داستان باغبان
قسمت دوازدهم
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
《 عزیز ناراحت شدی ؟ 》
《 نه عزیزم ؛ ما وضعمون از اول اینجوری بود ؛ نه از خودمون زمین داشتیم نه تو راسته بازار دهنه دهنه دکان ؛ تو همین اردبیل خانواده های ثروتمند بودند که وقتی شاه از پایتخت می اومد ، برای استراحت می رفت خونه اونها ! خان نایب صدر تو روستا زمین داشت که رعیتها براش می کاشتن و سهم اربابی می گرفت ، این جا هم واسه خودش بر و بیایی داشت 》
آینه حرفت را قطع کرده رو به نوه ات می گوید : 《 دیگه وارد تاریخ نشیم مرضیه خانوم ! 》 《 اینقدر ایراد نگیر اینا جزئی از خاطرات است ؛ تاریخ نیست که ، اگه میخوای سوال بعدی رو شما بپرس 》
لبخند شیرینی روی لبهای دختر می نشیند . مجددا ضبط را روشن می کند و شیطنت آمیز رو به تو می پرسد :
《 نه مادر شوهری نه خواهر شوهری ؛ چه می کردی با این همه خوشبختی ؟ 》
مرضیه یک مشت آرام می کوبد به پشت آینه :
《 خدا بگم چیکارت نکنه ؛ اینم آخه سواله می پرسی ؟ 》
هر سه می خندید . اشک خنده هایتان که قطع می شود به دیوار تکیه می دهی و می گویی :
《 نگو آینه جان ! سخت بود سخت ؛ هم براش مادر شدم هم خواهرش هم زنش و هم مادر بچه هاش ! پیش اش گریه و زاری نکردم و چیزی نخواستم که یک وقت نتونه تهیه کنه و شرمنده بشه 》
آمنه اگر گریه هایت را نمی شنید آن حصیرهای دست دوم را هم برایتان نمی فرستاد . زن خوبی بود . کلفتش آمد و گفت " گلین چه خبره " تو هم گله از نامادری کردی و کف لخت و عور اتاق را نشانش دادی که او رفت و پیغام خانوم را آورد " محمد به گردن ما حق دارد " زیراندازهای حصیری را پهن کردی و خرت و پرت هایت را رویش چیدی و چراغ سه فتیله ای دست دومی که عمه محمد داده بود را روشن کردی و برای ناهار " سوغان سو " بار گذاشتی که واقعا ترکیبی بود از پیاز سرخ شده و آب و یک کوچولو زردچوبه !
《 به جان خودم آفرین داری عزیز 》.
یادت می آید " آفرین داری " را سر قضیه فرارتان از دست آدمهای نقی که مباشر ارباب در روستای " پیله چای " بود ؛ محمد بهت گفت " آفرین داری شابی ، اگه زود نمی شنیدی حالا..." دست به گلویش کشید و این جمله را گفت .
#باغبان
@shahrzade_dastan
📚داستان باغبان_ نوشته توران قربانی صادق
قسمت اول
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/19329
قسمت دوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/19450
قسمت سوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/19518
قسمت ۴
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/1963
قسمت ۵
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/19730
قسمت ۶
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/19826
قسمت ۷
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/19926
قسمت ۸
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/20005
قسمت نهم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/20098
قسمت دهم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/20199
قسمت یازدهم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/20284
@shahrzade_dastan
شیوههایی برای یافتن ایده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شیوه هایی برای یافتن فکر اولیه
بعد از این سه اصل اساسی که سایه خود را بر کل مطالب این درس ،انداخته به بیان تدابیری میپردازیم که کم و بیش زمینه لازم را برای یافتن فکر اولیه فراهم میکند
الف) شناخت زندگی
هنرمند برای شناخت زندگی باید زندگی کند. آشکار است که در اینجا مقصود از زندگی کردن نمیتواند معنای متداول آن باشد زیرا ما خواه ناخواه حیات داریم و نفس میکشیم و چنین عملی البته به توجه و تمرین نیاز ندارد. اما واقعیت این است که عده ای به ظاهر در میان مردم به شیوه معمول زیست میکنند ولی زندگی را آن گونه که باید و شاید حس و درک نمیکنند دست مایۀ هر نویسنده برای نوشتن «آدمهای زنده هستند حتی اگر داستانی به شرح حال مرده ای نیز بپردازد، باز زندگی او را در دنیای دیگر یا خاطرات «زندگی» او را در این دنیا به تصویر می.کشد هیچ داستانی از عناصر و تعلقات انسانی خالی نیست و بر این اساس، واضح است که نویسنده باید زندگی را بشناسد و راهی برای شناخت واقعی زندگی به جز زندگی کردن وجود ندارد.
حتی نویسندگانی که در آثار خود تصویری پوچ و هولناک از زندگی ترسیم کرده،اند باز زندگی را - گرچه به شیوه خود - ابتدا تجربه کرده و شناخته اند.
نویسنده باید به زندگی «دل» ،بدهد، بی اینکه این دل دادن به معنای دل «باختن باشد؛ مثلاً یکی از راه های شناخت ،زندگی پرهیز از سرعت و شتابزدگی است. هنرمندان واقعی بیشتر «کیفی» زندگی میکنند تا «کمّی» در «عمق» سیر میکنند تا در «سطح»، به جزئیات نامکشوف زندگی میپردازند تا کلیات مکشوف»، و بهتر بگوییم کلیات را بیشتر از دل جزئیات برداشت و انتزاع میکنند.
نویسنده شبیه راننده ای نیست که جاده تهران - چالوس را پنجاه بار با سرعت زیاد و بدون توقف و توجه به طبیعت اطراف طی می.کند او مسافری است که این مسافت را نه پنجاه ،بار بلکه به دفعاتی که بتواند طبیعت خانهها و مردم را ببیند و بشناسد طی میکند. راه او جاده ای هموار و مرکبش اتومبیلی رهوار نیست.
او حتی ممکن است همۀ راه را نیز نپیماید، اما مسلماً در هزار توی جنگلها و روستاها صحنه هایی خواهد دید که از نگاه راننده ای که پنجاه بار این مسیر را رفته و آمده پوشیده مانده است؛ و کیفی زیستن معنایی جز این .ندارد آشکار است که کیفی» زیستن و پرهیز از کمیت و سرعت و شتاب هرگز به معنای «مرفه زیستن»، «پرهیز از اجتماع»، دوری از حادثه» یا «بازماندن از قافله تمدن نیست بلکه به این معناست که هنرمند به بهانه هایی - مثلاً - همچون مطالعه و کمبود وقت نباید از زندگی و مردم فاصله بگیرد.
زندگی برای نویسنده ای که از مردم مینویسد و در جست وجوی معنای زندگی است بی تردید میتواند منبع الهامات و اطلاعات بسیاری باشد ،البته منبع الهامات و اطلاعات بودن یا نبودن چنین موقعیتی به نوع برخورد نویسنده بستگی دارد اگر حضور او در صف با تشویش و دلشوره و کم حوصلگی همراه باشد، ناچار باید زمان صرف شده را هدر رفته و ضایع تلقی کرد.
اما اگر او علاوه بر تن دادن به چنین کاری «دل» نیز بدهد، آنگاه میتواند ترشرویی و اضطراب را به کناری بگذارد و به گفت وگوی عابران و مردمی که در صف ایستاده اند گوش فرادهد و از دردها و درددلها از غمها و شادیها از آرزوها و توهمات و از شایعات و اخبار آنان باخبر شود. میتواند با زبانشان خو بگیرد و لغات ،اصطلاحات، تکیه کلامها، و ضرب المثل هایشان را به ذهن بسپارد و حتی یادداشت کند. با نحوه ،معامله ،چاق سلامتی، و کلاً بزرگواریها و کژرفتاری هایشان آشنا شود و راستی غیر از این چگونه میتوان زندگی - این دستمایه کار ـ را از نزدیک
شناخت؟
📚پیک قصه نویسی
✍ مهدی حجوانی
#ایده
@shahrzade_dastan
نوشتن از نگاه احمد محمود
قسمت نهم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دو عنصر در رمان هست
۱. انسان
۲. چیزهای دیگر،
که رمان نویس باید بین آنها سازش ایجاد کند.
شخصیت اصلی باید چند بعدی و جامع باشد. جدال را آغاز کند و دیگران به آن کشیده شوند. رشد شخصیت از همه عناصر برای این کار باید استفاده کرد. از گفتگو، از طریق توصیف، از طریق درگیری با دیگران.
پیدا کردن زبان خاص نوشتن گمان میکنم یافتن زبانی که احتمالاً احساس میشود، اما شناختش مشکل است. از راه تمرین و تجربه زیر قابل حصول باشد. یک توصیف- یک اندیشه- یک گفتگو یک حرکت و یا چیزی در این (حد گاهی به ذهن میرسد که نویسنده وقتی آن را مینویسد احساس میکند تارهای وجودش در نوشتن آن همکاری -دارند در چنین شرایطی این قطعه را که چندخط هم بیشتر نیست) باید نوشت و نگاهش کرد آن را دوباره با کیفیتی دیگر نوشت و باز با کیفیتی دیگر - ناگهان در این نوشتنها و بازنوشتنها احساس میشود که چیزی دارد شکل می گیرد و شناخته میشود این احتمالاً همان زبان است که برای پیداکردنش سرگشته بوده ایم - پیدا شده است اما فرّار .است باز باید به همین نحو در قطعه های دیگر عمل کرد تا زبان یافته تمکین ناپذیر تمکین پذیرد-گمان میکنم این، یکی از راههای یافتن زبان مناسب شخصیت نویسندگی هر فرد است.
تأثیر مصاحبت با دیگران بر انسان بدل میشود به اشکال مادی مثلا:
وقتی فلانی را میبینم و به اجبار باش حرف میزنم، انگار که نیم تنه تنگ پوشیده باشم و یا ....
یقهام تنگ باشد و.... نفسم می گیرد!
و یا خشتک شلوارم تنگ است.
و یا کفشم تنگ است
معذب هستم!
البلاغه ما فهمته العامه وَ رَضِيَته الخاصه
سخن بلیغ آن است که عوام بفهمد و خواص بپسندد: عبدالحمید کاتب یکی از خصوصیات داستان خوب هم آن است که توده مردم آن را بفهمد و برگزیدگان علاوه بر فهم لذت و دیگر از خصوصیات داستان خوب آن است که هرکس آن را بخواند، هم ببرند.
بی تردید یقین حاصل میکند که میتواند مثلش را بنویسد. اما وقتی قلم به دست گرفت از نوشتن یک جمله اش هم عاجز میماند.
📚چگونه مینویسم
✍کاظم رهبر
@shahrzade_dastan
کشمکش
#چالش_هفته
نوشته قدرت الله کریمیان
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به جهنم که نشد. اصلا تقصیر خودم بود! باید ازاول ی نه می گفتم. اینقد درد سر نمیکشیدم. الان حال وروز م این نبود.
رفت کلاس پنجم، گفتی واسش دوچرخه بخر گفتم چشم. گفتی :پولش بده با دوستاش بره سینما. گفتم چشم.
گفتی :برا بچم گوشی فلان مارک را
بخر گفتم چشم،
گفتی: فلان لباس را برا بچم بخر خریدم
گفتی موتور براش بخر هرچی گفتم، خانم موتور خطرناکه. گواهی نامه میخواد. پسرمون نداره گفتی:همی رفیقاش موتور دارن. چرا پسر ما نداشته باشه
گفتم چشم،
گفتی :پول بده پسرم بره با رفیقاش شمال. گفتم..
از اول هرچی گفتی گوش کردم. بفرما خانم اینم، نتیجش درس که دُ رُس درمون نخوند.
دانشگاه که قبول نشد. امروزم که ماشین منا ور داشته از مسیر بی، ار، تی رفته. چراغ خطر را رد کرده از بسکی سرعتش زیاد بوده زده به چند تا ماشین. بعد به ی عابر پیاده
تازه منحرف شده رفته رو جدول ماشین را با طاق راه برده. حالا هم که تو بیمارستان بی شِش میگم پسر. چرا اینقدر باسرعت رفتی
چرا این همه بلا سر خود و منو مادر د میاری
چرا ما شینا کنترل نکردی؟!! تو چشام نیگا میکنه او، می گه نشد!!
خب نشد که نشد. به جهنم همش تقصیر خودمه. اگه از اول این همه لیلی به لالاش نمی زاشتی، هرچی می خواس سریع منا مجبور نمی کردی از شیر مرغ تا جون آدمی زاد براش فراهم کونم نِتی جِش این نمی شد.
زن: میفهمی اصی چی چی میگوی. نیم ساعته جلو عام وخاص آ نگهبانی بیمارستان هرچی از دَنِد در میاد می گی. بَسس دیگه
برو بی بین مردُم چنتا بِچه دارن آ، براشون چی کارآ، می کونن؟!!
آ، تو مثی گدا گوشنا. کاری نکرده را، هی، مِنت می زاری مِگه، : بِچم چی کار کرده.!؟
تصادف دیگه پیش میاد برا همه، بس کون.!
برادر مرد که رفته بود. وسایل گچ گیری از داروخانه بگیره از راه می رسه نگهبان بیمارستان:
«آقا ترا خدا اینا را بر دار ببر من که هرچی میگم فایده نداره»
برادر مرد که تازه متوجه میشه تا رفته دارو بگیره بیاید چه خبر بوده!!
«دوباره شوما دوتا زن آ، شوبر مثی سِگ او. گربه به هم پِری دین. چه فایده؟! این حرفا را هزار بار زِدِی افاقه هم کرد؟!
مرد ولم کون داداشی چه قز بو گم او فایده نداشته باشه؟! َمگه من چندی اَز دولت حقوق می گیرم. او این چِندِر قاز حقوق
به کوجام می رِسه که این. قزه باید طُله بِدم؟!!
آ، هرچی میگم به خرجِشون نی می رد.، که نی میرد مُردم، دیگه ولم کنید، زن لب ولونجشا کج وماوج می کنه دستش را تکون می ده:
با دست دیگه، چادر که از روی سرش عقب رفته را حولکی می کشه بالا دروی سرش:
(خوبه، خوبه اینقده ننه من غِریبم در نیار سَنار سِشای می خوای بدی برا بِچِم)
مرد با عصبانیت درحالی که دستاش می لرزید و از دهنش آب جاری میشه :
عزیزم، خانمم، اَ گه تو نگفته بودی.
کِی لیت، ماشین را بزار، بِچم ی وَخ می خاد، با رِفیقاش بِرد بیرون. که این خاک به سری من نی میشد. نگهبان و برادر مرد دستش را می گیرن و می برنش داخل لاوی بیمارستان. یک لیوان آب یخ بهش میدن مرد آرام میشه
و دوباره زیر لب به خودش میگوید. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. هرچی گفتن گفتم چشم اینم نِتی جِش!؟؟
در این هنگام برادر مرد عصبانی به لاوی آمد. و به برادر گفت: زیاد حرس وجوش نخور، این
این رفتارها و این نوع گویش اقتضای سن او است. این را بدان جوانان الان با جو نی ما خواسته هاشون فرق می کنه. اما من با پسرت صحبت کردم وگفتم قدر پدرت را بدان او هم همه حرف های من را قبول کرد.
و با گریه گفت: عمو جان به پدرم بگو که من
بابت همه چی عذر خواهی می کنم و انشاءالله بعد از مرخص شدن از بیمارستان و با همین دست شکسته سر کار می روم.
و سعی می کنم خسارتها و مافی را جبران و ازاین پس باعث رافت بین پدر مادرم باشم
مرد هم پذیرفت که ی کمی امروز زیاده روی کرده و امروزه جوان داری کار سختی است. دختر وپسر ندارد راهای گفتمان بین فردی را
در خانواده همه باید بدانند.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
پ. ن
کشمکش =مشاجره. گفتمان با داد وفریاد
سَنار =کمترین واحد پول قدیم
سه شای= دوتا ده شاهی یک ریال بود. حدودا یک سوم ده شاهی که سکه زرد رنگ بود
ی وخ = یک موقعه یک وقت
کی لیت= کلید
طُله = خسارت
چِندر غاز = کنایه از مبلغ خیلی کم
افاقه= نتیجه
چه قَز = چند بار
@shahrzade_dastan
آدمی به مرور آرام میگیرد
بزرگ میشود
بالغ میشود
و پای اشتباهاتش میایستد
گذشتهاش را قبول میکند،
نادیدهاش نمیگیرد
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است
یک نعمت است
اصلاً از *یک جایی به بعد* حال آدم خودش خوب میشود ...
✍ محمود دولت آبادی
@shahrzade_dastan