eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_رفیق‌یـازده‌روزمـوندھ‌بہ‌پایان‌ ماه‌رمضون‌،قصـدنداری‌بخـاطرمولا یہ‌اخلاق‌بدتـوترڪ ڪنـے....؟! +بسمـ اللّـھ🍃 _همیـن الان :))) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یکی از مسئولین مستقیمش می‌گفت: بود، رفته بودم بادینده (منطقه ای کویری در اطراف ) که را آنجا دیدم. مهمانانی از خلیج فارس داشت و با زبان روزه داشت در هوای آنها را آموزش میداد. نقطه ای که محمودرضا در آنجا آموزش میداد در ١١٠ کیلومتری کویر بود. هوا شاید ٤٥ درجه بود آنروز ولی روزه اش را نشکسته بود در حالیکه نیروهایش هیچکدام روزه نبودند و آب می خوردند. می‌گفت :من چون مربی هستم و در آموزشی و کثیر السفر هستم نمی توانم ام را بخورم. حقا مزد محمودرضا کمتر از نبود." راوی:دکتر احمدرضا بیضائی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چـنـد روزی‌سـت هـوای حرَمت کـرده دلـم راسـتی یـاد عـقـیق یـمنـت کـرده دلـم ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت206 - تعریفت ر
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت می‌شوند.😮

چندبار نامش را می‌خوانم تا مطمئن شوم اشتباه نکرده‌ام.

عکسش، نامش، نام پدرش...


مسعود متوجه درنگ طولانی‌ام شده که با زیرکی می‌گوید:
- می‌شناسیش؟

با خودم زمزمه می‌کنم:
- این که سیدحسین خودمونه!

مسعود ساکت می‌ماند تا ادامه حرفم را بشنود.

 می‌گویم:
- این بنده خدا رو می‌شناسم؛ از چندین سال پیش. الان باید سوریه باشه درسته؟

این را خطاب به محسن می‌پرسم و جواب مثبت می‌گیرم.

- ای بابا... چقدر حرف می‌زنید... نمی‌ذارید آدم دو دقیقه بخوابه...

این را جواد می‌گوید و خمیازه‌کشان از اتاق استراحت‌شان خارج می‌شود.

محسن نگاه سرزنش‌آمیزی به جواد می‌اندازد: 
- صبح بخیر!

جواد ولو می‌شود کنار سفره صبحانه که هنوز پهن است و دوباره خمیازه می‌کشد:
- خوبه خودت گفتی بعد نماز یکم بخوابیم!

محسن زیر لب غرولند می‌کند:
- چقدرم که خوابیدم.

جواد با دهان پر از نان و پنیر، برمی‌گردد به سمت مسعود:
- شما چطوری جانسون جان؟

مسعود اصلا به جواد نگاه نمی‌کند؛ انگار اصلا حرفش را نشنیده است.

می‌گویم:
- جانسون دیگه کیه؟

جواد از جا بلند می‌شود:
- دواین جانسون دیگه! نمی‌شناسیش؟

در کتابخانه مغزم این اسم را جست و جو می‌کنم؛ اما هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیرم.

جواد که حالا خودش را رسانده به مسعود، می‌خندد:
- بابا همین بازیگر آمریکاییه دیگه! این مسعود داداش دوقلوی اونه انگار. فقط چشماشون رنگش فرق داره. مطمئنی نمی‌شناسیش؟

- نه. اصلا فیلم نمی‌بینم.

جواد دست می‌اندازد دور گردن مسعود.
مسعود با بی‌حوصلگی دست جواد را از دور گردنش برمی‌دارد و آرام می‌غرد:
- کم مزه بریز بچه!

جواد دوباره می‌رود به سمت سفره صبحانه: 
- باشه بابا چرا برزخ می‌شی؟

برای این که حواس خودم و بقیه را دوباره روی کار متمرکز کنم، با صدای تقریبا بلندی مشخصات اعضای هیئت محسن شهید را می‌خوانم.

 بین همه، یک نفرشان توجهم را بیشتر از بقیه جلب می‌کند:
«صالح قاضی‌زاده. متولد هزار و سیصد و پنجاه و چهار، عراق، نجف. پدر روحانی، مادر خانه‌دار. تا سال پنجاه و شش ساکن عراق بوده و بعد همراه خانواده به قم مهاجرت کرده. کارشناسی ارشد برق دانشگاه تهران. نام‌برده در دوران دانشجویی از اعضای فعال حزب منحل شده جبهه مشارکت ایران اسلامی بوده و در جریان کوی دانشگاه تهران و هجدهم خرداد سال هفتاد و هشت، دستگیر و با وساطت پدر آزاد شد. پس از آن به کشور انگلستان مهاجرت کرد و تا سال هزار و سیصد و نود و سه، در این کشور اقامت داشت...»


یک دور دیگر آنچه خوانده بودم را می‌خوانم. 

نمی‌توان به طور قطع بگویم این آدم مهره اصلی ست؛ اما جای کار دارد.

بالای برگه مربوط به او را یک تای کوچک می‌زنم و به محسن می‌گویم:
- ببین می‌تونی بفهمی وقتی توی انگلستان بوده دقیقا کجا کار می‌کرده و با کیا ارتباط داشته؟

- چشم. از بچه‌های برون‌مرزی استعلام می‌گیرم.

- تمام ارتباطات مجازی و حقیقیش رو دربیار.

و نگاهی به برنامه‌های هیئت می‌اندازم. دهه دوم و سوم محرم، صبح‌ها تا ساعت نُه برنامه دارند.

می‌گویم:
- جواد! صبحانه‌ت رو خوردی؟

جواد چندبار سرفه می‌کند؛ انگار لقمه در گلویش گیر کرده.

با دهان پر می‌گوید:
- نه... یعنی بله... یکمش مونده...


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
💔 یک مرزبان در سراوان فرماندهی مرزبانی سیستان و بلوچستان: استوار دوم حین حراست از مرزهای کشور در سراوان به درجه رفیع شهادت نائل آمد. حدود ۳ نفر شرور مسلح ناشناس اقدام به تیراندازی به دیوار پشت پاسگاه کرده و قصد داشتند که نگهبانی پشت بام پاسگاه را مورد هدف قرار دهند که با پاسخ قاطعانه ماموران شجاع و دلیر پاسگاه مواجه شدند. ✍🏻تازه وارد دومین ماه سال جدید شدیم ولی تاکنون رسمی فرماندهی انتظامی برای حراست از امنیت این مرز و بوم آسمانی شده اند ... 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 خدا بیامرزه آقا جواد رو. #شب‌های_قدر تو مسجد مصلی، موقع دعا خوندن و قرآن به سر گذاشتن چه حالی دا
💔 موقع روضه خواندن هیئت که می شد همه کارهایش را کنار می‌گذاشت و می‌نشست پای روضه؛ حال و هوایش عجیب می‌شد. موقع سینه زنی هم میانداری می‌کرد. این سال های آخر نمی‌رفت وسط، می‌رفت آخر مجلس که تنها باشد. می‌گفت: "بهتر می‌توانم خلوت کنم می‌خواهم حواسم به خودم باشد..." قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
4_5925011275795926066.mp3
6.51M
💔 یه نجف امشب به ما بده... اونایی که مشرف شدن، حتما طعم شیرین رو با تموم وجود چشیدند... دیدین تو نجف، چقدر دل، آرومه؟ چقدر پشت و پناه بودن و پدر بودن حس میشه.... که رسول امین فرمود: "انا و علیّ ابواه هذه الامه" الهی نصیبمون بشه اون آرامشی که با نگاه کردن به ایوون طلای حضرت علی علیه السلام رو قلب میشینه.... الهی رزق زیارتمون برامون بنویسن توی این روز و شبها به برکت صلوات بر محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 حالا که قسمتمون نیست توی حرم باشیم الحمدلله همسنگری ها نائب الزیاره مون هستن...🥀 ارسالی از ادمین محترم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بعید نیست که شق القمر، همان صبحےست که سجده کرد و به فرق دوتا... علی برخاست... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 راز پرنده‌ای که صبحدمانِ روشن می‌خواند راز ستاره‌ها در شامگاهان پر‌نور راز سنگ‌های زیر آب راز قلب‌هایمان، در هر گوشه و به هر زبان همه را شنوایی یا ...✨ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 و اوست که دل‌ را محکم نگاه می‌دارد وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَىٰ فَارِغًا ۖ إِنْ كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْلَا أَنْ رَبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ۱۰ «ربط» بر هر چیزی یعنی بستن آن، محکم بستنِ آن. و «ربط» بر قلب، کنایه از اطمینان دادن به قلب است، محکم‌کردنِ قلب. این را علامه گفته، توی المیزان‌ش.* قلبِ مادرِ موسی را او نگه داشته بود، وقتی پاره‌ی تنش را توی صندوق گذاشت و به نیل سپرد. محکم نگه داشته بود که از اضطراب پاره نشود، که رازش را افشا نکند. خودش گفته؛ لولا اَن رَبطنا عَلی قلبِها لتکون مِن المؤمِنین.  راه، که درست باشد، قدم‌ها که راست باشد، کسی همیشه هست که به قلب آدم «ربط» بزند. دلِ آدم را محکم نگه دارد. خودش گفته که هست. *. علامه طباطبایی رحمت و رضوانِ خدا بر او ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آقایی که روی خاک نشسته، عصر، مستقیم از آلمان رسیده، فقط جهت حضور در گلزار شهدای کرمان. برای زیارت حاج قاسم عزیز این همه راه رو آمده.😔 هرچه اصرار کردند که منزل درخدمتتان باشیم، قبول نکرد و گفت: "ساعت ۹ امشب پرواز برگشت دارم و تا قبل از پروازم می‌خوام کنار باشم..." 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اگر سپاه نبود... بیاد پاسداران آسمانی میهن🥀 🇮🇷 دوم اردیبهشت، سالروز تاسیس انقلاب اسلامی گرامی ... 💞 @aah3noghte💞
‌💔 اگـرارزش‌خـدای‌خودت‌رادرك‌ڪنی اهمیتی‌به‌ڪم‌وزیـاددنیایت‌نخواهـی‌داد برای‌درك‌ارزش‌خدابایـدقدم‌بـه‌قدم‌بـا عبادت‌مخلصانـه‌به‌اونزدیك‌بشـوی !! [استـادپناهیـان🌱] ... 💕 @aah3noghte💕
‌💔 وقتی‌ڪارفرهنگـی‌راشروع‌می‌ڪنیم بااولین‌چیزی‌ڪه‌بایدبجنگیم خودما‌ن‌هستیـم وقتی‌ڪارتان‌شلوغ‌‌می‌گیرد ودورتان‌شلوغ‌میشودتـازه‌اول‌راه‌مبارزه‌اسـت ! چون‌تازه‌شیطـان‌بـه‌سراغتان‌می آیـد✨ 🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
Amir Kermanshahi - Berim Najaf (128).mp3
3.99M
‌▷ ●━━━━━──── ♪♥️ ㅤ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤㅤ↻ + دم دسته؟؟؟ -امشب زینب بر سر سینه میزند هی میگوید پدر پدر😭 •••••••••• ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بامعنی‌بخونیم!) [دعاے روز بیستم ماه رمضان 📖] 🌙 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت207 از دیدن عک
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



جواد چندبار سرفه می‌کند؛ انگار لقمه در گلویش گیر کرده.

با دهان پر می‌گوید:
- نه... یعنی بله... یکمش مونده...
- خب، بقیه‌ش رو برو توی همین هیئت محسن شهید بخور.

سریع از جا می‌جهد و به سختی، لقمه آخرش را قورت می‌دهد.

دستی به سر و صورتش می‌کشد و می‌خواهد برود که می‌گویم:
- مثل یه پسر خوب برو بشین پای منبر. هرچی دیدی و شنیدی رو دقیق می‌خوام.

- چشم چشم...

- جلب توجه نمی‌کنیا!

- بله آقا... چشم.

سوئی‌شرتش را از روی چوب‌لباسی برمی‌دارد، دستی برای محسن تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌زند. صفحات بعدی پرونده را می‌خوانم. 

سخنرانان جلسه، غالبا روحانیونی هستند که مخالف نظام‌اند یا اصلا موضع سیاسی خود را مشخص نکرده‌اند.

اکثرا سید هستند و در میانگین سنی سی تا پنجاه سال.

از برآیند صحبت‌هایشان می‌توان فهمید دو محور اصلی را به طور مستقیم و غیرمستقیم دنبال می‌کنند:

ادعای جدایی دین از سیاست و دوم، تشویق شیعیان برای لعن علنی و توهین به مقدسات اهل سنت و پررنگ کردن نقاط اختلاف بین شیعه و سنی.

که البته در هردوی این محورها، نوعی مخالفت با اصل نظام هم هست که حتی علنی هم نشود، اثر خود را خواهد گذاشت.

وقتی در یک هیئت چنین حرف‌هایی زده می‌شود، معمولا دو حالت دارد:

یا از آن قشر مذهبی‌های سنتی هستند که کاری به جایی ندارند و نسل اندر نسل هم روحانی و مذهبیِ بدون سیاست بوده‌اند.

به جایی هم وابسته نیستند و مخاطب زیادی ندارند؛ مخاطبشان افرادی مثل خودشانند و اکثرا از نسل‌های مسن‌تر.

خب در چنین حالتی، نه می‌شود و نه لازم است با این هیئت‌ها برخورد کرد. 

وقتی سرشان در لاک خودشان است و خطری برای  جامعه ندارند، قانون هم این اجازه را می‌دهد که حرفشان را بزنند.



حالت دوم اما، این است که هیئت‌ها نوظهورند و اصالت سنتی ندارند. 

جهت‌گیری‌هایشان مطابق شبکه‌های شیعی لندنی ست، محتوا و قالب‌شان را از این شبکه‌ها و صاحبانشان می‌گیرند، از مجالسشان فیلم و عکس می‌فرستند برای این رسانه‌ها و حتی از سوی سرویس‌های اطلاعاتی خارجی، تامین مالی می‌شوند.

در یک کلام:
همکاری با گروه‌های معاند نظام دارند و این همکاری در هر سطحی که باشد، یک خطر امنیتی محسوب می‌شود.

- این هیئت چند ساله سابقه داره؟

این را درحالی می‌پرسم که دارم یک دور دیگر، مشخصات صالح قاضی‌زاده را به عنوان اولین بانی هیئت و صاحب خانه، مرور می‌کنم.

مسعود می‌گوید:
- طبق گزارش بچه‌های بسیج و تحقیقی که خودم کردم، تازه دو ساله که تاسیس شده. پارسال یه هیئت خونگی جمع و جور بوده، امسال بیشتر کارشون رو توسعه دادن.

از جا بلند می‌شود تا سفره صبحانه را جمع کند. همزمان می‌پرسد:
- چایی یا قهوه؟

مگر اینجا کافی‌شاپ است؟
محسن نگاه کوتاهی به مسعود می‌اندازد و جواب نمی‌دهد. من اما زیر لب می‌گویم:
- چایی.

صالح قاضی‌زاده دو پسر دارد. یکی دبیرستانی ست و دیگری دانشجو. می‌خواهم به محسن بگویم آمار پسرهایش را دربیاورد که مسعود، یک سینی با سه فنجان می‌گذارد مقابلم.

بوی تلخ قهوه می‌زند زیر بینی‌ام. با خودم فکر می‌کنم شاید فقط برای خودش قهوه ریخته؛ اما فنجان قهوه‌ای مقابلم می‌گذارد و با همان لحن خشک و خشن می‌گوید:
- چایی نداریم!

یکی نیست بگوید برادر من! تو که می‌خواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟ می‌خواستی ضایعم کنی مثلا؟🙄

حالا می‌فهمم محسن چرا جوابش را نداد.
با بی‌میلی نگاه می‌کنم به قهوه که بخارش به هوا می‌رود.

محسن خیره به مانیتورش آه می‌کشد فقط و مسعود که می‌بیند من حتی دستم را به سمت فنجان دراز نکرده‌ام، نیشخند می‌زند.

فنجان را برمی‌دارد و کمی از آن می‌نوشد:
- خیالت راحت. مسموم نیست.😏

... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول