حکایت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
موری چند تیزتِک، میان بسته، از حَضیضِ ظُلمَتِ مَکمَن و مُستَقَرِّ اوّل خویش رو به صحرا نهادند، و از بَهرِ ترتیبِ قوت. اتّفاق را، شاخی چند از نَبات در حَیِّزِ مُشاهده ایشان آمد و در وقتِ صباح، قَطَراتِ ژاله بر صَفَحاتِ سطوحِ آن نشسته بود.
یکی از یکی پرسید که «آن چیست؟»
یکی گفت که «اصلِ این قَطَرات از زمین است.» و دیگری گفت «از دریاست.» و علی هذا، در محلِّ نزاع افتاد.
موری متصرّف در میانِ ایشان بود. گفت «لحظهای صبر کنید تا میلِ او از کدام جانب باشد -که هر کسی را از جهتِ اصلِ خود کششی باشد و به لُحوقِ مَعدن و مَنبعِ خود شوقی بُوَد، همه چیزها به سِنخِ خود مُنجَذِب باشد. نبینید که کلوخی را از مرکزِ زمین به جانب مُحیط اندازند، چون اصلِ او سُفلیست و قاعدهی «کُلُّ شَیءٍ یَرجَعُ اِلی اَصلِهِ» مُمَهَّد است، به عاقبت کلوخ به زیر آید؟ هر چه به ظلمتِ محض کشد، اصلش هم از آن است. هرچه روشنی جویَد، همه از روشنی است.»
موران در این بودند که آفتاب گرم شد و شبنم از هَیکَلِ نباتی آهنگَ بالا کرد. موران را معلوم گشت که از زمین نیست، چون از هوا بود، با هوا رفت.
📚لغت موران
✍شیخ شهاب الدین سهروردی
موران: مورچهها
نزاع: دعوا، درگیری
تیزتک: تندرو
حضیض: پستی
مکمن: مخفیگاه
مستقر: استقرار یافته
حیّز: مکان
متصرف: سرپرست، صاحب
منجذب: جذب شده
سفلیست: پستی در مقابل بلندی
ممهد: گسترده شده
سنخ: دسته
نبات: گیاه
لحوق: ملحق شدن
هیکل: اندام، تنه
آهنگ بالا کرد: خواست بالا برود
@shahrzade_dastan
لطفاً
متشکرم
واقعا
راستی
ای بابا
خود خودشه
شایعه است
پیش میاد
خوب ببینم حالا
برای همه همینه
#تکیه_کلام
#چالشجمعه
فاطمه هادیها
@shahrzade_dastan
استفاده از تشخیص
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
انسان وار دیدن یک مفهوم یا چیزی بی روح یعنی نسبت دادن ویژگیهای انسانی به آن انسان انگاری روش دیگری برای مقایسه کردن دو چیز و عمق بخشیدن به یک مفهوم است. انسان انگاری ابزار مؤثری در نویسندگی است، زیرا خواننده ها ویژگیها و خصلتهای انسانی را ذاتاً درک میکنند و بنابراین مفهومی را که نویسنده بیان میکند به راحتی میفهمند. انسان انگاری یا تشخیص هم در شعر و هم در نثر کاربرد دارد و هم حتی در شعرهای ،ضربی تبلیغات و کارتونها. قرنهاست که شاعران در شعر از تشخیص استفاده میکنند. چند نمونه تشخیص در زیر آمده است
صبح امید که بد معتکف پردۀ غیب گو برون آی که کار شب تار آخر شد (حافظ)
به مغرب سینه مالان قرص /خورشید نهان میگشت پشت
کوهساران حمیدی شیرازی
آغوش تو هرگز تمام نمیشود آقای تفنگ! /... کاناپه در اتاق پشتی نشسته بود (علی عبدالرضایی) .
The moon... drags the sea after it like a dark crime.
ماه دریا را همچون جنایتی سیاه دنبال خود میکشد.
هشدار استفاده بجا و به مقدار کم از تشخیص ابزار خوبی است که باعث میشود خواننده با اندیشه ها و تصاویر خیال شما به خوبی رابطه برقرار کند.
استفاده از تشخیص در نثر هم سابقه ای طولانی دارد. جان اشتاین بک در سال ۱۹۳۵ در اثر کلاسیک خود، به نام تورتیلا فلَت طبیعت را همچون آدم توصیف میکند و مینویسد درختها یواشکی سینه خیز میرفتند...» و «سرشاخههای درخت با صدایی خش دار حرف میزدند از آینده میگفتند و مرگ را پیشگویی میکردند.»
کن کیزی در سال ۱۹۶۳ در رمان قدرتمند خود، گاهی تصمیمی ،بزرگ آمدن فوج غازها را به عنوان پیک زمستانی ناخواسته وصف میکند «همه شهرهای کوچک ساحلی شنیدند و همه از غازها در آن نخستین روزهای دلگیر نوامبر بدشان آمد.»
📚همه چیز درباره نویسندگی خلاق
✍کرول وایتلی/ چارلی شولمن
#تشخیص
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته عزت الله صدیقی هفشجان
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فکر کرده اگه بره، من می میرم.
نه جانم از این خبرها نیست. مگه پخت وپز کار داره. یا اب وجارو کردن پنجاه متر خونه. همان اول اشتباه کردم گرفتمش.
صبح غر، ظهر غر، شب هم غرغر. گمونم اگه زنها چند ساعت حرف نزنن یه چیزشون بشه. حالا خانه باباش، غر بزنه تا وایسه. حالا شام چی بپزم. از ساندویچ وغذای بیرون حالم بهم می خوره. ببینم تو یخچال چی داریم. نفس اینکه در نمیاد. گوشت که داریم، مرغ هم داریم. همه چیز داریم. نه مرغ بلدم بپزم نه گوشت ، قرمه سبزی هم که حرفش را نزن. آهان یک غذای سالم ومجردی نیمرو سراغ کابینتها که از تمیزی بق نمیزنند می روم.
ماهیتابه کجایی؟ اینجا که پر از ادویه است. اینجا هم که ظروف چینیه اینجاکه برنج و نخود ولوبیاست. پس این ماهیتابه کجاست؟ هان اینجاست. خوب زبان در بیار. بگو اینجایی.
حالا اینها را که بهم ریختم کی مرتب می کنه؟ ولش کن مثل اشپزها که در تلویزیون دیده بودم شروع کردم. ابتدا ماهیتابه را روی شعله گاز می گذاریم.کمی روغن درون ان می ریزیم. باز هم سراغ کابینتها می روم.
روغن روغن کجایی؟ اینجا که نیست... نیست نیست... اهان پیداش کردم. آخه اینجا جای روغن گذاشتنه که بوی گند ماهیتابه داغ همه جا می پیچد. روغن جلز وولز کنان به اطراف می پاشد. نزدیک است که ماهیتابه اتش بگیرد. شعله را کم می کنم. بوی روغن سوخته چشمانم را میسوزاند. پنجره را باز میکنم. هوای تازه به داخل هجوم می اورد. و دودها بیرون می زنند. حالا باید تخم مرغ را بشکنم درون روغن.
تخم مرغ حتما در یخچاله. دوتا تخم مرغ که سعی می کنند در دستانم قل بخورند را از جایشان در می اورم. سرمایشان ارامشی به دستانم میدهد. محکم به هم می کوبمشان که هردو در دستانم خاکشیر می شوند. تخم مرغها را همراه خورده پوستشان در ماهیتابه می پاشم. کمی پوسته تخم مرغ کسی را نکشته که دومیش من باشم. همه اش چسبید به کف ماهیتابه. چه رنگ بدی هم گرفته! ولش کن میشه که خوردش. بهتره زیر گاز را خاموش کنم. سفره...سفره کجایی؟ تو یخچال که نیست. اما نان فریزر شده را پیدا کردم. سفره نباشه طوریه؟ توی این بازار شامی که درست کردم سفره را چجوری پیدا کنم؟ ولش کن ماهیتابه را روی میز نهار خوری که می گذارم بوی پلاستیک سوخته بلند می شود. وای پلاستیک روکش میز سوخت. به جهنم! یکی دیگه می خرم. کاش کمی ترشی یا سبزی خوردن می آوردم. نمی دونم کجان. ولش کن نخواستم. حالا ببینم اولین دستپخت عمرم چی از اب در امده. اولین لقمه را که در دهانم می گذارم حالا نزدیک است بهم بخورد. هم سوخته هم بی نمک و مزه حال بهم زنی دارد. به نان خالی بسنده می کنم که زنگ اپارتمان به صدا در می اید.
_ این وقت شب کی می تونه باشه ؟
پسر کوچک اقای مردانی همسایه مان است. خودش وخانمش همیشه میانجی دعواهای ما می شدند. دست پسرش یک سینی است که یک بشقاب قرمه سبزی یک پیاله ماست یک پیاله ترشی.
از کجا می داند من نان خورم ؟
یک نیمه نان سنگگ هم گذاشته. پسر سلام می کند انگار که از من می ترسد. تند می گوید این را بابام داده وهمین که می گیرم غیب می شود. اقای مرادی که انگار از لای در همه چیز را زیر نظر داشت بالبخند سری تکان می دهد. به طرفم می اید نوش جانت. که انگار خانمش هم به خودش جرات می دهد واز پشت سر اقای مرادی سرک می کشد. نمی دانم لبخند رضایت است یا گشنکی: می گوییم دستتان درد نکند. ظاهرا
ش خیلی خوبه. حتما خوشمزه باشه.
هردو بیرون می ایند و لبخند می زنند. زن اقای مرادی که خانمم می گفت مدیر یک مدرسه دخترانه است گفت: خانمت کد بانوست. نذار زندگیت بپاشه.
خودم این چند روز پی به این موضوع برده بودم. سری تکان دادم: باشه ممنونی می گوییم که هر دو کنار می روند وخانمم از در خانه شان بیرون می اید. حتی بچه هایشان که از من می ترسیدند برای ضبط عکس العمل ام در این لحظه سرک کشیده بودند. از اینکه بی چک وچونه برگشته بود خوشحال بودم. اما برای بازار شامی که در خانه درست کرده بودم چه جوابی داشتم که بدهم. کاش آقای مردانی به من هم پناهندگی می داد.
@shahrzade_dastan