#چالش_هفته
نوشته بهتری درفش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
وقتی دخترِ خانه بودم یک روز پدرم صدایم زد: الناز جان بابایی، بلند شو ناهار امروز را تو آماده کن. مادرت از خانه مادربزرگ دیر می آید.
_خوب پدرجان چی درست کنم؟ من فقط می توانم دمپخک درست کنم.
_ خوب باشد. همینم خوب است.
_ بابا می دانی برنج پاک کردها کجاست ؟
آن را داخل کابینت در سطل زردرنگ پیدا کردم .گوجه ها رنده کردم و پیاز پاک کردم وبرنج را هم خسیاندم. همین که آب کوچه ها کم شد آب درونش ریختم و بعد ازجوش برنج، آبش خالی کردم. داخلش ریختم و گذاشتم آبش خشک بشود. دمکنی گذاشتم که مادر آمد. خوشحال دویدیم جلوش: مادرجان من امروز دمپختک درست کردم.
_ مادرجان، آفرین دختر گلم. ولی بنظرم بوی سوختگی می آید!
_ وای خاک عالم نکند ته دیگش بسوزد. بروم زیرش را شعله پخش کن بگذارم. بابایی و مامانی بیایید ناهار آماده است.
میز را چیدم و ترشی وسالاد وبشقابها درسفره گذاشتم و گفتم: بفرمایید بنشیند تا برنج را بکشم.
وقتی برنج را می کشیدم به به وچهچه ای راه انداخته بودم. انگار که شاهکار کردم. دیس را روی سفره گذاشتم. پدرم یک قاشق از برنج را خورد وگفت: وای سوختم!
مادرم گفت: خوب بگذار سرد بشود.
بابام: زن چی میگی؟ خودت یک قاشق بخور می فهمی.
همین که یک قاشق به دهان گذاشتم زبانم آتیش گرفت. از دردی شور بود.
_دختر هرکس که این غذارا بخورد جگرش آتیش می گیرد. چقدر نمک ریختی داخلش؟
_نمک نریختم. خودش نمک داشت.
_ یعنی برنج را نشستی؟ من نمک می گذارم داخلش که جانور نزند. باید قبل از شستن نمک های بزرگ را درمی آوردی و خوب می شستی. پاشم بروم دوتا نیمرو درست کنم بیایم. لطفا کن اینها را بریز درکیسه ای که ببرم بیرون درسطل بیانذارم. حتی جانورانم نمی تواند ازش بخورند.
الان سالها ازاین ماجرا می گذارد واشپز ماهری شدم. ولی بعضی وقتهاواردخانه میشوم و بوی سوختگی به مشامم می خورد. و اگر غذایم یک بار شور بشود فورا تصویر دمپختکی که اولین بار درست کردم را به یاد می آورم و سخن مادرم را که گفته بود: اگر این گونه آشپزی کنی دو روزه شوهرت طلاقت می دهد.
واشک از چشمانم سرازیر میشود وزیر لب زمزمه می کنم: مامانی بابایی کاش بودید و می دیدید که چه آشپز قهاری شدم!
@shahrzade_dastan
احمد محمود:
بین زمان زندگی و زمان قصه تفاوت هست. نویسنده آن قسمت از زمان زندگی را که به درد قصه میخورد انتخاب میکند و با پیوند آنها زمان قصه را تنظیم می کند. پس یکی از تفاوتهای زندگی و هنر همین است.
ابراهیم یونسی:
یک نکته نباید فراموش شود اینکه داستان باید داستان باشد؛ مسائل ریاضی که طرح نمی کنیم، جدول متقاطع که نیست بنابراین خواننده باید از داستان لذت ببرد.
📚چگونه مینویسم
✍کاظم رهبر
@shahrzade_dastan
«نارنج» نویسندگان را دعوت به داستاننویسی کرد - ایبنا
https://www.ibna.ir/news/525569/%D9%86%D8%A7%D8%B1%D9%86%D8%AC-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%B9%D9%88%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D8%AF
🌹🌹🌹
🔸️صدای حماسه را در این کانال بشنوید.
#کتاب_صوتی
#دفاع_مقدس
#داستان
#خاطره
#زندگی_نامه
#شعر
#اردبیل
https://eitaa.com/hamasehseda
حکایت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یکی بر درخت قمرالدین میوه میریخت و میخورد، خداوندِ باغ مطالبه میکرد گفت: «از خدا نمیترسی؟»
گفت: «چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بندهٔ خدا، میخورد بنده خدا از مال خدا!»
گفت: «بایست تا جوابت بگویم!»؛ «رسن بیارید و او را برین درخت بندید و میزنید تا جواب ظاهر شدن».
فریاد برآورد که «از خدا نمیترسی؟» گفت: «چرا ترسم؟ که تو بندهٔ خدایی و این چوب خدا، چوب خدا را میزنم بر بندهٔ خدا!».
حاصل آن است که عالم بر مثال کوه است هرچ گویی از خیر و شر از کوه همان شنوی و اگر گمان بری که «من خوب گفتم کوه زشت جواب داد»
محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر؛ پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.
یک بیت شعر: بانگ خوش دار چون به کوه آیی
کوه را بانگ خر چه فرمایی؟
خوش آوازت همیدارد صدای گنبد خضرا.
📚فیه ما فیه مولانا
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
سلام لطفا برای این هفته داستانی بنویسید که در آن شخصیت داستان با غذایی که میپزد و زندگی خود درگیری و کشمکش دارد. در این داستان از حواس پنجگانه نیز استفاده نمایید. داستانهای ارسالی در کانال منتشر و نقد خواهند شد.
ارسال آثار به آیدی زیر
@Faran239
#غذا
#کشمکش
#حواس_پنجگانه
@shahrzade_dastan