eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 شب ها با روضه حضرت زهرا سلام الله علیها گریه می کرد و بعد می خوابید. صبح را هم هم با زیارت عاشور
💔 دو یا سه سالش بود که برایش چه سفید گلدار خرید. گفت: "خانوم این را برای دخترمان بدوز. به مرور با چادر سرکردن آشنا شود." از آن به بعد هر وقت پدر و دختر می خواستم از خانه بیرون بروند می گفت: "نمی‌خواهی بابا رو خوشحال کنی؟" بعد فاطمه می دوید چادر سر می‌کرد و میدوید جلوی بابا... ـ بابا خوشگل شدم؟ بابا هم قربان صدقش می رفت که: "خوشگل بودی خوشگل تر هم شدی عزیزم" راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌺 به بهانه ۲۹فروردین، سالروز تولد حضرت آقا (تولد شناسنامه‌ای) ❤️هر چند همه دوست دارند تو را "آقا" صدا کنند ولی... ❤️ به جمع دانشجویان که می‌رسی قامت "استاد" برازنده تست، ❤️ در میان نظامیان که می آیی هیبت "فرماندهی" ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می‌لرزاند.. ❤️ روز پدر که می‌آید می‌شوی مهربان‌ترین "بابا" ی دنیا ❤️ روز جانباز که می‌شود؛ همه دست "جانباز" تو را به هم نشان می‌دهند، ❤️ ۹ دی که می‌رسد قصه "علی" می‌شوی در جمل. ❤️ راستی اصلاً مهم نیست تاریخ تولدت ۲۹ فروردین است یا ۲۴ تیر؛ ما حتی ۶ تیر هم به شکرانه این‌که خدا دوباره تو را به ما بخشید برایت تولد می‌گیریم.🤲 ❤️ و همه این‌ها بهانه است آقاجان! بهانه‌ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمت شکر می‌گوییم.. 🤲🦋 ❤️ اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ.. 🤲 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏خدایا خرابی جان مرا به آبادی خودت ببخش! ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت203 جواد پشت س
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



ربیعی سعی می‌کند سر شوخی را باز کند تا بیشتر گرم بگیرد:
- داشتم به مسعود می‌گفتم عباس نمیاد، بیا سهمش رو بخوریم.

نه من می‌خندم نه مسعود. جو هنوز سنگین است؛ شاید بخاطر برخورد خشک مسعود.

باز هم لبم را کمی کج می‌کنم تا ادای خندیدن دربیاورم. ربیعی بفرما می‌زند و خودش هم جدی می‌شود:
- اخیرا یه پایگاه بسیج به ما گزارش فعالیت مشکوک یه هیئت رو داده. اینطور که خود بچه‌های بسیج مسجد صاحب‌الزمان گفتن، فعالیت‌شون شبیه طرفدارهای صادق شیرازیه. ما بررسی کردیم، دیدیم درسته. چون خیلی جذب بالایی داشتن، باید حتما بررسی بشه. اینطور که پرونده‌ت رو خوندم، تو در زمینه فرقه‌های تکفیری تندرو کار کردی قبلا. برای همین خواستم ازت کمک بگیریم توی این پرونده.

سرم را کمی خم می‌کنم و تکه کوچکی از نان بربری روی سفره را می‌کَنَم. یخ کرده و شده مثل لاستیک.

می‌گویم:
- من در خدمتم. ان‌شاءالله که خیره.

مسعود دستش را می‌تکاند و از سر سفره برمی‌خیزد. به سمت میزی می‌رود که گوشه اتاق، زیر پنجره گذاشته‌اند.

چند برگه را از روی آن برمی‌دارد و می‌دهد به من:
- اینا گزارش‌های نیروهای بسیجه.

تکه نان میان لب‌هایم می‌ماند. با چشمانم سریع نوشته‌ها را مرور می‌کنم. 

هیئت محسن شهید. اولین چیز همین انتخاب اسم است؛ دست گذاشتن روی یکی از مهم‌ترین نقاط اختلاف شیعه و سنی.

ادامه گزارش هم خلاصه سخنرانی‌ها و ساعت سخنرانی و تحلیل رفتارهای هیئت است...

همان‌طور که ربیعی تحلیل کرده بود، درست تشخیص داده‌اند و این هیئت گرایش‌های تکفیری دارد.

ته دلم آفرینی به هشیاری و تشخیص درست و به موقع بچه‌های بسیج آن مسجد می‌گویم.



- خب، چکار کنیم عباس آقا؟

این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهجه تهرانی.

از لحنش هیچ نمی‌شود فهمید؛ نه محبت، نه غم، نه ترس و نه هیچ احساس دیگری.

می‌گویم:
- من با بافت فرهنگی و شهری اون منطقه آشنا نیستم. فکر کنم اولین قدم آشنایی با اون منطقه ست.

مسعود از جا بلند می‌شود و می‌رود به سمت در اتاقی که داخل سالن هست.

فقط سرش را از در می‌برد تو و می‌گوید: 
- محسن! محسن!

صدای خواب‌آلود جواد را از داخل آن اتاق می‌شنوم:
-اه بابا دو دقیقه اگه گذاشتی بخوابیم جانسون!

منظورش را از جانسون نمی‌فهمم. این جواد هم زده به سرش.

مسعود دوباره محسن را صدا می‌زند؛ جدی و بی‌توجه به غرولند کردن جواد.

این‌بار جواد بلندتر می‌گوید:
-هوی! اوباما بلند شو. این غول بیابونی خودشو کشت.

یعنی جواد هنوز یادش هست شوخی‌اش با محسن را؟

خنده‌ام را همراه نان سفت بربری و چای نه چندان گرم فرو می‌دهم.

صدای ناله‌مانندی می‌آید که:
- هااان؟

صدای محسن است. اینطور که پیداست، خواب سنگینی دارد.

مسعود دوباره صدایش را بلند می‌کند:
- محسن بلند شو ببینم!

صدای تق ضربه می‌آید و بعد، صدای گیج و بهت‌زده محسن:
- هان... چیه؟ ای وای آقا مسعود... شمایید؟ ببخشید...

ربیعی نگاهی به من می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد؛ انگار می‌خواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتاده‌ام!
بیا و من را از دست این دیوانه‌ها نجات بده.

باز هم لبی به نشانه لبخند کج می‌کنم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 عاقبت به‌خیری در کلام سردار حجازی ... چقدر روز تشییع شهید حجازی، عطر حاج قاسم تو فضا بود🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... اگر این حسین، حسین ـ علیه السلام ـ گفتن ها اگر این دَم زدن از شهدا فقط بر سر #زبان با
💔 ... یادش بخیر شهید آوینی را مےگویم که هر شب با آلیاژ خاص صدایش ما را بنشاند پای تلویزیون و از فتــح، روایت کند... کجایی سیّد؟؟ این روزها ، این شب ها کاش بودی تا بگویی چطور مےتوان قلبی که شیطان تصرف کرده را دوباره فتح کرد!!! دلمان لَڪ زده برای مارش پیروزی این بار پیروزی بر شیاطین درون و برون ... 💞 @aah3noghte💞
1_1180716203.mp3
12.62M
💔 کاش یه سحر، قسمتمون میشد و تو بین الحرمین این مداحی رو گوش می‌دادیم.... دلتنگ حرمیم😔🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏گفتند دنیا کاروانسرایی است، اندکی توقف کنید و چیزی بردارید برای تجارت ابدی، «ما عشق را برداشتیم.» ... 💞 @aah3noghte💞
💔   و لقد کتبنا فی الزّبور من بعد الذّکر انّ الارض یرثها عبادیَ الصّالحون و همانا ما در زبور بعد از تورات نوشتیم که زمین را بندگان شایسته ما به ارث خواهند برد. این مرزهای سیاسی و جغرافیایی، این جنگ‌هایی که بشر بر سر جابجایی یک وجب از این مرزها کرده را بی‌خیال. این زمین، این پهنه عجیب جغرافیایی، مالِ هیج‌کدام از این دولت‌ها و ملت‌ها نیست. مالِ خداست؛ اَنّ الارضَ لله. خدا هم مالِ خودش را به هر که بخواهد ارث می‌دهد. به اهالیِ خودش. این‌ها که مُلک و حکومت شرق و غرب عالَم دست‌شان است، زمینِ خدا را غصب کرده‌اند. خدا خودش از اول گفته بود زمینش را چه کسانی باید به ارث ببرند. آن آقایی که تورات و انجیل و زبور و قرآن وعده آمدنش را داده‌اند، قرار است ارث غصب شده خدا را؛ زمین را؛ از دست غاصبان پس بگیرد و به دستِ اهلش بدهد. و زمین، سال‌هاست این رویای شیرینِ موعود را انتظار می‌کشد.  و العاقبه للمتّقین.   ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدایا.. برای همه قرآن‌ خوندن‌هایی که ورق زدم ببینم چند صفحه دیگه تموم می‌شه، استغفرالله.
💔 قراربود دریک روز تعطیل به قم بروند تا با مراجع و علمای حوزه ، دیدار داشته باشند. 😊 گفت: با اتوبوس🚎 می‌رویم . و بقیه گفتند: چنین چیزی سابقه ندارد. ❌ روکرد به آنها و گفت: اولاً سفر زیارتی است، این طوری مشکلات سفر زیاد می شود ثواب سفر هم بیشتر میشود. دوماً این که دسته جمعی، خوش می‌گذرد😍. سوماً همه ما داخل اتوبوس وقت داریم تا در مورد مشکلات وزارتخانه‌ها، مسائل جاری با هم صحبت کنیم بالاتر از همه، وزرا باید از مشکلات مردم با وسایل حمل و نقل عمومی و شرایط جاده ها و راهها باخبر شوند.👌 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 «هفدهم» شد ، قلبِ من حتی تکانی هم نخورد چشم دارم بر شب قَدْرَٺ، «علی جــان» رحمتی ❤️السَّلامُ عَلیکَ یا اَمیرالمؤمنین … ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت204 ربیعی سعی
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



ربیعی نگاهی به من می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد؛ انگار می‌خواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتاده‌ام!
بیا و من را از دست این دیوانه‌ها نجات بده.

باز هم لبی به نشانه لبخند کج می‌کنم.
محسن را می‌بینم که خواب‌آلود و خمیازه‌کشان، از اتاق بیرون می‌آید.

مسعود بدون توجه به خواب‌آلودگی محسن می‌گوید:
- نقشه‌ها و عکس‌های ماهواره‌ای منطقه ... رو می‌خوام.

محسن سرش را پایین می‌اندازد و می‌رود به سمت میز گوشه سالن که یک لپ‌تاپ روی آن گذاشته‌اند:
-چشم. همین الان آماده‌ش می‌کنم.

دارم با خودم حساب می‌کنم که محسن باید نیروی سایبری باشد و در ذهن با امید مقایسه‌اش می‌کنم، که مسعود برمی‌گردد به سمت من:
- بافت فرهنگیش رو هم خودم توضیح می‌دم. دیگه؟

نگاه سبزش کمی ترسناک است و نافذ. خط اخمی که میان ابروانش جاخوش کرده، باعث می‌شود احساس کنم عصبانی ست.

می‌گویم:
- اطلاعات سخنران‌ها و بانی‌های هیئت رو هم می‌خوام. و تاریخ دقیق جلساتشون رو. اسم و مشخصات فرمانده بسیج و نیروهاش رو هم می‌خوام.

سرش را تکان می‌دهد و بلند می‌گوید:
- شنیدی محسن؟

محسن عینکی بنددار و گرد را به چشمانش می‌زند و خمیازه می‌کشد:
- بله آقا.

لبخندی به مسعود می‌زنم به نشانه تشکر. 

ربیعی دستانش را می‌تکاند و از جا بلند می‌شود:
- خب من دیگه برم. جلسه دارم. فکر کنم خیلی نیاز به من نداشته باشید، ماشاءالله هردوتون باتجربه‌اید. ان‌شاءالله کنار هم این پرونده رو می‌بندید.

زیر لب می‌گویم:
- ان‌شاءالله.

ربیعی قبل از این که از در بیرون بزند، برمی‌گردد به سمت مسعود:
- امروز ساعت ده صبح محافظ عباس آقا خودش رو اینجا معرفی می‌کنه. باهاش همکاری کن.

مسعود فقط سرش را تکان می‌دهد. ربیعی آرام سر شانه‌ام می‌زند و می‌رود.

با رفتنش، جو سنگین‌تر می‌شود. احساس خوبی ندارم.

کاش کمیل بود... و باز هم فکرم را احساس می‌کنم.
کاش من بودنش را بیشتر حس می‌کردم.

مسعود آرام در سالن قدم می‌زند و شمرده‌شمرده می‌گوید:
- محافظ عباس آقا... درسته؟

نگاهم را می‌اندازم روی پرونده که با چشمان سبز و طلبکارش مواجه نشوم.

می‌گویم:
- بله.

- توی سوریه جانباز شدی. و البته مورد سوءقصد قرار گرفتی...

از این که او این جزئیات را درباره من می‌داند، حس خوبی ندارم.🙄

دیگر چه چیزهایی از من می‌داند که من خبر ندارم؟😐

در کار اطلاعاتی، دانستن کوچک‌ترین جزئیات از زندگی طرف مقابلت می‌تواند به یک سلاح خطرناک علیه او تبدیل شود.

با حرکت سر، حرف‌هایش را تایید می‌کنم و باز هم چشم از پرونده برنمی‌دارم تا بفهمد از این مکالمه خوشم نیامده.

او اما ادامه می‌دهد:
- تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت.

با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمی‌دهد.😐


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 #فاطمه دو یا سه سالش بود که برایش چه سفید گلدار خرید. گفت: "خانوم این #چادر را برای دخترمان بدو
💔 توی روضه حضرت زهرا علیه السلام خیلی بی تاب می شد برای حضرت مادر در جور دیگری عزاداری می کرد. از همان شب اول محرم حال و هوایش تغییر میکرد اما شب و احوال خیلی بد میشد. بعد از شام عاشورا یکهو حالش خوب میشد حتی خنده هایش هم زیاد تر از بقیه وقت ها بود می گفت: "نمی دانم چرا خدا با ما اینجوری می کند"... راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... یادش بخیر شهید آوینی را مےگویم که هر شب با آلیاژ خاص صدایش ما را بنشاند پای تلویزیون
💔 ... حاج اسماعیل دولابی رحمت الله: شب‌های است، اغلب شما جوان هستید. 🔸وضو بگیرید 🔸نماز بخوانید 🔸کم حرف بزنید 🔸کم قصه بگویید ! این چیزهایی که در تلویزیون نشان می‌دهند برای تفریح است یا برای بچه‌ها ! شما که روزه دارید کمتر این و آن را گوش دهید ، کمی به کارهایتان برسید. نیم ساعت یا یک ساعت بعد از نماز در سجاده بنشینید و خدا را یاد کنید. که کردید، بدنتان که آرام گرفت ، به دعایی ، به ثنایی یک دقیقه خدا را یاد کنید. با خودتان خلوت کنید ، به نگاه کنید ، یا اینکه اصلا ساکت بنشینید ، این خیلی قیمتی است. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَ قالَ عليه‌السلام : إِنَّ لِلَّهِ مَلَكاً يُنَادِي فِي كُلِّ يَوْمٍ لِدُوا لِلْمَوْتِ وَ اِجْمَعُوا لِلْفَنَاءِ وَ اِبْنُوا لِلْخَرَابِ🍃 و درود خدا بر او ، فرمود : خدا را فرشته‌اى است كه هر روز بانگ مى‌زند : بزاييد براى مردن ، و فراهم آوريد براى نابود شدن ، و بسازيد براى ويران گشتن .🌼 ❤نهج البلاغه 132 - ضرورت ياد مرگ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سحر هجدهم و مادر هجده ساله...) ... 💕 @aah3noghte💕