eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #ارباب_جانم حسین❤️ هوای شهر غریب و... هوا هوای شماست در این زمان، وطن انگار... #کربلای شماست #حراره_فی_قلوب ♥️ #حب_الحسین_یجمعنا #آھ‌ارباب #آھ‌زینب #آھ_ڪربلا #اربعین #جامانده #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
شهید شو 🌷
💔 #آداب_زیارت #اربعینیها_یادتان_باشد... تصویر باز شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھد
💔 #آداب_زیارت #اربعینیها_یادتان_باشد... تصویر باز شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏هم مادره، هم نخبه😍 [عکس در حاشیه دیدار امروز رهبر انقلاب با نخبگان و استعدادهای برتر علمی] "سلمانه" #اندڪےبصیرت 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 طی#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_یازدهم گفتم: _کامران مرد خوبیه.ولی واسه کسی که #فقط د
💔 ضربان قلبم💓 تند شد.گفتم: _به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم. گفت:_بنظرجوون خوبی میاد. با تعجب پرسیدم: _ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید. _بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه.. اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست. حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست.محکم و راسخ گفتم: _نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه.. خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید. حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت. _فاصله بگیرم؟! حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:_ببخشید! او مکثی کرد و گفت: _خدا ببخشه.....پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا. خداحافظی کردم.مکث کرد.. انگار میخواست قبل از قطع تماس چیزی بگه ولی منصرف شد. بعد از چندثانیه قطع کرد.نمیدونم چرا ولی نگران بودم. 🍃🌹🍃 پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟! بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا  درست کردم و با هول و ولا  به در خانه ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.دلم شکست.😔💔 ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت: _بفرمایید. سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم: _خیرات امواته.بفرمایید. او در حالیکه در رو میبست گفت:😠 _ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم. قلبم تیر کشید.خواست در رو ببنده گفتم: _خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون. او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:😠 _خب خدابیامرزتشون! بسلامت و دررو بست. 🍃🌹🍃 با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم. همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم. با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند.. سال گذشته همین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.😊 خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد! 🍃🌹🍃 یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم. مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصد صحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟ از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:_رقیه جان؟😢 برنگشتم.مقابلم نشست.چشمش خیس بود.گفت:😭 _سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون.. نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین بود که منم گریه م گرفت. دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه. او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت: _میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟ با طعنه گفتم: _کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست. او با التماس گفت: _تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک.. ادامه دارد… نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #آداب_زیارت #اربعینیها_یادتان_باشد... تصویر باز شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء
💔 #آداب_زیارت #اربعینیها_یادتان_باشد... تصویر باز شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام برهمه ی شهدا از صدر اسلام تا کنون... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 از خون شهید است که چادر داریم شادی روح شهدا صلوات #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 هر چه برای خودتان می خواهید برای مومنانی دعا کنید که گرفتار آن مورد هستند در این صورت خدا برای شما دعا میکند ملائکه برای شما دعامیکنند #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 💠ماجرای تکان‌دهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️ عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوقت با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭 💔شادی روح شهدا صلوات💔 ✍راوی: محمد احمدیان از بچه های تفحص http://bashiran.ir/خاطره-جنازه-شهید-عباسعلی-فتاحی 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 💠ماجرای تکان‌دهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش ر
💔 گفت: عباسعلی سنش کمه اما خیلی مَـرده... برید عملیات کنید #شهیدعباسعلی_فتاحی #شهید_دفاع_مقدس #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 ناجوانمردی زنانه یعنی این #تصویربازشود #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 به سرمان زد زنش بدهیم. عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت «باید مادرم هم ببیندش. » مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت:«توی قم، دخترا از خداشونه زن مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره؟» مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم: «مگه نپسندیده بودی؟» گفت:«آقا رحمان، من رفتنےام. زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. » 📚یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین #شهید_مهدی_زین_الدین #شهید_دفاع_مقدس #خاطره #سالروززمینےشدن #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 درست سر بزنگاه مےآیی آخرین صبحی که بر مزارت آمدم، خوب به یاد دارم ترسیدم از زیاده خواهےهایم، رنجیده باشی... امروز صبح دیدن چهره فاطمه ات در چارچوب در دلواپسےهایم را جواب داد... ممنونم جواد بگذار هر کسی، هرچه مےخواهد بگوید من به حیّ بودنت، ایمان دارم❤️ ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شب‌جمعست‌هوایت‌نکنم‌مےمیرم شب های جمعه محترمانه به خود بگو... غافل! چه کرده ای که حرم نیست جای تو؟؟!😭 💔 شب بود و هوای کربلا عالے بود ... در مصرع قبل جای ما خالے بود! ♥️ 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 🌾شما زائر هرروز وشب 🍁عمريست عزادار🏴 يل عهد و وفايی 🌾مشک ازغم دستو چشم ببارد 🍁برگرد که تو آل عبايی 🌸 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ڪربلا دیگر یڪ زیارتگاه نیست, ڪربلا قرارگاه سربازان‌ حضرت‌مهدی (ارواحنا له الفداء) است. ڪربلا آمادگاه منتقمان خون اباعبدالله الحسین است ... #یالثارات_الحسین حجت الاسلام #علیرضاپناهیان #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 پیامبر فرمودند: آدمی با هر کسی که دوست دارد محشور مےشود... #فداےسیدعلےجانم❤️ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #آداب_زیارت #اربعینیها_یادتان_باشد... تصویر باز شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء
💔 #آداب_زیارت #اربعینیها_یادتان_باشد... تصویر باز شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_دوازدهم ضربان قلبم💓 تند شد.گفتم: _به خانوم بخشی گفتم..د
💔 ‌ خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید.رو به مهری گفت: _مادرش هستید؟! مهری جواب نداد.خانوم مسن گفت:☺️ _خیلی ماهه بخدا ..نور چشممونه تو این مسجد..خدا حفظش کنه واستون. لبخند قدرشناسانه ای😊 به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت. مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد! دستم رو گرفت.دستهاش حالم رو بد میکرد!گفت: _ بیا بریم خونه حرف بزنیم.تو رو به روح آقات قسمت میدم.حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من.باشه؟ از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.گفتم: _میریم پایگاه .من تو اون خونه پانمیزارم. 🍃🌹🍃 به سمت فاطمه رفتم وازش کلید پایگاه رو گرفتم. او با دیدن حال وروزم و مهری سوالی نپرسید.مهری پشت سر من وارد محوطه ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم. چراغ رو روشن کردم و گوشه ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد.مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه.اون با فغان وزاری بغلم کرد، گفت: _از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده. بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی.نمیدونستم .. با اکراه از خودم جداش کردم.باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!گفتم: _همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟ گفت: _بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست! با عصبانیت گفتم: _کتمان نکن مهری..کتمان نکن..هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی..اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از…… (جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم )گفتم: _استغفرالله. ..تا تو از من براشون بد بگی؟!!!! _بخدا اینطوری نبوده.از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب میشناختم.اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.وگرنه به هیج صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه.گفتم: _ آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم. با گریه گفت : _چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟🔥نسیم🔥 ! اومد دم خونمون. رباب خانومم با دخترش خونمون بود. پرسیدم: _رباب خانوم کیه؟ گفت: _مادر همونی که باهاش دعوات شده.من نمیخواستم راش بدم تو..دوستتو میگم! ولی اینقدر پرو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش.پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا.گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که..گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟ اخم کردم..عذرخواهی کرد : _ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه..رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت.گفت هر روز با صدنفری. .پسر پولدارها رو میتیغی.. ببخشید ببخشید..تن فروشی میکنی تا امورانت رو بگذرونی.. 🍃🌹🍃 داغ کردم!!! 😳😧😡 چشمام کاسه ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم: _چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!! ادامه دارد… نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
💔 آیت الله مجتهدی (ره): شیخ رجبعلی خیاط می‌گفت:من هر وقت که نماز می‌خواندم از خدا حاجتی میخواستم.یک روز گفتم:بگذار یک روز برای خود خدا بخوانم و حاجتی نخواهم. همان شب شیخ رجبعلی خیاط در خواب دید که به او گفتند:چرا دیر آمدی؟ یعنی تو باید ۳۰ سال پیش به فکر این کار میافتادی نه الان ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یِل اَسْدی، گون توتولدی، زینب نوایه گلدی زهرا دئدی حسین وای، عالم صدایه گلدی ... ۳۱عاشورا 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 یِل اَسْدی، گون توتولدی، زینب نوایه گلدی زهرا دئدی حسین وای، عالم صدایه گلدی ... #عزاداری #شهی
💔 یااباعبدلله #شفاعت #عزاداری #شهید_مهدی_باکری #رزمندگان_لشکر۳۱عاشورا 💕 @aah3noghte💕