همه پلهای بدون تو۲.m4a
8.91M
همه پلهای بدون تو🌉
نوشته و اجرا فرانک انصاری
قسمت دوم
🌹این داستان درباره آزادسازی خرمشهر است و سال قبل یکی از برگزیدگان جشنواره ملی و داستانی یوسف شده بود. داستان پاورقی دارد که به هنگام خوانش پاورقی هم خوانده شده است.
ادامه دارد
#سوم_خرداد
#خرمشهر
#دفاع_مقدس
#داستان_کوتاه
@shahrzade_dastan
همه پلهای بدون تو ۳.m4a
7.45M
همه پلهای بدون تو🌉
نوشته و اجرا فرانک انصاری
قسمت سوم
🌹این داستان درباره آزادسازی خرمشهر است و سال قبل یکی از برگزیدگان جشنواره ملی و داستانی یوسف شده بود. داستان پاورقی دارد که به هنگام خوانش پاورقی هم خوانده شده است.
ادامه دارد
#سوم_خرداد
#خرمشهر
#دفاع_مقدس
#داستان_کوتاه
@shahrzade_dastan
همه پلهای بدون تو ۴.m4a
4.61M
همه پلهای بدون تو🌉
نوشته و اجرا فرانک انصاری
قسمت چهارم و آخر
🌹این داستان درباره آزادسازی خرمشهر است و سال قبل یکی از برگزیدگان جشنواره ملی و داستانی یوسف شده بود. داستان پاورقی دارد که به هنگام خوانش پاورقی هم خوانده شده است.
#سوم_خرداد
#خرمشهر
#دفاع_مقدس
#داستان_کوتاه
@shahrzade_dastan
شب شد، اضطراب شدیدی به من دست داده بود. از تب میسوختم. چشم به راه تماس او بودم. گوشی از دستم نمیافتاد. منتظر بود زنگ بزند و حالم را بپرسد و از بچهها بپرسد. به من بگوید برای ناهار و شام چی پختم. از لباس بچهها بپرسد که چی تنشان کردم و باز از من بپرسد چقدر دوستش دارم و من هم بگویم بیشتر از جانم. نگاهم قفل بود به گوشی. پلهها را چندین بار پایین رفتم و در را باز کردم و چشم دوختم به همان خم کوچه که موقع رفتن ایستاد و برایم دست تکان داد. با پای برهنه دویدم تا سر کوچه و خم شدم و همان جایی را که ایستاده بود بوسیدم. حالم دست خودم نبود، متوجه نبودم در و همسایه و یا کسی ببند چه میگوید. گوشی دستم چند بار به همان شمارهای که از آن به من زنگ می¬زد، زنگ زدم. فقط صدای هو هوی باد توی گوشی پیچیده میشد. از هولم مثل دیوانه¬ها شده بودم. میان تب و نگرانی نمیدانستم چه میکنم. در یک لحظه چهره زیبایش با همان لبخند و موهای پرچین و نگاه شیطنتآمیزش جلوی صورتم میآمد، تا میخواستم به آغوشش بگیرم. از من دور میشد، دورتر، آن قدر که محو میشد. پله ها را باز دو تا یکی تا کوچه....
باد با سوز و سرما میوزید. جلوی در نشسته و همراه با صدای باد ناخودآگاه به صورتم چنگ انداختم و ضجهای سوزناک کشیدم: «خدایا... هاشمم هر کجاست، سالم به آغوشم برش گردون. من ازت جز هاشم هیچی نمیخوام...»
برشی از کتاب موسیقی سکوت_ نوشته پری آخته
#معرفی_کتاب
#پری_آخته
#دفاع_مقدس
#مدافع_حرم
@shahrzade_dastan
سلام دوستان شهرزادی. این هفته هم با چالشی دیگر در خدمتتان هستم. موضوع چالش این هفته با هفته دفاع مقدس مرتبط است. لطفا این هفته داستان یا داستانکی مرتبط با عکس بالا بنویسید و برایم به آیدی زیر بفرستید. داستانها به نوبت در کانال بارگذاری خواهند شد.
@Faran239
#چالش_هفته
#دفاع_مقدس
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته مریم بهروز بیاتی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
بوسه ای بر گونه ی کودک در حال خوابش نشاند و رفت.
این تنها عکسی است که میثم از پدر دارد.
او در حال خواب و پدر در فکر ارامش خواب او.
این عکس را یک روز اتفاقی در یک مجله دیده و شناخته بود.
اخر میدانید او هیچ عکسی از پدر نداشت.
خانه شان را در بمب باران ان سالها از دست داده بودند.
و او اینک بعد از سالیان سال غم دوری و رنجوری میخواهد امروز پدر را غرق بوسه کند.
اورا می اورند و میثم سر از پا نمی شناسد.
در باز میشود و او دست در دست مادر وارد
سالن میشوند.
و بقچه ای استخوان را به عنوان پدر، تحویلش میدهند.
#دفاع_مقدس
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
سلام دوستان شهرزادی. این هفته هم با چالشی دیگر در خدمتتان هستم. موضوع چالش این هفته با هفته دفاع مق
برای جنگیدن میرفت وطن در خطربود وطن مانند کودک و مانند همسر نه بلکه بالاترازان برای او ارزش داشت پس کودک زیبای خودرا که خوابیده بود بوسید جامه رزم پوشیدو به میدان نبرد رفت.
یاد ایام دفاع مقدس گرامی باد.🌹
فاطمه کیخسروی
#چالش_هفته
#دفاع_مقدس
@shahrzade_dastan
قایم باشک طولانی
نوشته فرانک انصاری
🍁🍁🍁🍁
صدا بلند بود. آنقدر که زمین را لرزاند. تو تفنگت را برداشتی و گفتی: داداش. زود قایم شو. فکر کردم داریم مثل آن وقتها داریم قایم باشک بازی میکنیم. اصلا نفهمیدم تو تا صد شمردی یا نه؟ تفنگ پلاستیکی به دست دویدم داخل قاب خالی تلویزیون که گوشه حیاط خانه بود. یادم افتاد موقع شکسته شدنش من کلی گریه کرده بودم. اشکم را پاک کرده و قول دادی تا یک روز برویم شیشه اکواریوم بگیریم و بگذاریم داخل همین قاب خالی و پر ماهی بکنیم. اما خان ننه از شکستن تلویزیون خوشحال بود. همیشه میگفت شیطان داخل آن قایم شده است.
قبل از قایم شدنم، زل زدم به قاب خالی تلویزیون. هیچ خبری از شیطان نبود. شاید هم با دیدن اسلحهام پا به فرار گذاشته بود. همان جا نشستم به انتظار تو. حتما فکرش را هم نمیکردی که آنجا قایم شده باشم. صدای سوتهایی که میآمد؛ زمین را میلرزاند. اگر آنجا بودی میگفتی: یه سرباز شجاع که از چیزی نمیترسه. راست میگفتی نمیترسیدم. فقط میخواستم خیلی زود پیدایم کنی. آنقدر به در خانه خیره شدم که خوابم برد. وقتی چشم باز کردم کسی نبود. حتی خانه هم زیر آوار آجرها خواب بود. صدای خمپاره و گلوله پر شده بود توی گوشم. کاش میآمدی و این قایم باشک طولانی را تمام میکردی. موقع رفتن توی گوشم گفته بودی: مواظب خودت و خانه باش.داداش من از همان لحظه شدم سرباز خانه. تفنگ به دست ماندم به انتظار دشمنی که با گلوله تو را از من گرفته بود. کاش تمام گلولههای دنیا مشقی بودند. آن وقت تو چشم میگذاشتی و من قایم میشدم. این دفعه باید حواسم بود که قالم نگذاری.
#دفاع_مقدس
@shahrzade_dastan
🌹🌹🌹
🔸️صدای حماسه را در این کانال بشنوید.
#کتاب_صوتی
#دفاع_مقدس
#داستان
#خاطره
#زندگی_نامه
#شعر
#اردبیل
https://eitaa.com/hamasehseda
مسیر بهشت
#چالش_هفته
نوشته فهیمه منفرد امیرخانی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
توان راه رفتن نداشت.نمی دانست کی از جوانی به پیری رسیده است.صدایی توی گوشش نجوا می کرد: حاج احمد،پر قدرت باش.
یاد زمانی افتاد که با آهنگ های کربلا کربلا ما داریم می آییم،تفنگ در دست میگرفت و به شوق شهادت به خط مقدم میرفت.
حدود هفت سال است که با عشق بر پیروزی این مسیر را زیر و رو میکند.
حاج احمد از سالها قبل در سنگر حق علیه باطل،در تلاش و تکاپو هست.و نقشه های مهم حمله های عملیات را پی ریزی میکند.
او هوش فوق العاده ای در این زمینه دارد و به همین جهت فرماندهی کل منطقه را در دست دارد.
اکنون نیز برای یکی از این ماموریت های مهم طی مسیر میکند.
با این که خسته است اما دست از تلاش برنمیدارد.
حال با دستی پر و مملو از امید به سمت دوستان باز میگردد تا خبر از نقشه ی مهمی بدهد که خبر پیروزی این عملیات را میدهد.
حاج احمد با حسن خلق و طبع بلندش در راه است ،که حاج ولی نفس زنان خودش را به او میرساند.
حاج ولی فریاد میزند:مژده مژده !حاج احمد،گوش کن.
و ولون رادیویی که در دست دارد را بالا میبرد.
حاج احمد با شنیدن خبر پیروزی ایران بر رژیم بعثی عراق تمام قد راست می ایستد و از شدت شادمانی دستش را دور کمر حاج ولی حلقه میکند و او را بوسه باران میکند.
حاج ولی میگوید:خیلی ذوق کردم مثل این که دنیا را به من داده اند فقط جای یاران آسمانی خالی هست.
حاج احمد نگاه عاشقانه ای به او میکند و میگوید: خدا را شکر که بر باطل پیروز شدیم اما حیف که از مسیر بهشت جا ماندیم.
حاج ولی اخم مختصری میکند و میگوید:آری ولی امید است که در مسیر خون پاک شهدا تا آخر بمانیم.
#دفاع_مقدس
@shahrzade_dastan
🌹🌹🌹
🔸️صدای حماسه را در این کانال بشنوید.
#کتاب_صوتی
#دفاع_مقدس
#داستان
#خاطره
#زندگی_نامه
#شعر
#اردبیل
https://eitaa.com/hamasehseda
🌹🌹🌹
🔸️صدای حماسه را در این کانال بشنوید.
#کتاب_صوتی
#دفاع_مقدس
#داستان
#خاطره
#زندگی_نامه
#شعر
#اردبیل
https://eitaa.com/hamasehseda