eitaa logo
شهربانو
424 دنبال‌کننده
1هزار عکس
186 ویدیو
0 فایل
بیا از محجبه ها تشکر کنیم و خاطرمونو به اشتراک بذاریم روایتت رو اینجا بنویس👇 🌐 https://shahr-banoo.ir/
مشاهده در ایتا
دانلود
49.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهربانو %23دوست_محمدی *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : محجبه های شهر تحت رصد گروه رستای سمنان☺😉 %23شهربانو %23سمنان @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو %23فاطمه_اسدالهی_ *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : تو راهپیمای علیه صهیونیستم هم هوای محجبه ها رو داشتیم %23شهربانو %23تهران @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهربانو %23دوست_محمدی *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : ما از نهضت تجلیل از محجبه ها،یک جریان میسازیم💪 ،انقدر بزرگ و قوی میکنیمش تا همه بدونن محجبه ها لایق تجلیل هستن🤩 %23شهربانو %23سمنان @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو %23مریم_کوهپیما *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : با دوست رستاییم از مدرسه بیرون اومدم. انقدر درباره پویش رستا و دره باور صحبت کردیم که جاوی مدرسه خلوت شده بود. بالاخره از هم دل کندیم. راهمو پیش گرفتم. یه دختر چادری و یه دختر ضعیف الحجاب کنارش سلانه راه میرفتن. پا تند کردم. یکی از آویز ها رو توی مشتم گرفتم. بهشون که رسیدم بدون سلام، مشتم و جلوی دختر چادری گرفتم و چالش وار با صدای شاد و شنگول گفتم: بزن قدش. اول با تعجب نگام کردن، دستشو مشت کرد و با تردید بالا اورد. خودم فاصله بین مشتامونو از بین بردم و با برخورد مشتامون دستم رو رو به بالا گرفتم و انگشت هامو باز کردم. اویز شیشه ای زیر نور افتاب برق زد. توضیح دادم: برای تو بخاطر چادرت. با تعجب به دوستش نگاه کرد و آویز رو برداشت. با صدای هیجان زده گفت: ببین نسترن! گوشیمو از توی جیبم بیرون اوردم و کوتاه گفتم: میتونم عکس بگیرم؟ تاکید کرد: چهرم توش نباشه. بیخیال شونه بالا انداختم که کوله وی شونه ام سنگینی کرد. گفتم: خودم میدونم بابا! مشخصه بلدی چادری باشی ها. عکس رو سریع و سیر گرفتم و با خاموش کردن گوشیم دستمو بالا اوردم و پنج تا انگشتم و کاملا از هم فاصله دادم و پر انرژی گفتم: بای باییی! و با سرعت داشته و نداشتم ازشون فاصله گرفتم. %23شهربانو %23بوشهر @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : با رسیدن به ایستگاه اوتوبوس شش تا خانم چادری که چهار تا دانش آموز بودن رو روبه روم دیدم. توی کیفم فوقش سه تا هدیه داشتم که نمیشد به یکی بدی به یکی نه. با دونفر که توی مدرسه مشناختم سلام و حال و احوالی کردم. نفر سوم هم رستایی بود و حسابی به هم ابراز آشنایی کردیم. درباره زمین و زمان صحبت میکردیم که اوتوبوس رسید. صحبتمون رو قطع کردیم و همه برای سوار شدن صف کشیدیم که اوتوبوس رد شد و بدون توقف رفت. بلند با خودم گفتم: یعنی چی؟ دختر چادری ای که نمیشناختم جواب داد: یعنی هیچ کس شکایت نمیکنه. از همون سوال و جواب نطقمون باز شد و شروع کردیم به اشترک گذاشتن تجارب چادری بودن در کلاس و بیرون از خونه و بین بچه ها و توصیه های مامان و... خلاصه اوتوبوس بعدی رسیده بود که آویز صورتی رو بهش دادم و مختصر توضیحی درباره دلیل هدیه بهش دادم و گفتم: برای اینکه امام زمان بیاد ببینه هنوز چادری ایم. خلاصه شمارمو گرفت و با هم سوار اوتوبوس شدیم و اتفاقا شخصی که قبلا از همین راه باهاش اشنا شده بودم رو دیدم و بهش مفصل سلام کردم. طول طی کردن راه چند باری اسم رستا به میون اومد و براش درباره برنامه های رستا توضیح دادم. ولی متاسفانه انقدرررر دختر خوبی هستم که بر اساس *قوانین مدرسه* گوشی همراه خودم نبرده بودم تا عکس بگیرم. @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : دو ماهی میشه که گروه گروه مشغول تجلیل از محجبه ها هستیم، از شما چه پنهون قراره انقدر ادامه بدیم تا هیچ محجبه ای بدون تقدیر نمونه😉☺ @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : تو تجلیل اینبار هم دانشجوهای لبنانی رو دیدیم،کلی ذوق کردن،خودمون بیشتر،چون داریم به هدفمون میرسیم،ایجاد یک جریان برای تجلیل از محجبه ها،قطعا این که در دوماه متوالی بخاطره حجابت هدیه بگیری حتما ازون کارهای خاطره انگیز میشه واسه دوستان لبنانیمون @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : همانگونه که خورشید زیبایی خود را هنگام پوشاندن ابرها از دست نمی دهد، زیبایی شما در هنگام پوشش حجاب محو نمی‌شود @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : حیا را که نفهمی… چادر سیاه تو را محجبه نخواهد کرد… هر با حجابی مومن نیست… ولی هر مومنی با حجاب است… @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمینی حتماً باید اول آن را بگیرد @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : همراه صدای مجال که میخوند: "همه دشت پر از زینبیان فاطمیان حیدریان است. و پایان شب خندقیان خیبریان است." قدم های تند و بلندی به طرف خونه بر میداشتم. توی ایستگاه اوتوبوسی یه خانوم جوون چادری با کتاب و جزوه نشسته بود. قدم هام متوقف شد. هنزفری رو بیرون اوردم و خاموش کردم. گیره رو از بیرونی ترین جیب کیفم بیرون کشیدم. اونجا گذاشته بودم که دسترسی سریع داشته باشم. کیف رو روی دوشم بالا تر انداختم و دو طرف چادرم رو توی مشتم گرفتم. نزدیک رفتم. سلام کردم. جواب شنیدم. گیره رو که دادم با لطافت و مواظبت توی دستاش گرفت انگار یه جوجه رنگی توی دستاشه. به برگه ای که روش نوشته شده بود: "چقدر حجاب بهت میاد❣" دست کشید و گفت: برای چی؟ جواب دادم: شما چادر پوشیدین. از اون عقب که میومدم دیدمتون. وقتی چادرتونو میبینم یاد خدا میوفتم. با مهربونی گفت: فکر کردم الان میخوای ادرسی چیزی بپرسی. لبخند زدم و اجازه گرفتم عکس بگیرم. مختصر خداحافظی کردم و دوباره در حالی که هنزفری رو روشن میکردم راه افتادم. @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : همراه صدای مجال که میخوند: "همه دشت پر از زینبیان فاطمیان حیدریان است. و پایان شب خندقیان خیبریان است." قدم های تند و بلندی به طرف خونه بر میداشتم. توی ایستگاه اوتوبوسی یه خانوم جوون چادری با کتاب و جزوه نشسته بود. قدم هام متوقف شد. هنزفری رو بیرون اوردم و خاموش کردم. گیره رو از بیرونی ترین جیب کیفم بیرون کشیدم. اونجا گذاشته بودم که دسترسی سریع داشته باشم. کیف رو روی دوشم بالا تر انداختم و دو طرف چادرم رو توی مشتم گرفتم. نزدیک رفتم. سلام کردم. جواب شنیدم. گیره رو که دادم با لطافت و مواظبت توی دستاش گرفت انگار یه جوجه رنگی توی دستاشه. به برگه ای که روش نوشته شده بود: "چقدر حجاب بهت میاد❣" دست کشید و گفت: برای چی؟ جواب دادم: شما چادر پوشیدین. از اون عقب که میومدم دیدمتون. وقتی چادرتونو میبینم یاد خدا میوفتم. با مهربونی گفت: فکر کردم الان میخوای ادرسی چیزی بپرسی. لبخند زدم و اجازه گرفتم عکس بگیرم. مختصر خداحافظی کردم و دوباره در حالی که هنزفری رو روشن میکردم راه افتادم. @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/