eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
62 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
_اسم نوشته: مرضیه حسون زاده ❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ من مرضیه هستم متولد ۱۳۸۳. همه منو مامان کوچولو صدا میکنند در سن چهارده سالگی ازدواج کردم . صحفه ای جدیدی از زندگی برایم آغاز شد و روز به روز قشنگ تر و زیبا تر شد . در سن پانزده سالگی خدای بزرگ یه پسر خوشگل بهم داد و در سن هفده سالگی بازم یه دختر ناز . خدارو شکر می کنم بابت نعمت قشنگ . در سن هجده سالگی باردار شدم و الان سه ماه باردارم . اطرافیان منو زیاد نمی شناسند چون اون موقع کوچولو بودم و زیاد بیرون نمی رفتم ولی الان که بزرگ شدم با بچه های نازم میزنم بیرون تعجب می کنند که مرضیه بزرگ شده و بهم میگن مامان کوچولو! @shahrzade_dastan
📚فراخوان سیزدهمین جشنواره داستان و شعر انقلاب (جایزه امیرحسین فردی) حوزه هنری انقلاب اسلامی در راستای تحقق اهداف فرهنگی نظام مقدس جمهوری اسلامی و خلق آثار ارزشمند ادبیات انقلاب، سیزدهمین جشنواره داستان و شعر انقلاب را با موضوعات زیر برگزار می‌کند: 📖• بخش‌های جشنواره : الف: رمان بزرگسال ب: رمان نوجوان ج: مجموعه داستان کوتاه د: مجموعه شعر(سنتی ، نو- نیمایی) 📃• مقررات تخصصی: ۱. مجموعه شعر: شركت‌كنندگان می‌توانند در قالب شعر سنتی و شعر نو، دست کم ۲۵ قطعه مرتبط با موضوعات جشنواره ارائه كنند. ۲ . در این جشنواره فقط آثار منتشر نشده یا آماده برای انتشار پذیرفته می‌شود. ۳ . آثار برگزیده توسط انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر خواهد شد. 📄• مقررات عمومی : ۱. متقاضیان برای ثبت نام و ارسال اثر باید به سایت www.artfest.ir مراجعه فرمایند. ۲. آثار ارائه شده باید با اندازه قلم 14، با فونت Bnazanin و در قالب فایل wordبدون ذکر مشخصات صاحب اثر در سامانه بارگذاری شود. ۳. دبیرخانه در صورت صلاحدید آثار منتخب را با نام صاحبان آثار منتشر خواهد كرد. ۴. دبیرخانه از دریافت آثار ارسالی بعد از موعد مقرر معذور است. ۵. هر فرد می‌تواند همزمان در همه بخش‌ها شرکت کند. ۶. حضور راه¬یافتگان در مراسم پایانی جشنواره الزامی و عدم شرکت به منزله انصراف تلقی خواهد شد. ۷. شرکت در جشنواره محدودیت سنی ندارد. 🎁جوایز: . رمان بزرگسال: تندیس جشنواره، دیپلم افتخار و ۲/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی . رمان نوجوان: تندیس جشنواره ، دیپلم افتخار و ۱/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ریال جایزه نقدی .مجموعه داستان کوتاه: تندیس جشنواره ، دیپلم افتخار و ۱/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی .مجموعه شعر: تندیس جشنواره ، دیپلم افتخار و ۵۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی . نشر پنج اثر برتر در هر بخش به انتخاب هیأت داوران همراه با پرداخت حق‌التألیف. 🗓• تقویم برگزاری: مهلت ثبت نام و ارسال آثارتا تاریخ : ۳۰ آبان ۱۴۰۲ برگزاری اختتامیه: بهمن ۱۴۰۲ ☎️شماره تماس کارشناس بخش داستان(خدایی) : ۹۱۰۸۸۴۷۷-۰۲۱ 📞شماره تماس کارشناس بخش شعر(یوسفی) : ۹۱۰۸۸۴۸۳-۰۲۱ 📲شماره تلفن دبیرخانه جشنواره : ۹۱۰۸۸۷۱۷-۰۲۱ @hozehhonari_ir @adabefarsi.ir @sepehrsoorehonar
داستان و روایت چیست؟ 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 داستان یک متن روایی است که به آن روایت نیز گفته می‌شود. روایت هر متنی است که یک داستان، قصه، حادثه و واقعه دارد و یک داستان‌گو یا راوی. اقسام روایت: ۱_ روایت سنتی مثل قصه ،افسانه اسطوره، حکایت ،لطیفه. ۲_ روایت مدرن مثل داستان. ویژگی‌های روایت سنتی در روایت سنتی هدف انتقال یک پیش فرض طراحی و مشخص شده از جهان به مخاطب است. مثلاً انتقال مذمت دروغگویی به مخاطب به وسیله یک افسانه ،حکایت یا لطیفه. اقسام روایات سنتی: ۱_ افسانه _معمولاً آمال و آرزوهای برآورده نشده در جهان واقع یعنی در این جهان افسانه را شکل می‌دهد. مثلاً دختر هیزم شکن فقیر با پسر پادشاه ازدواج می‌کند. ۲_ اسطوره _اسطوره یک جهان خارجی را بیان می‌کند که البته با واقعیت سازگار نیست. ولی فرد اسطوره‌ساز به وجود آن جهان خارجی که می‌سازد باور دارد. مثلاً فردی به نام آرش تیری می‌اندازد که ۲۴ ساعت پرواز می‌کند. یا رستم یک تنه در مقابل چندین هزار سرباز جنگی می‌ایستد و پیروز می‌شود. ۳ _حکایت روایت که با جهان واقع منطبق است و به دنبال انتقال یک پیام اخلاقی است. ۴_ لطیفه _روایتی که از تضادهای رفتاری و گفتاری شکل می‌گیرد. ویژگی‌های روایت مدرن: روایت مدرن دارای ساختار منطقی است و در آن پیش فرض وجود ندارد. بلکه آنچه می‌خواهیم در طول داستان خلق می‌شود.‌در داستان شخصیتی خلق می‌کنیم. اما در ابتدای داستان نمی‌دانیم یا مطمئن نیستیم سرنوشت او تا آخر داستان چه خواهد شد. 📚الفبای داستان نویسی ✍نوشته جواد عرب اسدی @shahrzade_dastan
داستان و روایت قسمت دوم 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ✅داستان را به دو اعتبار می‌توان تقسیم بندی کرد: ۱_ به اعتبار تفریحی یا تحلیلی بودن ۲_ به اعتبار حجم و چند خطی بودن اقسام داستان به اعتبار تفریحی یا تحلیلی بودن: یک_ حادثه محور یا تفریحی_ در داستان‌های حادثه محور معمولاً در ابتدای داستان معمایی طرح می‌شود که انگیزه خواندن داستان حل آن معما است. داستان‌های حادثه محور یکبار مصرف هستند و بعد از اینکه معما برای خواننده حذف شد دیگر انگیزه‌ای برای دوباره خواندن داستان وجود ندارد. داستان‌های جنایی و پلیسی معمولاً از این نوع هستند. ۲_ شخصیت محور یا تحلیلی_ در این گونه داستان‌ها معمولاً اتفاقی می‌افتد و نویسنده با تحلیل شخصیت در پی این است که چرا چنین اتفاقی افتاده است. این نوع داستان هرگز کهنه نمی‌شود و هر بار که خوانده شود تازگی خاصی داشته و مطالب جدیدی برای بازگو کردن به مخاطب دارد. رمان ناتور دشت از سلینجر نمونه بارز این نوع داستان است. ✅اقسام داستان به اعتبار حجم و چند خطی بودن: ۱_ داستان کوتاه_ روایتی مدرنی که دارای یک خط داستانی و شخصیت اصلی است و در یک نشست خوانده می‌شود و حجمش کم است. ۲_داستان بلند روایت مدرنی که دارای یک خط داستانی شخصیت اصلی است و در یک نشست خوانده نمی‌شود و حجمش زیاد است. ۳_ رمان روایت مدرنی است که دارای چند خط داستانی و شخصیت اصلی است و در یک نشست خوانده نمی‌شود و حجمش زیاد است. 📚الفبای داستان‌نویسی ✍جواد عرب اسدی @shahrzade_dastan
🔰 در راستای کنگره ملی شهدای البرز، آثار داستانی و نگاری با موضوع تاریخ شفاهی، خاطره نگاری، زندگی نامه داستانی و برگزار می‌شود. 🪴 با بیش از یک میلیارد ریال هدیه نقدی. 📬آخرین مهلت ارسال آثار 📆۳۱ شهریور ۱۴۰۳ 📌 ارسال به شماره ۰۹۰۲۰۳۷۷۳۲۴ در پیام رسان های ایتا و بله یا از طریق پست یا تحویل حضوری به آدرس ، چهارراه نبوت، به سمت بلوار مطهری، خیابان میلاد، حوزه هنری البرز. ✅ آثار برگزیده و تعداد ۲۰ نسخه در اختیار مؤلف قرار خواهد گرفت.
کوله‌ی سنگین نوشته آذر نوبهاری
کوله‌ی سنگین نوشته آذر نوبهاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نزدیک ظهر بود و خیابون جلوی مدرسه شلوغ. به زحمت توی کوچه کناری یه جای پارک پیدا کردم. ماشین و گذاشتم و پاتند کردم به سمت مدرسه. زنگ تازه خورده بود. پسربچه ها مثل یه دسته غاز پر پرسرو صدا از در بیرون زدن. پدر و مادرهای منتظر، آغوش باز کردن برای استقبال از بچه ها . همه همین اول کاری می خواستن بدونن چی بوده و چی گذشته؟! منم می خواستم! البته اگر امیر علی بیرون می اومد. چشمم میون پسربچه های قد و نیم قد، حیاط و گشت. تا بالاخره شکارش کردم. داشت سلانه سلانه از ته حیاط می اومد. از دور براش دست تکون دادم. وقتی رسید، جلوی در خلوت تر شده بود. 《سلام کلاس اولی !خوبی؟ خسته نباشی! خوش گذشت؟》 لب و لوچه اش جوری آویزون بود که فاتحه خوش گذشتن و خوندم! کوله رو در آورد و داد دستم. 《اوه!... چقدر سنگینه!》 پوف کلافه ای کرد و گفت: 《کتابامونو دادن، باید همشونو جلد کنیم!》 دستش وگرفتم و راه افتادیم به سمت کوچه بغلی. 《مبارک باشه!... اینکه غصّه نداره!》 جوابمو نداد. رسیدیم به ماشین. یه گربه چاق و بور نشسته بود روی کاپوت و داشت بِر و بِر نگامون می کرد! 《بپر پایین توپولی که منو پسرم می خواییم بریم خونه!》 گربه از جاش تکون نخورد! 《مثل رجبی می مونه》 ریموت و زدم و درها باز شد. نشستیم. 《کی؟》 《گربه هِه!》 《رجبی کیه؟》 《عرشیا رجبی، بغل دستیمه! هرچی بهش می گم برو اونور تر، تکون نمی خوره!... تازه امروز دستش خورد ، ظرف غذام افتاد رو زمین! همه خوراکیام کثیف شد》 نفسم و بیرون دادمو سوییچ و چرخوندم. ماشین که روشن شد، بالاخره گربه با ناز و ادا پایین پرید. 《پس هیچی نخوردی؟》 《چرا؟... کلی حرص خوردم!》 بزور خنده ام و جمع و جور کردم. پا گذاشتم رو پدال . فرمون و چرخوندم و از کوچه بیرون زدم. مونده بودم چی بگم؟! پسر بچه بود و نمی خواستم پاستوریزه بار بیاد! 《خوب می رفتی از بوفه یه چیزی می خریدی! پول که داشتی!》 《آره... اما اونجا هم مثل بولدوزر وایساده بود جلوی بوفه... تا نوبتم شد زنگ خورد!... تازه پاک کنمم گم شده... فکر کنم اون ورداشته!..‌ اَه... آخه چرا باید اون چاق گنده بغل دستی من باشه؟!》 رسیده بودیم سر چهار راه. پشت چراغ قرمز. پسر بچه کوچیکی داشت لابه لای ماشینا اسفند دود می کرد. آه مونده تو سینمو بیرون فرستادم. 《انقدر غُر نزن خوب نیست!》 《تازه اون خانم جوونه هم معلممون نشد! یکی اومد مثل مامان جون اقدس!》 چراغ سبز شد. دنده عوض کردم. 《یعنی انقدر پیره؟》 خندید. یخش داشت آب می شد. 《نه اونقدر! دستاش اونقدر چروک نیست... اما مثل اون عینکیه!... فکر کنم بچه های چاقم دوست داره!... چون هرچی رجبی تعریف می کنه خانوممون می خنده!》 《اخمو باشه خوبه؟!》 《نه اما باید به رجبی بگه ساکت!... آخه اون نمی ذاره بقیه حرف بزنن!... اول از همه سوالا رو جواب می ده... اجازه هم نمی گیره!... خانوممونم همه اش بهش می گه آفرین پسر گلم!》 نزدیک خونه بودیم. گذاشتم دلشو سبک کنه. 《عوضش حیاط مدرستون خیلی قشنگه!... نقاشی های رو دیوارو دیدی؟》 《اوهوم!... یکیش یه جنگله... یکیش یه دریا و ساحل!... یکیشم یه دسته بادکنک که داره یه بچه ای رو می بره هوا !》 رسیدیم توی خیابون خودمون. 《نپرسیدی ناهار چی داریم؟》 سکوت کرد. جلوی سوپری آقا جواد نگه داشتم. 《می خوای پیاده شیم برای فردات خوراکی بخری؟... هرچی که دوست داری!》 ابرو بالا انداخت. 《فردا هم باید صبح زود پاشم؟ 》 《آره دیگه!... تا آخر سال همین جوریه!》 《آخه اون موقع خیلی زوده!..‌ من هنوز خوابم میاد!... تازه زورم می کنی صبحونه ام بخورم! وقتی می رسم مدرسه هنوز هیشکی نیومده!》 این یکی رو حق داشت. پدرش خیلی زودتر می رفت. محل ِکار منم دور بود. محبور بودم خیلی زودتر بیدارش کنم و برسونمش مدرسه تا خیالم راحت باشه. 《مگه نمی خوای مثل بابا مهندس بشی؟... خب درس خوندن زحمت و سختی ام داره دیگه!》 هیچی نگفت. خیابونو تا ته رفتم. رسیدیم پشت در پارکینگ. ریموت و زدم و در باز شد. رفتیم توی حیاط. توی ذهنم امروزشو مرور کردم. خوابالودگی اول صبح، تنهایی تو حیاط مدرسه، خانوم معلم پیر، گرسنگی و خوراکی های ریخته، بغل دستی چاق و ورّاج، پاک کن گمشده... اماچاره ای نبود. باید حال و هواشو عوض می کردم. خندیم و گفتم: 《مدرسه خوبه! مدرسه خونه دوم ماست! از کجا می دونی شاید فردا...》 نذاشت حرفم تموم بشه. کجکی و اخمو نگام کرد. 《خدایا کاری کن کلید مدرسه گم بشه من راحت بشم!》 کوله سنگین و بار غصّه هاشو گذاشت برای من! درو باز کرد و پیاده شد. @shahrzade_dastan
(۳) اما چه خوب که حالا یادم آمده بود چشمانم خیس شد، آهی کشیدم و توی دلم گفتم « اولین آرزویم تو خواهی بود ابوذر» * عصری ، که آسمان به پشت کوههای مکه تکیه زده بود رسیدیم به مسجد الحرام ، توی لباس های احرام خودم را مرغکی می دیدم با بال و پری سپید که هر آن می خواستم پرواز کنم . به هر جا نگاه می کردم سپید بود و زلال ، انگار ناگهان گم شده بودم لابلای سکوتی بلند و طولانی، انگار لال شده بودم و تمام ذهنم تهی ، به کعبه خیره بودم و نمی دیدم ! به سجده افتادم ، برخاستم و روی دو زانو مبهوت ماندم ، مردمک هایم می لرزید و موج موج اشک می آمد ... هنوز کامل به خود نیامده بودم که کسی دستم را کشید، راهنمای سفرم خانمی مهربان بود و محجوب که بارها آمده بود و دیده بود کعبه را بین فشار جمعیت، انگار پاهایم روی زمین نبود، با او طواف کردم و خواندم دعای طواف را هفت دور .. بعد از نماز روبروی ناودان طلا باز هم بهت زده در سکوت ماندم و هر چه به ذهنم فشار آوردم، نه قصه کاروان شتران یادم آمد و نه راز مادر بزرگ ! **** از فرودگاه که بر می گشتم حس و حال غریبی داشتم! مادرم توی ماشین کنارم نشسته بود بچه را هم خودش توی بغل گرفته بود و هر از گاه آهی می کشید که لابلایش سوز بود و درد هوا بوی اسفند می داد و گلاب ناب ، یک دسته پرستو توی افق پرواز می کردند آنجا که غروب سرخ و نارنجی می شد و پرستویی که از دسته اش جا مانده بود زور می زد تا خودش را برساند . ما را درب مسجد محل پیاده کردند که غلغله بود از جمعیت ، در گوشه و کنار جوان ها آرام ... آرام اشک می ریختند و گروهی از مردهای فامیل با چشم های سرخ و پف کرده های ... های می گریستند ... زن ها هم مویه کنان حلقه زده بودند دور من . هنوز گیج بودم و باور نمی کردم ! دور و برم پر از صدا بود ... و صدا... این سو فریاد الله اکبر .... آن سو مرگ بر اسرائیل ... و آن سوتر کسی تو بلند گو داد می زد « این سند جنایت آمریکاست ... مرگ بر سلاح شیمیایی ...» در حالت ماتم و نگرانی ، آرام آرام قیافه مادر بزرگ توی ذهنم جان گرفت و صدایش که غمگین و مهربان بود دایره وار پیچید توی سرم ... « دخترکم مکه رفتی با اولین نگاه به کعبه بزرگترین آرزویت از خدا بخواه نگذار مادر بزرگ نگرانت باشد» مادر بزرگ پریشان بود و هنوز نگران من ، صدای زنگ کاروان شتران هم می آمد از کناره های ماه ، که حالا داشت به غروب می نشست ، دلم یکهو افسار پاره و تاخت آن هم چه جور ! با چادر سفید احرام دویدم توی باد ، هروله کنان مثل همان مرغکی که توی مسجد الحرام بودم ! و دویدم ... در پی تابوتی که پیچیده بود لای پرچم سه رنگ ، مثل همان شبی که سعی صفا می کردم و مروه . □ @shahrzade_dastan