💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
در امنیت بودن ما
هزینه اش
این اشکها و نگاه ناباورانه توست
دلتنگےهای تو را کجا درک مےکنیم؟؟!!
این حال #فاطمه است...
دختر ۴ساله شهیدمدافع حرم #جوادمحمدی بعد از دیدن تابوت پدر...
#به_خانواده_شهدا_مدیونیم
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدجوادمحمدی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۴ قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند.😄 تهرانی
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۵
رو به من گفت:
"یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔
بغضمو قورت دادمو گفتم:
"حتما... اگه خدا بهت عنایت کنه که #شهید بشی، حتما تو رو بخشیده"...
بعد گفتم:
"حالا اگه واقعا حس مےکنی شهید میشی، مےخوای وصیت کنی"؟😔
گفت:
"نمےدونم چی بگم؟...
فقط یه مادر پیر دارم که من نان آورش هستم😔، اگه شهید شدم و رفتین پیش مادرم بگین ( #خیلی_مخلصتیم_مادر!!! آخر هم شیر حلال تو بود که ما رو آورد تو این راه)
بگین (ناراحتِ من نباشه! من خودم #انتخاب کردم که اینجوری، شرمندگی اون چند سال رو #جبران کنم)😥
نیم ساعت بعد که آفتاب زد از کنار دوشکا آمدم کنار بچه ها تا توجیهشان کنم که یک تیر #قناصه ، نمےدانم از کجا شلیک شد و درست خورد #وسط_پیشانی تهرانی ...😳😢
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_ذکر_لینک_کانال_موردرضایت_نیست
💔
یاد #شهیدمحسن_حججی به خیر... هنوز صدایش در گوشمان هست که می گفت:
بعضی وقتا دل کندن از یک سری چیزهای خوب باعث می شه تا یک سری چیزهای بهتری را به دست بیاری، من از تو و مادرت دل ڪَندم! تا بتوانم نوکری حضرت زینب را به دست آورم!
... مواظب خودتون باشید و سعی کنید طوری زندگی کنید که #خدا_عاشقت_باشد
که اگه خدا عاشقت بشه، خوب تو رو خریداری می کنه
#شادی_روحش_صلوات
#شهیدمحسن_حججی
#علی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
امام خامنه ای:
۴سال برای دولت زمان کمی نیست، امیرکبیر آنهمه کار را در ۳سال صدارت انجام داد...
امروز کشور به کارهایی از جنس #امیرکبیر نیاز دارد
پ.ن
در زمانی که #بعضی معتقدند هر کسی هاشمیِ زمانِ خود باشند😏
و ۶ـ۷سال مردم رو معطل وعده های غیر واقعی کرده اند
بهتره به حرف #ولےفقیه مان گوش کنیم و سازنده باشیم....
#فداےسیدعلےجانم
#امیرکبیرزمان_خود_باشیم
#روحانی😏
#بصیرت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#تلنگر
بـ👸🏻ـانـو!
آن زمان كه👇🏻
جلوي آيينه مي نشيني👈🏻 براي دل خودت !
چهره مي آرايي💄👈🏻 براي دل خودت !
مو پريشان ميكني 💇🏻👈🏻براي دل خودت !
لباسهاي تنگ و بدن نما👗 👈🏻 براي دل خودت !
و قدمــ👠ــ در خيابان ميگذاري👈🏻 آنهم براي دل خودت !
اگر مجالي يافتي... نيم نگاهي هم به دل پسر همسايه بينداز ... 😔
حالي از چشمان آن مرد رهگذر بپرس!😓
تاملي هم بكن به حال و روز آن پسركِ نوجوان🚶 !
و چه بسيار دلهايي كه بخاطر دلِ تو بانو؛ مي لرزند و ...
و چه بسيار ذهن هايي كه بخاطر دلِ تو بانو؛ كج مي روند ...
و دل تو سالهاست كه دارد ويران ميكند😔
دلها و فكر ها و زندگي ها را ...
و اين تضاد❌ را پاياني نيست كه👇🏻
تو ميگويي :
براي دل خودم❣ تيپ ميزنم💅🏻 او نگاه نكند!
و او ميگويد: براي دل خودم❣ نگاه ميكنم او تيپ نزند!🚫
و اينجاست كه عدالت نمايان ميشود! 🌟 عدالت 🌟
همان مفهمومي كه مي گويد
هرچيزي سر جاي خودش!
و اين يعني
بـانو👈🏻 نجيب باش و باحيا!
آقـا 👈🏻سر به زير باش و با غيرت !
هر چيزي سر جاي خودش👌🏻
#حیا
#عفت
#غیرت
#هوای_امام_زمان_رو_داشته_باشیم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۷) حمایت ضدانقلاب از فتنه گران #ادامه_دارد...
💔
چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۸)
حمله به ماموران نیروی انتظامی
#ادامه_دارد...
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#ولایت
#فریب
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهل_و_یک سرطان سریع از مس
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_دو
من عمل توئم
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد🔥 ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید😰 ...
نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد😱...
توی چشم هام زل زد ...
به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم😰😨 ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت:
" از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟😡... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟😠 ...
ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی😤... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ... "😡
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد😰 ... نفسم بند اومده بود ...
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه🤔... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد...
"من عمل توئم ... من مرگ توئم"😡🔥😤...
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده😫😩...
توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد ...
با حالت خاصی گفت:
" دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ... . "😏😡
زبانم حرکت نمی کرد 🤐...
نفسم داشت بند میومد... 😧دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ...
"خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم"...
گلوم رو ول کرد ... گفت:
"لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ... . . "😏
از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم😞 ... .
گریه اش شدت گرفت ...
رد دستش دور گلوم، سوخته بود😭... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ...😩
.
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ...😲😯
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ...
"بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست" ... و صدای گریه جمع بلند شد😭😔 ...
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ...
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...😔
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه😕 ... .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم...
از خانواده ام،
سرگذشتم،
زندان رفتنم و ...
😣😖
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت😟☹️ ...
سرش رو آورد بالا و گفت:
"الان کی هستید؟ ... "
- یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه...😔
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... "البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم"😢 ...
- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... .
تازه متوجه منظورش شدم ...
یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت:
" تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ..."☺️
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل...
من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...😍
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ...
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید:
" شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ... "🤔😳
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۵ رو به من گفت: "یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔 بغضمو قورت دادمو
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۶
#تهرانی_شهید_شد
به همین راحتی!😇
همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع ، توی ۵۰-۶۰متر این ور ، اون ور می رفتیم اما این تیر، فقط و فقط قسمت تهرانی شد...😔
تهرانی که افتاد بچه ها ریختند دورش و #ولوله شد😭 و هرکسی یه چیزی مےگفت .
یکی می گفت:
«دیدی خدا چقدر رحمان و رحیمه؟؟ هرکسی واقعا توبه کنه و خوب بشه ، چه بخواد چه نخواد خدا می بردش!!!😭😔
یکی می گفت:
«دیدی به خودت اومدی ، با خودت کنار اومدی که بری خدا هم بردت؟»😭😔
می گفتند و گریه می کردند.😭😭
عملیات که تمام شد آوردیمش عقب . خودمان هم بردیمش تهران. رفتیم به مادرش خبر بدیم...
زنگ خانه شان را که زدیم پیرزنی شکسته آمد دم در..
رویش را سفت گرفته بود .
سلام کردیم و گفتیم:
« حاج خانم !مهمون نمیخوای؟»☺️
گفت:
«کی از همرزم های پسرم بهتر؟!😊
کی بهتر از رفقای پسرم؟😊
قدمتون روی چشم.»
سعی مےکرد بخندد و خودش را آرام نشان دهد.
ما هم جرات نمےکردیم حرفی بزنیم .
خودش شروع کرد و گفت :
«وقتی پسرم به دنیا آمد پدرش مُرد.😔 مانده بودم توی یک شلوغ ، غریب و تنها چه کنم؟
گفتم: (خدایا! کمکم کن این بچه رو با #نان_حلال بزرگ کنم). هرکاری هم کردم نیت و هدفم فقط همین بود و با همه جور مشکل و سختی ،کلنجار رفتم .
وقتی که جوان شد وخودش راهش را انتخاب کرد، فهمیدم رفته توی کار #خلاف ، با آدم های بد مےپلکید اما از من پنهان میکرد .
شب و روز کارم شده بود گریه و دعا و استغاثه به درگاه خدا که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟😔
زمانی که خواست بره جبهه پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده ؟
موقع خداحافظی توی کوچه قشنگ حس کردم شهید میشه . 😔
تا وسط کوچه که رفت صدایش کردم ، برگشت پیشانیش را بوسیدم و گفتم : من میدانم که مزد زحماتم را به زودی مےگیرم .»🤗☺️
بعد رو کرد به ما و گفت:
«حالا کجا بیام تحویلش بگیرم؟ »🤔
بی هیچ حرفی بردیمش #معراج_شهدا....
#پایان_داستان_تهرانی
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#فرواردفراموش_نشه
💕 @aah3noghte💕
#انتشاربدون_ذکرلینک_کانال_ممنوع
💔
روحانی : چون درخت نیست ابرها نمیبارن ، رد میشن !!
.
.
.
× عه پس ، بی حکمت نبوده ! #سهراب_سپهری گفته :
« جای مردان سیاست ، بنشانید درخت ...!
تا هوا تازه شود !!! »
×× بسم الله ! دست به کار شین ...!!😬😅
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۸) حمله به ماموران نیروی انتظامی #ادامه_دارد..
💔
چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۹)
به آتش کشیدن یک انسان،
توسط فتنه گران
#ادامه_دارد...
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#ولایت
#فریب
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#خاطرات_شهید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه.😅 اووووو
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
دو دوست، یک پرواز، یک بازگشت
با هم رفیق بودند. خیلی رفیق...
همیشه باهم بودند.
ابراهیم بی سیمچی بود و علی رضا هم کنارش.
آن قدر رفیق بودن که بین بچه ها معروف شده بودند و انگشت نما!
آن روز، آخرین روزهای خرداد ماه داغ خوزستان بود.♨️
عراق به منطقه فکه حمله کرده بود و ما برای مقابله با آن رفته بودیم.
آن روز، ابراهیم و علی رضا کنار هم نشسته بودند و در حال و هوای خود.
تا متوجه شان شدم، دوربین را از جیب درآوردم و تا خواستند عکس العمل نشان دهند، عکس گرفتم.📸
خندیدم و به شوخی و جدی! گفتم:
- چه رفقای باحالی ... این عکس رو ازتون گرفتم که ان شاءالله بزنم روی حجله شهادت هر دوتون!😉
و آنها فقط خندیدند.
چند ماه بعد، دی ماه 1365، در سرمای استخوان سوز شلمچه، اولین شب های قدر عملیات کربلای 5، "ابراهیم احمدنژاد" و "علی رضا حیدرنژاد"، از بس که با هم رفیق بودند و دوست جدا ناشدنی، در نبرد سخت با تانک های دشمن به شهادت رسیدند و ... پیکر مطهر هر دوی شان کنار هم بر خاک شلمچه ماند..😔
تا این که تیر ماه 1374 جسم استخوانی علیرضا برای خانواده بازامد ولی همچنان از ابراهیم خبری نیست.
شهید مفقودالجسد "ابراهیم احمدنژاد" متولد: 1/11/1346 شهادت: جمعه 26/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه. یادبود: بهشتزهرا (س) قطعهی 29 ردیف 61 شمارهی 15
شهید "علیرضا حیدرینژاد" متولد: 1/1/1346 شهادت: پنجشنبه 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه. خاکسپاری: دوشنبه 2/5/1374 مزار: بهشتزهرا (س) قطعهی 53 ردیف 1 شمارهی 120
حمید داودآبادی
💕💕
@aah3noghte @hdavodabadi
#انتشاربدون_ذکرلینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۹) به آتش کشیدن یک انسان، توسط فتنه گران #ادا
💔
#امام_خامنه_ای
ملت ایران با آنهایی که روز عاشورا با بی حیایی #جوان_بسیجی را در خیابان لخت کردند و کتک زدند، قهرند و #آشتی_نخواهند_كرد.
#آشتی_ملی
#فتنه88
#محاکمه_سران_فتنه
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕
💔
یاد شهید #محمد_زمانی به خیر؛
اگه کاری رو قبول می کرد حتما انجام می داد.
وقتی می فهمید کسی به کار نیاز داره بهش می گفت برات پیدا می کنم و دنبال کارش رو می گرفت.
به هر کس می تونست رو می زد. حتی اگر طرف را چندان نمی شناخت، معرفش می شد.
کارش رو راه می انداخت.
ای شهید دست ما را هم بگیر✋
#شادی_روحش_صلوات
از مجموعه کتاب #معبر_تنگ
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهل_و_دو من عمل توئم از
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_سه
مادر
برای اولین بار، بعد از ۱۷ سال، یاد مادرم افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود 😖😣...
پیداش کردم ...
60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد 😑...
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...
یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ...
یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ... اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود 🍷...
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم😌 ... اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .
به زحمت می تونستم نگاهش کنم😔 ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... به خودم گفتم:
تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ...
گریه ام گرفته بود ...
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ... و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...
همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم😭 ... .
اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت:
پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ...
.
سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛
نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم:
می خوای ببرمت یه جای خوب؟
.
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ...
تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ...
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ... اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... .
- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ😏
نماز مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ...
با خوشحالی دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد😟 ...
"خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم" ... نفسم بند اومد ... .
.
حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... .😞
.
چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ... .
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
•┄❁#قرارامروز ما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهید_حاج_رضا_کریمی
حاج رضا خندان
💕 @aah3noghte💕