eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 آقا مهدی به تبعیت از ولایت فقیه خیلی تأکید داشت و چون حضرت آقا به دفاع از مردم سوریه، یمن و عراق توصیه داشتند، او هم دوست داشت جزو کسانی باشد که حرف رهبر را اطاعت کرده‌اند. می‌گفت دوست دارم با رفتن به جنگ، آل‌سعود عصبانی شوند. شهید به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد و هر جا به مسافرت می‌رفتیم تا صدای اذان را می‌شنید توقف می‌کرد و در مسجد همان محله نماز می‌خواند و بعد ادامه مسیر می‌داد. به رعایت حجاب هم توجه و تأکید بسیاری داشت. قبل از اعزامش با هم به کربلا رفتیم، به هر کدام از حرم‌های مطهر که می‌رفتیم، گریه می‌کرد و می‌گفت من آمده‌ام تا امضای قبولی شهادتم را از اهل بیت(ع) بگیرم. ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌿✨هیچ وقت خواب آلوده 😴 یا بی حال😩 یا شتابان😲 یا بازیکنان😃 نماز نخونیم!  باید با آرامش😊و وقار☺ در مقابل پروردگار مون حاضر بشیم. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 رفاقت شهید مجیدی با شهید چیت سازیان: شهید مصیب مجیدی، یار و رفیق روزهای سخت شهید علی چیت‌سازیان بود و آنقدر این دوستی عمیق و ریشه‌دار بود که علی چیت سازیان روزها از فراق دوست گریست. در روز تشییع جنازه معاونش در باغ بهشت همدان پشت تریبون رفت و با صدایی بغض‌آلود گفت: «مصیب، فرزند گلوله ها، ترکش‌ها، خمپاره‌ها، فرزند گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها، خستگی‌ها و مالک اشتر زمان بود». سایت حر زمان ... 💞 @aah3noghte💞
عباسعلی فتاحی.mp3
1.96M
💔 روایتگری حاج محمد احمدیان از بچه های تفحص پیرامون ‌‌‌‌... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتگری حاج محمد احمدیان از بچه های تفحص پیرامون #شهید_عباسعلی_فتاحی #پیشنهاددانلود ‌‌‌‌#آھ_ا
💔 💠ماجرای تکان‌دهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️ عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭 💔شادی وروح شهدا صلوات💔 ✍راوی: محمد احمدیان از بچه های تفحص ‌‌‌‌... 💕 @aah3noghte💕
💔 شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت سامرا می‌روند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ می‌زند. صدایش را که شنیدم، به گریه افتـادم. دست خـودم نبـود. داشت دلداری‌ام می‌داد که صدای خمپاره‌ای شنیدم. از او پرسیدم: «این صدای چی بود؟» گفت: «چیزی نیست… باور کن جای‌مان امنِ امن است». همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره دیگری می‌زنند و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می‌شود. سرانجام در ساعت ۲ بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام می‌گیرد و به لقاءاالله می‌پیوندد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 از اموال ، ٣ هزار ميلياردش برگشت به ✍ والا دست بابك بود خيالمون راحتتر بود تا دولت😬 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میرسه یه روز که دارن جنازمو میارن داخل حرم...😔 پیکر مطهر شهید نسیم افغانی وارد حرم شد... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 میگفتی: "فرقی نمیکند خانه باشم یا خط مقدم.. مرگ باید قشنگ اتفاق بیفتد.." نمیدانیم مرگمان کجا اتفاق می افتد اما رفیق دعا کن مرگ ما هم مثل تو به قشنگ ترین صورت باشد.. قشنگ ترین صورت یعنی "شهادت".. ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 💞 خدایا❤️ سوز سینه‌ام را جز وصل تو خنک نکند و آتش درونم را جز دیدارت خاموش نگرداند😭 🍃 و بر حرارت شوقم به تو جز نگاه به جمالت آب نریزد و آرامشم بدون نزدیک شدن به حضرتت برقرار نشود... 🥀خدایا بر بنده خوارت که زبانش گنگ و عملش اندک است رحم کن و با احسان پیوسته و برجسته‌ات بر او منّت گذار و او را زیر سایه بلندت حمایت فرما، ای گرامی، ای زیبا🥀🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
چقدر خوبه بمیریم... قبل از اونکه بمیریم... 🙃
💔 دوری را با چه زبانی می توان ترجمه كرد؟ وقتی فاصله ی من با تو تنها يك آغوش است ... من با خيالت شب را روز می كنم روز را شب ای نزديك ترين، دور ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 "بزرگی هرکس به بزرگی غمی است که در دلش پنهان کرده است.." #نخل_و_نارنج.. غمت چیه؟.. همونقدر ار
💔 آیت الله جوادی آملی: "کسی که برای خاک میجنگد خونش هم به اندازه خاک می ارزد ولی اگر برای خدا جنگید خونش "ثارالله" است." پ.ن: برای چی میجنگیم؟ برای خدا یا برای دنیا..؟ برای آسمون یا برای زمین..؟ ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 مُشتی استخوان مےآورند از مردان مرد روزگار ما تا برای ما روشن شود که لبیک گفتن با امام زمان یعنی: سر را کف دست گرفتن و در میدان بودن... اعرالله جمجمتک (جمجمه ات را به خدا بسپـار) اولین دیدار پدر، مادر، همسر و فرزند بعد از ۴سال ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_22 دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنب
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا با انگشتانم روی میز ضرب گرفتن، نرم و آرام (اشتباه میکنی.. اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم.. خب منتظرم بقیه اشو بشنوم..) دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم.( میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟؟) چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت. (خوب کاری میکنی.. هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو.. عشقشون مثه کرم خاکی، زمین گیرت میکنه. اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن.. عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد..) باز دانیال.. حریصانه نگاهش کردم (منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم..) عثمان رسید، با یک سینی قهوه.. فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید.. من، صوفیه و خودش.. کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد.. روی صندلی سوم نشست.. نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.  صوفی نفسش عمیق بود (با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.. تازه تصرفش کرده بودن.. به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن.. میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم. مراسم شروع شد.. رقص و پایکوبی و انواع غذاها.. عروس و داماد رو یه مبل دونفره، درست رو خرابه های یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو خوند. اما عروس برای گفتنِ بله، یه شرط داشتن و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود. یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد (لبیک یا علی). خونِ همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و مثه حیوون سرشو برید. همه کف زدن، کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت. نمیتونی حالمو درک کنی.. حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه..) و زیر لب نجوا کرد ( دانیالِ عوضی.. لعنتی..) سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک ( وقتی داشتن سرِ اون پسر رو میبرین، خدات کجا بود؟ تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟؟ یا اینجا روبه روت نشسته بود و چایی میخورد؟؟؟ من که فکر خودش سر اون بدبختو برید..) صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم. از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم. داغ بود.. نگاهم کرد. پلکهایش را بست.. صوفی باید می ماند.. و عثمان این را میدانست، پس ترسو وار ساکت ماند.. پیروزیِ پر شکست صوفی، گردنش را سمت من چرخاند ( شب وحشتناکی بود.. جهنم واقعی رو تجربه کردیم، من و بقیه دخترا.. صدای فریاد و درگیریِ مردها سر نوبتوشون واسه هرزه گی؛ از پشت در اتاقها شنیده میشد.. نمیفهمی چه حسِ کثیفیه، وقتی با رفتن هر مرد، منتظر بعدی باشی.. بین مشتریهای اون شبم، یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود.. برادر تو.. دانیال ... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_23 با انگشتانم روی میز ضرب گرفتن، نرم و آرام (اشتباه میکنی.. اگرم
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد.. (چیه؟؟ چرا خشکت زده؟؟ تو فقط داری میشنوی.. اونم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم، از وجودی به نامِ شوهر.. یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه.. منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست. نوعِ احساس فرق داره.. رنگ و شکلش، طعمش.. تفاوتش از زمینه تا آسمون.. بذار اینجوری بهت بگم. اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده، واسه مجازات و محاکمه، سراغِ مردِ نانوا نمیری.  مسلما یه راست میری پیشه پلیس، چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا، هر کاری از دستش بربیاد انجام میده.. حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک، تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره.. اونوقت چه حالی داری؟؟ دوست دارم بشنوم..) و من بی جواب؛ فقط نگاهش کردم.. (حق داری.. جوابی واسه گفتن وجود نداره.. چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.. حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه، همین بود.. حسِ مشمئز کننده اییه، وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه.. دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد.. اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم.. بگذریم.. اون شب مثه بقیه ی اون همکیشای نجسش اومدم سراغم، مست و گیج.. اولش تو شوک بودم. گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو.. اما نه.. اولش که اصلا نشناخت، بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد.. اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم..) خندید.. با صدای بلند. چقدر خنده هایش ترسناک بود. دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم.. ای کاش تمام این قصه ها، دروغی مضحک باشد.. عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد (بخورش.. گرمت میکنه..) مگر قهوه ام داغ بود؟؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد.. صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان میکرد (چقدر ساده ای تو دختر.. ) حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد ( بقیه اش.. آنقدر منتظرم نذار.. چه اتفاقی افتاد؟؟ ) به سمتم خم شد، دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت، چشمانش، آهنگ عجیبی داشت ( کُشتمش.. فرستادمش بهشت…) فنجانِ قهوه از دستم رها شد.. دنیا ایستاد.. ای کاش میشد، کیوسکی بود و تلفنی سکه ایی، تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط.. آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض دادنِ سازش.. تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم.. دانیال .. دانیال.. دانیال.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 👈وقت گذاشتن برای نماز، لیاقت میخواد!🙃 یعنی میشه گفت اینم یه سعادتِ که خدا به همه نمیده!😇 خدایا این لیاقت رو خودت از فضل و کرمت به ما بده.🤲 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امکان نداشت یک شب نماز شب نخواند. به نماز اول وقت اهمیت می داد، دائم الوضو بود. همسر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏کسی که اسرائیل از اسمش به لرزه میفته اینطور دست رهبری رو مقابل دیدگان همه میبوسه اونوقت یه عده اینجا فاز انتقاد گرفتن که چرا رهبری کارشو درست انجام نمیده...😏 اگه روزی جمهوری اسلامی در داخل مرزهاش با دشمن میجنگید امروز به همت این مرد، انقلاب اسلامی به مرزهای اسرائیل رسیده... 💬جلال خالدی ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به ياد ندارم در طول زندگي مشترک، كلمه ای دروغ از سيد شنيده باشم. ارادت خاصي نسبت به اهل بيت (عليه السلام) داشت و روضه حضرت زهرا ( سلام الله عليها) را خيلی دوست داشت. همسر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به هنگام شهادت روی لباسی که او پوشیده بود، نام جانم فدای فاطمه حک شده بود. پیکر را که آوردند، پس از اتمام مداحی، رویش را بازکردند تا حاضران هم وداعی با شهید رشید داشته باشد و در این لحظه متوجه کبودی گوشه چشمش و پهلوهای زخمی‌اش شدیم. در تمام لحظات مراسم شهید ابراهیم رشید، روضه حضرت فاطمه زهرا(س) خوانده شد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهیدی که خواستگار داشت!😳🙄 گویی همه خواهان آن بودند که با عباس فامیل شوند و همیشه به او می گفتند اگر می خواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم. با این حال در ایام اربعین با خانواده ای از شیراز آشنا شدیم و دو خانواده نیز گفتگوهایی با هم داشتند. عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش برای رفتن به سوریه خبر داده بود و گفته بود در صورتی که سالم از این ماموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. اما گویی خداوند برای عباس من جور دیگری رقم زده بود… راوی: مادر ... 💞 @aah3noghte💞