمؤمنین علیهالسلام:
لا وَیْلَ لَکِ، بَلِ الْوَیْلُ لِشانِئِکِ، نَهْنِهْنی عَنْ وُجْدِکِ، یا اِبْنَةَ الصَّفْوَةِ وَ بَقِیَّةَ النُّبُوَّةِ، فَما وَنَیْتُ
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سیزدهم وَحَمَلَتُ دیِنِه وَ وَحیِهِ و شما حاملین دین خدا و وحی او هستید.
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_چهاردهم
قرآن و فضائل آن
کِتابُ اللهِ النّاطِقُ و القُرآنُ الصّادقُ وَ النُّورُ السّاطِعُ الضِّیاءُ اللّامِعُ
کتاب گویای خداوند که گویا به حکم الهی باشد، صادق است و در آن هیچ باطلی راه ندارد، نورش چنان تلالو می کند که فراگیر است، روشنی دهنده و درخشنده ای که خود نورانی است و ظلمتها را از غیر خود می زداید.
بَیِّنَهُُ بَصائِرُهُ ، مَنکَشِفَهُُ سَرائِرُهُ ، مُتَجَلِّیِهُُ ظَواهرُهُ
حجتّ و برهان ها قرآن آشکار است، یعنی در آن پیچیدگی ای وجود ندارد که فقط دانشمندان خاصّی بتوانند مخاطب آن باشند، در آن اسراری نهفته قرار دارد، ولی سربسته نیست. درست است که کسی به اسرار قرآن راه ندارد ، امّا هر کس به قدر فهم خود بارعایت مقدّماتی می تواند از آن بهره ای بگیرد.
البتّه اشتباه نشود، این طور نیست که هرکس بدون آشنایی با مقدماتی مثل زبان، شان نزول ، روایات و ....بتواند قرآن را ترجمه و تفسیر کند. در روایات آمده است که هرکس این گونه و بدون آگاهی لازم به تفسیر قرآن بپردازد در قیامت جایگاهش آتش است،( در روایت آمده است: مَن فَسَّرالقُرآنَ بِراَیهِ فَلیتَبوّا مَقعَدَهُ مِنَ النّارِ).
چه رسد به آیات احکام قرآن که هرکسی به این راحتی نمی تواند از روی آن فتوی صادر کند. دقّت کنید! اسرار قرآن سربسته نیست و می توان به آن ها دست یافت ، امّا با طی مقدّمات .
به عنوان مثال ، در یک کتاب پزشکی مطالب بسیاری وجود دارد اما هر کسی نمی تواند کتاب پزشکی را باز کند و از آن سر در بیاورد ، بلکه مقدّمات خاصّ خود را لازم دارد.
مُغتَبِطَةُُبِهِ أشياعُهُ
یعنی پیروان قرآن مورد غبطه و حسرت امّت های دیگرند. اشباع جمع شیعه است، به معنی پیروان یعنی کسانی که به قران عمل می کنند مورد غبطه دیگرانند، نه کسانی که به قران عمل نمی کنند. اشاره به اینکه قران هم درس زندگی دنیوی است وهم مربوط به امور اخروی می باشد. پس در این عبارت دو معنا وجود دارد: اول اینکه قران دستور العملی برای عمل است، یعنی صرف اینکه پیروان، آن را بدانند برای تکامل کافی نیست،بلکه آنچه مهم است عمل به آن می باشد و دوم ، اینکه قرآن هم درس زندگی دنیوی وهم درس رستگاری اخروی است و پیروان واقعی قرآن هم در دنیا مورد غبطه دیگران قرار دارند هم در قیامت و آخرت.
قائِدُُ الَی الرِّضوانِ التِّباعُهُ
پیروی کردن از قرآن انسان را به رضوان رهبری می کند. رضوان بالاترین درجات بهشتی است و در قرآن کریم هم آمده است: وَرِضوانُُ مِنَ الله اکبَرُ..... سوره مبارکه توبه، آیه ۷۲.
مُؤَدِّ الی النَّجاةِ اِستِماعُهُ
استماع قرآن سبب نجات می شود. در برخی از نسخه ها اِسماع آمده است. استماع با اسماع تفاوت دارد. استماع، یعنی انسان مطلبی را دقیق و با تامل و دقت گوش دهد، اما اسماع همان گوش کردن ظاهری است، زیرا در آیه قرآن آمده است: وَاذا قُرِءَالقُرآنُ فَاستَمِعُوالَه ...سوره مبارکه اعراف، آیه۲۰۴...
یعنی هرگاه قرآن خوانده شود استماع کنید. در این خطبه نیز حضرت زهرا سلام علیها دائماآیات قرآن را می خواند، پس در اینجا باید استماع باشد نه اسماع.
وَبِهِ تَنالُ حُجَجِ اللهِ المُنَوَّرَةِ
وبه واسطهی قرآن، آدمی به حجّت های نورانی خدا دست پیدا می کند. ببیند چقدر تعبیر زیبا است! هم خود قرآن حجّت است وهم به وسیله ی قرآن به حجت های نورانی دست خواهید یافت، یعنی به سنّت و عترت. خود قرآن می فرماید: مااتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوه...سوره مبارکه حشر، آیه ۷.
یعنی هرچه پیامبر ص برایتان آورده بگیرید.
در آیه دیگری از زبان پیامبر ص می فرماید: لا اسئَلُکُم عَلَیهِ اِلاّ المَودَّةَ فِي القُربی....سوره مبارکه شوری، آیه ۲۳.
یعنی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم هیچ اجری از شما نمی خواهد مگر دوستی اهل بیتش علیهم السلام را.
وَعَزائِمُهُ المُفَسَّرَةُ وَ مَحارِمُهُ المُحَذَّرَةُ وَ بَیِّناتُهُ الجالیِةُ وَ بَراهِینُه الکافِیةُ
و بوسیله قرآن به واجبات تفسیر شده و محرمات منع شده و دلیل های ظاهر و برهان های کافی به دست میآید، یعنی به واجبات، محرمات و ادله و براهینی که پشتوانه ی آن ها است دست پیدا می کنند.
وَفَضائِلُهُ المَندُوبَةُ وَ رُخَصُهُ المَوهُوبَةُ وَ شَرائِعُهُ المَکتُوبَةُ
وبه مستحبّات و مباحات و احکام نوشته شده آن دست می یابید. عجیب است که حضرت زهرا سلام الله علیها همه ی مسائل را به ترتیب ذکر کردهاند، از مبدا خلقت گرفته تا واجبات و محرمات و مستحبات و همین طور مباحات و حتی احکام و قوانین، تا آنجا که به ذکر آثار هر یک از آنها می پردازد و دوباره از اعتقادات شروع می کند.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_چهاردهم
با توجه به آتشبس سیاسی که انجام گرفته بود هواپیماهای روس هیچ پروازی در منطقه نداشته، لذا تروریستها از این فرصت استفاده کرده و تجهیزات و قوای خود را آماده مینمایند. تروریستها با کشف این موضوع که مدافعان روی خط آنها هستند، لذا هیچگونه ارتباطات رادیویی برقرار نکرده، مگر خیلی ارتباطات معمولی تا سپاهیان و نیروی مقاومت شک نکنند.
آنها از قبل با پهپاد، کل محور را شناسایی کرده بودند. حتی نقطه به نقطه را به دست آوردند. از طرفی بچههای ما هم چون اوضاع را عادی میدیدند و هیچ چیز مشکوکی را در ارتباطات بیسیمیشان ندیدند، در آمادهباش کامل قرار نداشتهاند تا اینکه حوالی ساعت 1:30 روز پنجشنبه مبعث حضرت رسول که صدای زنجیر نفربری آمد که بچهها اول فکر کردند خودی است، ولی خیلی سریع مشخص شد که نفربر تکفیری است و مستقیم دارد سمت مقر فرماندهی میرود، لذا یکی از تانکهای مستقر در محور به سمت این نفربر شلیک میکند و صدای انفجار این نفربر منطقه را میلرزاند و بعضی از بچهها بهخاطر موج انفجار دچار آسیبهای سطحی میشوند. نفربر یادشده پر از مواد منفجره بوده و برای انتحاری به سمت مقر فرماندهی میرفت که با تیزبینی بچهها عملیاتش شکست خورد. لذا فرماندهی محور پیامی از شهید رامهر مبنی بر اینکه تروریستها دارند حمله میکنند، دریافت میکند و از این رو فوراً آمادهباش اعلام میکنند و نیروها فوری آماده میشوند، اما غافل از اینکه این تکفیریها تا دندان به انواع سلاحها مجهز هستند، لذا در وهله اول، با ریختن آتش توپ و تانک و خمپاره که به قول بچههای مقاومت قدم به قدم منطقه را شخم زدند، اما این موضوع باعث نشد که نیروها عقب بکشند و جبهه را تخلیه کنند و با تمام توان خود به مقابله پرداختند، در وهله اول تکفیریها در برابر مقاومت بچهها تلفات زیادی دادهاند، لذا تصمیم میگیرند تا هر گروهی به صورت جداگانه از یک سمتی حمله کنند و در این درگیریها علی به شهادت میرسید.
در وصیتنامهاش خطاب به مردمی که کار فرهنگی میکنند، اینگونه آورده بود: «اگر در برخی ادارات میرویم و با بعضی از مسئولین برخورد میکنیم که انگار بویی از اسلام نبردهاند، مبادا دلسرد شوید، شما مصممتر برای کارهایتان پیگیر باشید، یعنی دست از تلاش خودتان بر ندارید.» برای انجام کارهای فرهنگی خودش را خاک میکرد، ولی آن کار باید انجام میشد.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سیزدهم من به طرف پشت بام رفتم و تا توانست
💔
✨انتشار برای اولین بار✨
#حسین_پسر_غلامحسین
#قسمت_چهاردهم
به دلیل انقلاب فرهنگی دانشگاه ها تعطیل شده بود؛ بنابراین محمدحسین از تاریخ پانزدهم خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران خدمت سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت.
روزی که از خانواده جدا شد و به زابل رفت، انگار پاره ای از تنم را جدا کرده بودند؛ هر چند او زیاد در خانه نبود، امّا من هیچ وقت به نبودنش عادت نکردم و دوری از او برایم سخت می گذشت.
دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد.
آذر ماه ۱۳۶۰ بود که لحظه شماری می کردم خدمتش تمام شود و برگردد. اواخر خدمت برای او شاید طبیعی، اما برای من با شمردن روز ها و ساعت ها می گذشت.
ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته، برای آینده اش برنامه ریزی می کردم، اما چیزی نگذشت که همه نقشه هایم نقش بر آب شد.
او به من گفت : "قرار است به زودی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شوم."
گفتم : "مادر جان! پس ادامه تحصیل و زندگی ات چی؟"
گفت : "زندگی که می کنم اما برای ادامه تحصیل فرصت هست و فعلا که دانشگاهی باز نیست."
اینجا بود که خودم را برای یک فراق طولانی مدت آماده کردم.
ورود او به مجموعه ی واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله پر حادثه ترین و جذاب ترین بخش زندگی وی به شمار می رود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و همرزمانش جالب و شنیدنی است.
او که سراسر زندگی اش می تواند الگویی عملی برای همه ی جوانان باشد تا آن ها بدانند وقتی خداوند گِل آدم را سرشت و از روح خود در آن دمید، فرمود :
"ای انسان! تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری، پس به سوی کمال گام بردار که هدف من از خلقت تو همین است و بس."
گفتمش پوشیده ، خوشتر سرّ یار
خود تو در ضمن حکایت، گوش دار
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث #دیگران
از فردا خاطرات #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی از #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی را می خوانید...👌
#ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_چهاردهم
محمد حسن (رسول) واقعا هیئتی بود. از آن بچه های هیئتی پاکار.
با اینکه ما در محل کار از کارهای بیرون از اداره او اطلاع چندانی نداشتیم اما این نکته را خوب می دانستیم که در هفته یکبار رفتن به هیئت واقعا مقید بود. این مساله نشان دهنده ی عمق اعتقاد شهید به مجالس اهل البیت علیه السلام بویژه سالار شهیدان بود.
#ادامه_دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شناخت_لاله_ها #قسمت_سیزدهم آن طور که دوستانش تعریف میکنند شهید خلیلی بسیار شجاع بود. یک بار
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_چهاردهم
...🕊🌹از همان اول هم اهداف ما در زندگی انقلاب، امام و اسلام بود. البته من از همان اولش به این راه اعتقاد داشتم. اصلا موقعی که میخواستم ازدواج کنم کسانی که به انقلاب و جبهه و شهادت اعتقادی نداشتند را قبول نمیکردم. سال 61 وقتی هم که همسرم برای خواستگاری آمدند یکی از شرایط من برای ازدواج این بود که معتقد به انقلاب و دفاع مقدسی باشد که به وجود آمده و خودش هم بخواهد که در این جنگ شرکت کند. ایشان هم همینطور بود. برای همین وقتی پسرم این راه را انتخاب کرده بود نه تنها ما ناراحت نبودیم بلکه تشویقش هم میکردیم. اگر از حریم اهل بیت(ع) در سوریه دفاع نشود، همان کسانی که الان در سوریه به جرم و جنایت مشغولاند فردا به مرزهای ما حمله خواهند کرد.
#ادامه_دارد
🌻👇🌻👇🌻👇