eitaa logo
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
432 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
199 ویدیو
27 فایل
اندیمشک، شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته ارتباط با مدیر: @nikdel313
مشاهده در ایتا
دانلود
: مثل شیر است. اگر ماده خام شما زیاد بماند، فاسد می‌شود. ما میخواهیم از شیر تولید محصول کنیم. فقط ماست را نبینید. از شیر می‌توان محصولات متنوعی مثل دوغ، کره، خامه، کشک و... تولید کرد. دید خودتان را وسیع کنید و دنبال انواع بگردید. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
چرا دیده نمی‌شویم؟ ۱. مشکل استراتژی (مدیریت کلان - مدل طولی) ۲. عدم تنوع ژانرها (مشکل تاکتیکی) ۳. عدم کار رسانه‌ای (مشکل تکنیکی) دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
اولین دوره مقدماتی و در استاد: دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zsrfiyatha
اولین دوره مقدماتی و در استاد: دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zsrfiyatha
اولین دوره مقدماتی و در استاد: دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
#اکنون اولین دوره مقدماتی #نگارش و #تدوین در #تاریخ_شفاهی #اشکالات_رایج_در_تدوین استاد: #مرتضی_انصاری_زاده دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
پس از حضور هفته گذشته استاد #امیر_سعادتی معاون سردبیر #روزنامه_قدس در اولین کارگاه مقدماتی #تدوین_و_نگارش در #تاریخ_شفاهی اندیمشک، صبح امروز یکشنبه ۲۴اردیبهشت۹۷ روزنامه قدس در صفحه فرهنگ و ادب نوشت: ✅ اندیمشک قطب درمانی کشور در سال‌های جنگ #دوره_آموزشی_تدوین_و_نگارش_در_تاریخ_شفاهی #اندیمشک_قطب_درمانی_جنگ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
🌴سعادت می‌خواهد ، مهمان مادر شهید باشی! امروز این سعادت نصیب شد.🌴 نشسته بود داخل هال پذیرایی و به دیوار تکیه داده بود. از در که وارد شدیم با چهره‌ای مهربان به ما خوش‌آمد ‌گفت. نمی‌توانست بلند شود، اما صمیمانه دستانش را باز کرد تا ما را در آغوش بگیرد. پایش را هم کشیده بود. چند دقیقه بعد توی صحبت‌هایش متوجه شدم، پادردش برمیگردد به زمان بارداری او به ابراهیم. می‌گفت: "از اون موقع پادردم شروع شد و برای همیشه ادامه داشت" با محبت خاصی از ابراهیم حرف می‌زد. می‌گفت"وقتی ابراهیم به دنیا اومد تا چله‌اش یه‌ریز گریه می‌کرد، اما خیلی برام عزیز بود و هر سختی رو به خاطرش تحمل کردم. هر چقدر بزرگتر می‌شد آروم‌تر هم می‌شد. تا کلاس دوم راهنمایی درس خوند. برای اینکه کمک‌خرج ما باشه، درس رو ادامه نداد و شروع کرد به کار کردن. سیزده چهارده ساله که بود ساندویج درست می‌کرد و می‌برد توی ایستگاه راه‌آهن به رزمنده‌ها می‌فروخت. می‌گفت با این کار هم کمک‌خرج شما هستم و هم می‌تونم به رزمنده‌ها کمکی کرده باشم. بمباران ۴آذر سال۶۵ هم مثل همه‌ی روزهای دیگه توی ایستگاه راه‌آهن بود. موج انفجار گرفتش و تا مدت‌ها حالت تهوع و سرگیجه‌ی شدید داشت. وقت سربازیش که شد، گفت: "میخوام برم سربازی" من و باباش مخالف بودیم، اما اصرار داشت که حتماً بره. شاید این اصرارش به خاطر بود. هر وقت تلویزیون امام رو نشون می‌داد، ابراهیم به زبان لری می‌گفت: "هام د رکاوت"...  دوره‌ی آموزشی‌اش تهران بود. توی اون مدت خیلی دلتنگش شدم. گاهی بهم زنگ می‌زد و دلداریم می‌داد. برای اینکه آرومم کنه گفت: اینجا باغ قشنگیه. داریم توش عکس می‌گیریم... بعد از دوره آموزشی اومد خونه. برگه‌ی اعزام به سومار رو بهش داده بودن. قبل از رفتن، ده بیست‌تا از دوستاشو دعوت کرد. با گوسفندی که نذر کرده بود براشون غذا درست کردم. اون روز خیلی به همه خوش گذشت. وقتی دوستاش می‌خواستن برن ابراهیم هم آماده شد که بره. برای اومد پیشم. صورتش رو بوسیدم. دلم نیومد تنها بره. من و دخترم فاطمه هم برای بدرقه‌اش رفتیم. اونا رو بردن دزفول و به اعزام کردند. یکی بهشون گل می‌داد، یکی اسپند دود می‌کرد و مادرها هم آذوقه‌ای که برای بچه‌هاشون گذاشته بودن رو در دست داشتن. اونجا نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. هنوز ابراهیم نرفته، دلم براش تنگ شد. خیلی گریه کردم. ابراهیم می‌گفت: دا نگران نباش، میخوام برم عراقی‌ها رو بکُشم... وقتی می‌خواست حرکت کنه گفت برام نامه بنویس. ابراهیم رفت و قبل از اونکه براش نامه بنویسم خبرشو برام آوردن. در مورد شهادتش هر کس چیزی به ما می‌گفت. بعضی‌ها می‌گفتند شده، ما هم براش فاتحه‌خونی گرفتیم. عده‌ای دیگه می‌گفتن دیدیمش توی تلویزیون خودشو معرفی کرده گفته اسیرم و... نمی‌دونستم حرف کی رو باور کنم! سردرگم بودم اما هنوز امید داشتم که برگرده. هنوز هم چشم به راهم که برگرده. با خودم میگم: "خدایا میشه ابراهیم از در بیاد و بهم بگه سلام دا" دو سال و چهار ماه ابراهیم مفقودالاثر بود. وقتی پیکرشو آوردن، هنوز پوتین‌هاش پاش بود. بعدها از همرزم‌هاش شنیدیم که ابراهیم اول پاش زخمی شده ولی توی منطقه‌ی دشمن بوده و کسی نتونسته او رو بیاره عقب. عراقی‌ها می‌بینن زخمیه، بهش تیر خلاص رو میزتن و او رو به شهادت میرسونن... از آن زمان شدید گرفتم. همش منتظر بودم ابراهیم بیاد و غذایی که دوست داشت رو براش درست کنم. حتی گاهی شب‌ها از خونه میزدم بیرون و به دنبال ابراهیم می‌گشتم. مدت‌ها تحت نظر دکتر بودم. هنوز هم قرص افسردگی می‌خورم. دو ساله که توان رفتن سر مزار ابراهیم رو ندارم. بعضی وقت‌ها خیلی دلم براش تنگ میشه. اوایل گاهی به خوابم می‌اومد. یک بار که به خوابم اومد پارچه‌ی سبزی دور گردنش بود. کله‌قندی هم دستش. گفت: "دا این کله‌قند رو برا تو آوردم." داشتم صورتش رو می‌بوسیدم که از خواب بیدارم شدم... به خوابش هم راضی بودم اما مدت‌هاست که دیگه به خوابم نمیاد... 🌷🌷🌷 مادر حافظه‌اش یاری نمی‌کرد و صحبت‌هایش را دخترش فاطمه که دو سال از شهید بزرگتر بود تکمیل می‌کرد. فاطمه هم گاهی خاطراتش از برادر و تعصب‌هایی که ابراهیم در نوجوانی نسبت به او و بقیه خانواده داشته را می‌گفت. می‌گفت: "ابراهیم سنی نداشت اما حرفش برا هممون سند بود" لحظات پایانی دیدار، از مسئولان بود. می‌گفتند شهید ابراهیم همیشه توی منطقه‌ی کوی شهدا زندگی کرده و مردم اینجا او را می‌شناسند، اما عکسش را توی شهرک آزادی نصب کردند. مادر می‌گفت: تو رو خدا هر کی می‌تونه پسرمو بیاره توی محله خودمون... ان‌شاءالله که مسئولان نسبت به درخواست مادر بی‌تفاوت نباشند. ۱۳۹۷/۲/۲۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
هوالشاهد 🌿سی‌وهفتمین دیدار رهروان زینبی صبح روز ۲۲رمضان با مادر شهیدان عبدالرضا و منصور بصیری‌فر رقم خورد: 🌸 فاطمه اسدی‌ذاکر با بیانی شیرین این‌طور از دو شهیدش برای‌مان گفت: 🔸عبدالرضا با اذان صبح به دنیا آمد و منصور با اذان ظهر. هر چه عبدالرضا آرام بود، منصور شیطون و پر شر و شور بود. از بچگی همه جا با هم می‌رفتند؛ بسیج، مسجد، مدرسه.... 🔸توی هفته دوم جنگ برادرم غلامرضا و خانواده‌اش همه با هم توی بمباران شهید شدند. هشت ماه بعدش برادر کوچکترم شهید شد. بچه‌هایم توی شهیدآباد بزرگ شدند. همین‌ها‌ باعث شد یواش یواش علاقه‌مند بشوند بروند جبهه. عبدالرضا چهار سال جبهه بود و منصور سه ماه. 🔸وقتی بچه‌ها جبهه بودن خیلی نگرانشان بودم. حالم خیلی خراب بود. وقتی پسر کوچکم را بغل می‌کردم تا بهش شیر بدم تمام صورتش خیس می‌شد از اشک‌های من. 🔸عبدالرضا آخرین بار فقط ده دقیقه آمد ما را ببیند و برود. وقتی می‌خواست برود هی برگشت و هر بار می‌گفت: «مامان سلام منو به خاله برسون... مامان سلام به دایی برسون...» چند دفعه بر‌گشت و می‌گفت سلام به فلانی برسان. بغلش کردم و گفتم: «ایشالا به سلامت بری و به سلامت برگردی.» فردای آن روز منصور وقتی داشت بند پوتینش را می‌بست که برود یهو دلم ریخت... 🔸وقتی عملیات می‌شد همه‌اش منتظر خبر از بچه‌ها بودم. یک روز صبح زود همسایه‌مان با پسرش آمد خانه‌مان. خیلی تعجب کردم. من را بغل کرده بود و هی گریه می‌کردیم! ازش پرسیدم: «عبدالرضا چیزیش شده؟» پسرش علی بی‌قراری کرد و گفت: «آره.» وقتی این را شنیدم فقط می‌گفتم: «منصور رو برام بیارید. عبدالرضا که شهید شد برین منصور رو از توی جبهه پیدا کنین بیارین برام.» همه وجودم و زبانم شده بود منصور. یهو علی‌آقا گفت: «باید خونه رو آماده کنیم برای عبدالرضا و منصور....» آن لحظه دیگر حالم را نفهمیدم! 🔸تا وقتی جبهه بودن خیلی نگران‌شان بودم اما وقتی شهید شدند دو سجده شکر به جا آوردم و آرام شدم. فامیل خیلی برای منصور و عبدالرضا بی‌قرار بودند، به صورت می‌زدند و یقه چاک می‌‌کردند. من آن‌ها را آرام می‌کردم و بهشان دلداری می‌دادم. 🔸روز تشییع جنازه‌ بابای‌شان لباس سفید پوشید. وقتی دخترم دلیلش را پرسید، گفت: «امروز روزیه که چشم منافقین و دشمنان انقلاب باید کور بشه. برای همین می‌خوام با لباس سفید زیر جنازه بچه‌هام حاضر بشم.» من هم یک لباس مشکی اما مجلسی و قشنگ دوختم و با شال سبز رفتم برای تشییع. گفتنش آسان است اما خیلی سخت است.... وقتی پیکر بچه‌ها رو آوردند رفتم هر دو را دیدم. صورتشان را بوسیدم، حلال‌شان کردم و حلالیت طلبیدم. پدرشان هم پای بچه‌ها را بوسید. هر دو‌یشان نورانی شده بودند. 🔸شوهرم حاج‌نظام بعد از شهادت بچه‌ها مرتب برایم آیه و روایت می‌گفت و آرامم می‌کرد. خودش هم عاشق شهادت بود. همیشه می‌گفت: «به خاطر اسلام اگه صد دفعه منو بکشن و زنده کنن، دست از اسلام نمی‌کشم.» 🔅جنگ نعمت بود؛ ما که از حضرت زینب بالاتر نیستیم ایشان همه‌چیزشان را داد در راه اسلام؛ ما هیچیم در برابر آن‌ها.... 🌷مادر روضه‌ای یک خطی برایم‌مان خواند: وقتی رفتم سوریه با حضرت زینب اینطور درد و دل کردم: خانم منم مثل شما خواهر دو شهیدم، عمه پنج شهیدم، مادر دو شهیدم... به اینجا که رسید بغض به مادر اجازه ادامه نداد... 📎 شهید عبدالرضا و شهید منصور بصیری‌فر ۶۴/۱۲/۵ در عملیات والفجر ۸ آسمانی شدند. ✨در این دیدار صمیمی خواهر شهید عبدالعلی چگله، همسر و خواهر شهید علی‌محمد قربانی، خواهرزاده شهیدان محمودی و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
دیدار رهروان زینبی با مادر شهیدان عبدالرضا و منصور بصیری‌فر ۲۲ رمضان ۹۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
دیدار رهروان زینبی با مادر شهیدان عبدالرضا و منصور بصیری‌فر ۲۲ رمضان ۹۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha