شهید شو 🌷
💔 مادستخالےآمدھایم،اۍخداۍعشق'! اذندخولمــانبدہمحضرضا؎؏ـشقˇˇ - ایبهشتِمن :)!💚 " أَلسَّلٰ
💔
بهوقتصبحقیامتکهسرزخاکبرآرمبه
گفتوگویتوخیزم،بهجستوجویتوباشم:)
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#بسم_الله
لَا تَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضًا
مثلا به حضرت امام رضا نگید آقای امام رضا!
#با_من_بخوان.
💔
📸 بخشی از هزاران ضربهای که اسرائیل از «عصای موسی» خورده است💪
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#قرار_عاشقی
+ هی گره..
باز گره..
باز گره روی گره...
روی این پنجره، یک فرش دعا بافته اند...💛
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت265 انگار یک ج
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت266 صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمعاند نگاه میکنم؛ دانشجو بینشان هست؛ اما چهره خیلیهاشان به دانشجو نمیخورد. سن و سالشان بیشتر از دانشجوست، کولهپشتی ندارند و اصلا لباسشان با شئونات دانشگاه همخوانی ندارد. رنگ و بوی شعارها عوض شده. دو دسته شدهاند دانشجوها. یک دسته پیداست مذهبیترند و شعارشان هنوز فقط اقتصادی ست؛ اما گروه دیگر، اقتصاد را گره زدهاند به لبنان و فلسطین و تمام مشکلات کشور را انداختهاند گردن کمکی که به محور مقاومت میکنیم. بوی #فتنه بلند شده از شعارهایشان.😏 زیر لب این را میگویم و حسن، با دهان پر از کیک و شیر تاییدم میکند: - آره... اونام که ماسک دارن مشکوکن.🤨 ته دلم یک آفرین نثارش میکنم که حواسش به این نکته بود. کم نیستند آنها که ماسک زدهاند و دارند فیلم میگیرند. راه خوبی ست برای پنهان کردن صورت. میروم توی نخ ماسکدارها. از دوربین فرار میکنند، شعارها را رهبری میکنند و در حاشیه فیلم میگیرند. درجه بخاری ماشین را زیاد میکنم و دستم را مقابلش میگیرم. نگاهم همچنان به جمعیت است؛ مذهبیهایی که آرامآرام میدان را خالی میکنند و شعارهای عدالتخواهانه و اقتصادیشان میان شعارهای سیاسی و ضدنظام محو میشود. میگویم: - چکار میتونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! حسن گیج میشود: - چی؟ آمریکا؟ میخندم: - هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم!😅 حسن انقدر ناگهانی میزند زیر خنده که شیرکاکائو از بینیاش بیرون میریزد. خودم هم خندهام میگیرد از شوخیام. خیلی اهل این شوخی نبودم؛ اما الان یکباره به ذهنم رسید. چند دستمال از روی داشبورد برمیدارم و به سمتش دراز میکنم: - جمع کن خودتو! از بیسیم بسیج، صدای گزارش دادن حسین را میشنوم. اوضاع خراب است؛ مثل اینجا. انقدر خراب که سیدحسین حوزه بسیج را رها کرده و رفته وسط میدان. نگرانش میشوم. میگوید: - دارن به آقا توهین میکنن.😡 نفس عمیق میکشم. تمام دنیا انگار دست به دست هم دادهاند که من بهم بریزم، نگران باشم و مغزم کار نکند؛ اما من آرامم. میدانم وضعیت خوب نیست؛ بیشتر از حسن و سیدحسین و بقیهای که حرص میخورند. من از همه آنها بیشتر میدانم و مسئولیتم سنگینتر است؛ اما باز هم نمیتوانم بریزم بهم. میگویم: - سیدجان شما کجایی؟ - روبهروی در اصلی دانشگاه، ترک موتور. - خوبه، نمیخواد اقدام کنی. فقط لیدرها رو شناسایی کن. ناجا کارش رو بلده. حسن، قوطی خالی شیرکاکائو و پوسته کیکش را داخل سطل زباله ماشین میاندازد و میگوید: - اینا برنامههای دیگه هم دارنا!🤨 چشم بسته غیب میگوید! تازه خبر ندارد پشت پرده اینها، تیمهای حرفهای #کشتهسازی هم هستند که هنوز آن روی وحشیشان را نشان ندادهاند. ابروهایم را بالا میدهم: نگران نباش، اینا حکم تهمونده دارن. تو فقط فیلم بگیر. کنترل هنوز از دست ناجا خارج نشده؛ اما با این روند، کمکم خارج خواهد شد. چند موتورسوارِ جوان ریشو و حزباللهی خودشان را میاندازند وسط جمعیت. سعی میکنند با درگیری لفظی، مردم را متفرق کنند اما اوضاع بدتر میشود. حسن غر میزند: - اینا دیگه چکار میکنن اینجا؟ از کجا پیداشون شد؟ صدای اذان مغرب را از موبایل حس میشنوم. احتمالا تا شب دیگر فرصت برای نماز پیدا نخواهم کرد، برای همین با همان وضویی که از ظهر گرفتم، نماز مغرب و عشا را میخوانم. عجله ندارم؛ نمیدانم چرا. بر خلاف همه نمازهایی که در ماموریت میخواندم، برای این یکی خیلی عجله ندارم. انگار برعکس همیشه، دنیا با همه وقایع پشت سر همش ایستاده منتظر تا نماز من تمام شود. انگار همه ماشینها در خیابان پارک کردهاند، رهگذرها ایستادهاند، معترضهایی که آن سوی خیابانند دست از شعار دادن کشیدهاند، ناعمه و احسان قرارشان را به تاخیر انداختهاند، تیم ترور هنوز از جایش تکان نخورده است و کره زمین حتی از چرخش ایستاده.😇 نمازم که تمام میشود، صدای کف و سوت و شعار و فحش و توهین در هم میآمیزد. دیگر شعارها یکدست نیست و هرکس ساز خودش را میزند. نیروی انتظامی مجبور میشود کمی دخالت کند تا جلوی درگیری را بگیرد. دوباره داخل ماشین مینشینم. نگاه از جمعیت میگیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخوردهام، در بیسیم از جواد میپرسم: - احسان کجاست؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
شهید شو 🌷
💔 این را از #جواد یاد گرفته بودم که #اسلام، مرز و جغرافیا ندارد؛ اگر لازم است سوریه بروم برای پاسدا
💔
رفتم مثلا زیرآب جواد را بزنم، به مسئول اعزام نیرو گفتم: جواد که پایش سالم نیست، برای چه میخواهید اعزامش کنید؟ مجبورش کنید ایران بماند و پایش را معالجه کند.
(نمیدانستم برای اینکه اعزام شود، هر روز فیزیوتراپی میرود)
گفت: پس خبر نداری رفته پایش را معالجه کرده و یکی دو روز دیگه هم اعزام میشه....
راوی: برادر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
تادررڪابشھدانباشید،
بهمقامشھادتنخواهیدرسید..!
•|شھیدحاجقاسمسلیمانۍ|•
#گلستان_شهدای_اصفهان
#نائب_الزیاره اعضای کانال هستیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 تو نظر ڪن حالم دلم خوب شود :)❤️ یه کنج از حرم بهم جا بده.. حرم را که برعکس کنی... میشود #مرح! ده
💔
چون گُلی
دلتنگیات بر خاکِ من خواهد دمید
بس که در عمری که سر کردم دلم، تنگِ تو بود :)
#سلام_ارباب
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
نبین کمه سنم
تو فقط صدام بزن ببین چیکار برات میکنم💪
#سلام_فرمانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#ثوابیهویی
میتونینبراےآقاسهڪارانجامبدین؟
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین🕊
²-سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرج
³-اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتربفرستید‹هرچےڪرمتونهدیگه›
#امام_زمان
💔
جھادمرگ را جلو نمیاندازد و فرار از
آن عمر را طولانـی نمیکند شهادت تنها
انتخاب . . بھترین نوع مرگ است کھ
موجب میشود لحظه مرگ تمام زندگی
انسان زیباتر بشود و برایِ ابد جاودانه
باقـی بمـٰاند این انتخاب را خدا انجام
میدهد براۍ کسـی کھ تمنا دارد .
نـقلِ استاد پناهیان از امیـرالمومنیـن !
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
💔
تواسـلام‹بـهتوچـه› ‹بـهمنچـه› نداریـــم...
ایناییکـهمیبینن یـهگناه دارهرواج
پیدامیکـنهمیگـنتذکــربدیـمفایده
نداره!
توتذکـربده[•فحش•بخور ؛•بـهتـوچه• بشنــو:]
تاشریکگنـاهاوننشــی
توهمونلحظههرآدمیمیخواد
وجههخودشوحفظکـنه
اولمقاومتمیکـنـه
ولیوقتیازهمجداشیـن
دربیشتراوقاتاینجوریهکـه
بعداًبهحرفتونفکـرمیکـنـه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
💔
ببین اگه براے مدرك درس بخونۍ
تھش مدرك میمونہ و تو ...
امّا اگه براۍ خدا بخونے تك تك لحظه هاش رو
برات جھاد مینویسن!🧷📚
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
💔
امروز روز زیات مخصوص آقاجانمون، ولی نعمتمون امام رضا علیه السلام هست
همسنگری های مشهدیمون
همسنگرایی که توفیق پابوسی آستانه حضرت رو پیدا کردند
از طرف دل های شکسته و آرزومند ما هم #نائب_الزیاره باشند🥀
زیارت مختصر امام رضا{علیہالسلام} :
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَلِىَّ اللَّهِ وَابْنَ وَلِیِّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ وَابْنَ حُجَّتِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اِمامَ الْهُدى وَالْعُرْوَةَ الْوُثْقى وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّکَ مَضَیْتَ عَلى ما مَضى عَلَیْهِ آبآؤُکَ الطّاهِرُونَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ لَمْ تُؤْثِرْ عَمىً عَلى هُدىً وَلَمْ تَمِلْ مِنْ حَقٍّ اِلى باطِلٍ وَ اَنَّکَ نَصَحْتَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَاَدَّیْتَ الاَْمانَةَ فَجَزاکَ اللَّهُ عَنِ الاِْسْلامِ وَاَهْلِهِ خَیْرَ الْجَزآءِ اَتَیْتُکَ بِاَبى وَ اُمّى زآئراً عارِفاً بِحَقِّکَ مُوالِیاً لاَِوْلِیآئِکَ مُعادِیاً لاَِعْدآئِکَ فَاشْفَعْ لى عِنْدَ رَبِّکَ.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَوْلاىَ یَا بْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّکَ الاِْمامُ الْهادى وَالْوَلِىُّ الْمُرْشِدُ اَبْرَءُ اِلَى اللَّهِ مِنْ اَعْدآئِکَ وَ اَتَقَرَّبُ اِلَى اللَّهِ بِوِلایَتِکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
#روز_زیارتے_امام_رئوف🕊
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#شب_جمعہ شد و روضه مرا ریخت بهم
فاطمه آمده و ڪربُبلا ریخت بهم
واژهای، نظمِ جهان را بہ تلاطم انداخت
مادری گفت #بُنَیّ همه جا ریخت بهم
#السلام_علیڪ_یااباعبدلله ❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت266 صدای شعار د
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت267 دوباره داخل ماشین مینشینم. نگاه از جمعیت میگیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخوردهام، در بیسیم از جواد میپرسم: - احسان کجاست؟ طول میکشد تا جواب بدهد و صدایش خوب به من نمیرسد. از میان کلماتش، فقط میدان فردوسی را میشنوم. کوتاه پاسخ میدهم: - اومدم. یا علی. نمیدانم صدایم رسیده یا نه؛ چون جواب نداد. ماشین را روشن میکنم و همزمان به حسن میخواهم به سیدحسین بگوید بیاید با ما دست بدهد. بدبختانه، برمیخوریم به ترافیک عصرگاهیای که ترکیب شده با جمعیت معترض؛ ترافیکی که خیال سنگین شدن ندارد. بقیه هم مثل ما گیر افتادهاند و صدای بوقشان خیابان را برداشته. زیر لب میگویم: - باید بزنیم کنار. ماشین دیگه جواب نمیده. حسن صدایش را از شدت هیجان بالا میبرد: - میریزن سرمون با این قیافههامون. حرفش بهجا؛ اما با حرکت میلیمتری ماشین، کار دیگری از دستم برنمیآید. با چشم دنبال راهی برای کشاندن ماشین در حاشیه خیابان میگردم و آرام میگویم: - ممکن هم هست ماشین رو با خودمون آتیش بزنن.🔥 گفتن این جمله، کامم را تلخ میکند و پرتاب میشوم به شب شهادت حاج حسین و کمیل. کمیل از پشت سر، دست میزند سر شانهام: اوهوی، فاز برت نداره ها! تو قرار نیست اینطوری شهید بشی. زود پاشو برو بیرون. حسن دوباره اعتراض میکند: پیاده که خطرناکتره! حرفش را نشنیده میگیرم و بجای جواب، میگویم: به سیدحسین بگو بیان پیش ما. در اولین فرصت، فرمان را کج میکنم به سمت راست. دوبل پارک میکنم. حسن میگوید: - به سید موقعیت دادم بیاد اینجا. در بیسیم به مسعود میگویم: - من دارم میرم توی دل جمعیت. اگه زنده موندم و گرفتمش، تحویلش میدم به بچههای خودمون. تو حواست به بقیهش باشه. منتظر جواب مسعود نمیمانم. حسن جا میخورد؛ گویا تازه متوجه شده با بیسیمی غیر از بیسیم بسیج صحبت میکنم. صدایش کمی میلرزد: - داری منو میترسونی! تنهام را به سمتش میچرخانم و مستقیم به چشمانِ مرددش نگاه میکنم: - ببین، من باید یه آتیشبیارِ معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. اصلش با خودمه ولی به کمک شماها هم نیاز دارم. لطفا بیشتر از این نپرس. گنگ و گیج نگاهم میکند. حق دارد بنده خدا. انتظار هیجان و ماموریتِ نجات دنیا داشته، اما نه در این حد! صدای بلند شکستن شیشه، هردومان را از جا میپراند و حسن را بیشتر. فقط به این اندازه فرصت دارم که بگویم: - بدو بیرون الان آتیشمون میزنن! در سمت خودم را باز میکنم و میپرم بیرون. کسی از میان جمعیتِ پراکنده داد میزند: - اونا مامورن! #اطلاعاتیان... این را که میشنوم، تندتر میدوم به سمت حسن. هنوز کمی گیج و شوکزده است. دستش را میگیرم و پشت سرم میکشم. نگاه نمیکنم که چه بلایی سر ماشین آمد؛ اما ته دلم حرص میخورم بابت این که الان با چوب و چماق میافتند به جان ماشین بیتالمال.😒 از میان شمشادهای کنار خیابان، خودمان را میرسانیم به پیادهرو. مغازهدارها کرکرهشان را پایین کشیدهاند و فقط یکی دو مغازه، نیمهباز هستند. میترسند آتش این آشوب، دامن خودشان و مغازهشان را بگیرد؛ مثل سال هشتاد و هشت. مردمی که در پیادهرو هستند، نگاههای هراسانشان را از خیابان میدزدند و قدم تند کردهاند برای در رفتن از معرکهای که خشک و تر را با هم میسوزاند. پناه گرفتهایم در سایههای پیادهرو و به سیدحسین بیسیم میزنم: - کجایی سید؟ ما توی پیادهروییم. قبل از این که جوابش را بشنوم، هُرم آتش را از پشت سرم حس میکنم و نورش را؛🔥 آتشی که به جان سطلهای زباله و یک پراید در آن سوی خیابان افتاده و نور و گرمایش، بر تاریکی شب و سرمای زمستان خش میاندازد. حسن را دنبال خودم، میکشم میان درختان کنار خیابان. پشت جدولها مینشینیم به تماشای آشوب و ناامنی. دلم قرص است؛ باوجود صدای بلند دزدگیر ماشینها و کف و سوت و شعار و شکستن شیشه... با وجود بوی لاستیک سوخته و گرمای آتش. میدانم زود تمام میشود... به حسن میسپارم حواسش به اطراف باشد و خودم، گوشیِ احسان را چک میکنم. صدای جواد را از بیسیمم میشنوم: آقا! من احسان رو گم کردم! خیلی شلوغه اینجا! حدس میزدم این اتفاق بیفتد. خوشبختانه فاصله زیادی تا میدان فردوسی نداریم. احسان قرار بود آنجا باشد؛ و احتمالا ناعمه هم. از طریق جیپیاس موبایل احسان، پیدایش میکنم و شاخ درمیآورم؛ میدان فردوسی نیست؛ نزدیک ماست.😳 روی نقشه بیشتر زوم میکنم. در یکی از فرعیهای منتهی به خیابان انقلاب است؛ داخل کوچهپسکوچهها. چطور انقدر سریع جواد را پیچانده و در رفته؟ 🤔احساس بدی پیدا میکنم از این قضیه؛😒 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول