آدمها را مثل گلها برای
ماندن كنار خودتان خشك نكنيد؛
شايد هميشه بمانند،
اما ديگر آن آدم سابق
با همان عطر و ويژگیها نيستند ...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
این که زندگی قراره
چجوری خودشو بهت
نشون بده مهم نیست
مهم اینه زندگی رو چجوری
به رنگی که دوست داری در بیاری
🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
وقتی یواشکی زیر نیمکت نارنگی پوست میکندیم، یهو کلاس بوی نارنگی میگرفت🧡🍊
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
🔺این خبر را که دیدم، این جمله از بیانات رهبر انقلاب به ذهنم آمد:
«آن روزی که ملت ایران به قله برسد، دشمنیها تمام خواهد شد.»
۱۳۹۱/۰۷/۱۰
#تعطیلی_شبکه_منوتو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
🔺گوشهای از جشنهای فارغالتحصیلی دانشگاهیان در دانشگاههای مختلف ایران!
اینها آیندهسازان علمی کشور و پدر و مادران آینده این سرزمین هستند؛ دست اساتیدشان درد نکند.
عجب دانشگاههای حکیمپروری!😏
#سواد_رسانه #جنگ_شناختی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ادایی ترین نوع درس خوندن :
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
وقتی کلاسِ جبرانی برای دانشجوها میذاری اینجوریه :)
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
منو تو تعطیل شد!
شرق هست بجاش...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش تهیه#فرنچ تست سوخاری خوشمزه و عالی😋😋
#آشپزی
#فرنچ_تست_سوخاری
#تست_سوخاری
#فینگرفود
#لذت_آشپزی
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکم باز نمی شود همی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسته بندی جینگولی جاااااات 😍
خیلی قوقولیه🥺
#فانتزی🪴#دخترونه☘️#کیوت🌼
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔴چگونه یک پیام رسانهای را تشخيص دهیم و با آن مقابله کنیم؟
#اختصاصی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ترفندهای کلیدی🗝
#قسمت_ششم
🔺️سومین ترفند از هفت تکنیک مهارتی در سواد رسانهای، گروهبندی (Grouping) است.
در ادامه این تکنیک باید چنین گفت:
🔸️بارسالو پس از سالها پژوهشِ روانشناسان شناختی دریافت که افراد برای دستهبندی عناصر، معمولاً از یکی از چهار مدل زیر بهره میگیرند.
1️⃣مدل نمونه: زمانی است که مردم نمونه خاطرات خود را که در زندگی با آنها سروکار داشتهاند در یک گروه دستهبندی میکنند.
2️⃣مدل نخستین طرح: نه با یک نمونه تکوتنها بلکه با مجموعهای از ویژگیها بررسی میشود که سازنده یک گروه، متمرکز است. سامانه گروهبندی، ویژگیهایی را خلاصه میکند که نمایانگر نمونهای از گروه است و آنها را در راستای ساختن گروه نخستین طرح، یک دست میکند.
گروه نخستین چیست؟🤔
برای مثال طرح برای یک پرنده را در نظر بگیرید؛ عناصری چون کوچکی، پرواز کردن، آوازخوانی و... شامل ویژگیهای گروه نخستین پرنده میشوند.
3️⃣مدل کلاسیک: بر ویژگیهای قراردادی عضویت در گروه استوار است. تکتک این ویژگیها برای گروهبندی آن مفهوم لازم و کافیاند. مدل کلاسیک به تعریف روشنی از گروه نیاز دارد. بارسالو توضیح میدهد که تعریف برخی از گروهها به نسبت ساده است ولی تعریف برخی دیگر بسیار دشوارتر میباشد.
👌یک تعریف خوب به مردم میگوید که پدیدهها را چگونه گروهبندی کنند؛ یعنی بیانگر اطلاعات کافی باشند. اگر کسی چیزی را ببیند که احتمالاً نمونهای از یک مفهوم خاص است، یک تعریف خوب و با جزئیات کفایت میکند برای اینکه شخص را به نتیجه مطمئنی برساند که آن مطلب، همان مفهوم گروهبندی شده است یا خیر.
💢اسمیت شوبن و ریپس، درباره چگونگی گروهبندی توضیحاتی دادهاند. آنها مدل مقایسه جزئیات را پیش آوردند و بیان کردند، معنای یک واژه یا مفهوم، مجموعه عناصری را در برمیگیرد که جزئیات خوانده میشوند.
🔹️دو گونه جزئیات داریم:
✔️جزئیات تعیین کننده: آنهایی هستند که در هر نمونهای از مفاهیم باید باشند.
✔️جزئیات شکل دهنده: معمولاً در مفاهیم هستند؛ اما ناچار باید آشکار شوند.
4️⃣مدل ترکیبی: آمیختهای از سه مدل دیگر است. مردم با آگاهی از وظیفه خود و با گزینش عناصری از این سه راهبرد گروهبندی، به هدف خاص خود میرسند.
🔺️با این تفاسیر در مواجهه با عناصر و پیامها و برای تحلیل و تشخيص درست، گروهبندی بسیار مؤثر است.
#سواد_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
برگردنگاهکن
پارت126
چندین کارتن پر از قابهای رنگی که تازه خریداری شده بود در گوشهی دیگر اتاق بود.قیچی و جعبهی سوزنها و قرقرهها و خلاصه وسایل ریز و درشت که باعث بهم ریختگی اتاق شده بود.
تازگیها مادر از همسایهها روسری و لباس هم میگرفت که رویشان گل دوزی یا سوزن دوزی انجام دهد.
مادر پرسید.
–تلما امروز چیزی از تابلوها فروش رفت؟
سوزن را از پارچه بیرون کشیدم.
–آره، چهارتا فروختم.
نادیا خودکار مخصوص پارچه را برداشت و گفت:
–پس یادم باشه دوباره چندتا از تابلوهای که فروش نرفته رو برات بزارم ببری.
راستی تلما اونایی که فروختی رو نوشتی تو دفتر؟
سرم را بالا آوردم و عمیق نگاهش کردم.
–آره نوشتم.
چرا اینجوری نگاه میکنی؟
–اگه با چشم خودم نمیدیدم باورم نمیشد، نادیای سربه هوا اینقدر مسئولیت پذیر شده باشه.
محمد امین گفت:
–پای پول که وسط باشه، عمهی منم مسئولیت پذیر میشه
–مادر اخمی کردو رو به من پرسید:
–یه روز وقت میزاری فقط واسه فروش چهار تا قاب؟
–مامان جان هر تابلو تقریبا نصفش سوده، چهارتا کم نیست. البته کمکم جا میوفته فروشمونم بیشتر میشه.
راستی مامان امروز فکر کردم اگه یه جایی اجاره کنیم واسه کارامون بهتر نیست؟ این وسایلها خونه رو خیلی
به هم ریختن.
انگار که حرف دل مادر را زده باشم. نگاهی به اطرافش انداخت.
–بهتر که هست، ولی با کدوم پول مادر؟
تازه میخواهیم یه نفسی بکشیم بریم یه جا اجاره کنیم هر چی درمیاریم بدیم اجاره؟
محمد امین گفت:
–خب رهن کنیم.
نادیا دستش را به طرفش تکان داد.
–آخه، آی کیو ما پول رهن داریم؟
مادر درست میگفت فعلا باید با این اوضاع کنار میآمدیم.
کل کلهای بچهها تمامی نداشت.
نگاهی به مادر انداختم غرق فکر بود. گوشیام را برداشتم و مشغول کلاس درسم شدم.
بعد از چند دقیقه مادر اشاره ایی به من کرد و از اتاق بیرون رفت.
من هم به دنبالش رفتم.
مادر در فریزر را باز کرده بود و داخلش را نگاه میکرد.
کنارش ایستادم.
–چی شده مامان؟
مادر در فریزر را بست و با خودش گفت:
اینجام که چیزی نداریم، بعد رو به من پچ پچ کرد.
–رستا چند روزه یه حرفهایی در مورد تو و برادر شوهرش بهم گفته، که باهات در میون بزارم.
متعجب پرسیدم:
–یعنی چی؟ چرا به خودم حرفی نزده، ما که تازه همدیگه رو دیدیم چرا...
مادر حرفم را برید.
–منم همین رو بهش گفتم، مثل این که قبل کرونا در موردش باهات حرف زده تو گفتی فعلا نمیخوای ازدواج کنی. اونم حرفی نزده، ولی حالا میگفت مثل این که تو موافق ازدواجی اونم به شوهرش اوکی رو داده که بره به خانوادش بگه،
چشمهایم گرد شد.
–چیکار کرده؟ قبل از این که با من حرفی بزنه رفته به...
مادر دستش را در هوا تکان داد.
–ای بابا، میگفت تو همون موقعها موافق بودی که... الانم چند روزه به من اصرار میکنه، منم گفتم ازت بپرسم ببینم امشب به بابات بگم یا نه.
دندانهایم را روی هم فشار دادم. تا خواستم اعتراضی بکنم صدای زنگ آیفن بلند شد.
محمدامین از سالن داد زد.
–حتما باباست.
مادر هراسان چنگی به صورتش زد
–خاک بر سرم، امروز اونقدر مشغول بودم اصلا شام نزاشتم.
–مامان جان چرا هول کردین، حالا یه شب نون و ماست میخوریم.
نادیا که صدایم را شنیده بود از آن طرف کانتر آشپزخانه گفت:
–نه که هرشب انواع و اقسام غذاها بهراه بود حالا امشب ساده بخوریم.
مادر رو به من گفت:
–بیچاره بابات از صبح سرکاره، شب خسته میاد من نون و ماست بزارم جلوش؟ تازه واسه فردا ناهارشم باید غذا ببره.
گفتم:
–نگران نباشید من یه املت باحال از خانم تفرشی یاد گرفتم که بابا میتونه واسه فرداشم ببره.
–نادیا گفت:
–تخم مرغ نداریم.
گفتم:
–تخم مرغ نمیخواد.
مادر پرسید:
–این چه جور املتیه که تخم مرغ نمیخواد.
لبخند زدم.
–حالا پختم میبینید. خیلی هم زود آماده میشه. فقط یه بسته از اون اسفناج فریزریهات بده با یه لیوان آرد و یه کم ادویه.
مادر با خوشحالی گفت:
–دستت درد نکنه.
وقتی پدر وارد خانه شد رستا هم همراهش بود. کیک کوچکی که دستش بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–امشب تولد مهدی بود گفتم بیاییم اینجا دور هم باشیم.
نادیا به هوا پرید و فریاد زد.
–هوراااا
مادر دوبار صورتش را چنگ زد.
–خب یه خبر میدادی مادر. حالا امشب که من شام ندارم شما...
رستا در حرفش دوید.
–شام درست کردم مامان جان آقا رضا داره میاره شما نگران نباش.
نادیا دستهایش را به هم کوبید.
–آخ جون. دست پخت رستاـ کیک تولد، کلی خوش میگذره.
پدر روی مبل نشست و محمد امین سرش را تکان داد.
–خوبه آقا رضا هنوز نیومده وگرنه این نادیا آبروی ما رو برده بود.
مادر به آشپزخانه آمد تا برای پدر چای بریزد و رو به من گفت:
–تلما پس تو دیگه نمیخواد چیزی درست کنی.
رستا نگاهم کرد تا چیزی بگوید. ولی من از او رو برگرداندم و به اتاق رفتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت127
به دنبالم به اتاق آمد.
چادرش را از آویز پشت در آویزان کرد و پرسید:
–مامان بهت گفت؟
انگار از نگاهم همه چیز دستگیرش شده بود.
روسریام را سرم کردم.
–از تو توقع نداشتم رستا، حداقل اول با خودم...
لحنش تغییر کرد.
–از عمد بهت نگفتم، چون تو الان تو شرایطی نیستی که بخوای درست تصمیم بگیری، برادر رضا پسر خوبیه، خانوادشم خیلی خوبن، من چند ساله عروسشون هستم هیچ بدی ازشون ندیدم. اونا از خداشونه تو عروسشون بشی، من مطمئنم مامان و بابا هم حرفی ندارن. توام باید جواب مثبت بدی،
چپ چپ نگاهش کردم و او بی تفاوت ادامه داد:
–اولش شاید یه کم سخت باشه ولی کمکم ازش خوشت میاد. اون از همه لحاظ بهت میخوره، هم تحصیلکرده هست هم شغل خوبی داره، خیلی هم مهربون و با فهم و شعوره. من مطمئنم با هم خوشبخت میشید.
نمیتوانستم باور کنم که رستا میخواهد همچین کاری را با من بکند.
بغض کردم و در گوشهی اتاق نشستم و گفتم:
–کاش باهات درد و دل نمیکردم. تو الان فکر میکنی خیلی داری به من لطف میکنی؟
روبرویم نشست.
–ببین تلما من که با تو دشمن نیستم. من خواهرتم، دلسوزتم، میخوام بهت کمک کنم.
با خشم نگاهش کردم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
هر چه منتظر ساره شدم خبری نشد.
چند قطار آمد و رفت ولی او نیامد.
ساعت تقریبا نزدیک ده صبح بود. شمارهاش را گرفتم.
با بغض جواب داد.
–بیا بالا، دفتر متروام. جنسام رو گرفتن.
با نگرانی به طرف دفتر مترو دویدم.
در راهروی آنجا ساره با چشمهای اشکبار به مامور مترو التماس میکرد.
–آقا من دوتا بچه دارم، یکیش سوتغذیه داره، مجبورم اینجا کار کنم. کلی پول دادم این جنسهارو خریدم.
ساره تا چشمش به من افتاد گفت:
–آقا ایناها اینم دوستم، ازش بپرس، این همهی زندگی من رو میدونه. تحصیلکردهی مملکته، خودتون ازش بپرسید.
هاج و واج نگاهم را بین ساره و مامور مترو میچرخاندم.
نمیدانستم چه باید بگویم.
ساره دستم را گرفت و زیر گوشم گفت التماسش کن جنسام رو بده.
من اصلا بلد نبودم التماس کنم، تا به حال از این کارها نکرده بودم.
خجالت میکشیدم.
ساره مرا به طرف مامور مترو هدایت کرد و پچ پچ کرد.
–لالمونی گرفتی؟ یه چیزی بگو دیگه.
خیلی دلم میخواست به ساره کمک کنم. تمام زورم را زدم، لبهایم را تر کردم و با من و من گفتم:
–آقا ایشون درست میگن، میشه لطف کنید وسایلشون رو بدید.
مامور مترو لبخندی زد و به طرفم آمد.
–توام دستفروشی؟
نگاهم را پایین انداختم.
ساره جای من جواب داد:
–نه آقا، این دوستمه، دستفروش چیه، اصلا به تیپ و کلاسش میخوره دستفروش باشه. حالا دقیقا من آن روز مانتوی پوست پیازیام را با شال همرنگش را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم.
مامور قطار به کوله پشتیام اشاره کرد.
–بازش کن.
ساره شتاب زده گفت:
–عه یعنی چی؟ وسایل شخصیشه آقا.
مامور قطار اخم کرد.
–فقط میخوام یه نگاه بندازم، کاریش ندارم.
ساره گفت:
–شاید سر بریده توشه، این چه کاریه.
مصمم بودن را در چشمهای مامور قطار دیدم.
کوله پشتی را روی صندلی که کنار دیوار بود گذاشتم و زیپش را باز کردم.
آقا سرکی کشید و دستش را انداخت و یکی از تابلوها را بیرون کشید و نگاهش کرد.
از استرس و اضطراب لرزش دستهایم را حس میکردم.
مامور قطار پوزخندی زد و زمزمه کرد.
–تحصیلکرده دست فروش! بعد پرسید:
–اینا رو خودت درست میکنی؟
آرام جواب دادم.
–بله به همراه خانوادم.
–درس میخونی؟
–بله،
با رضایت به تابلو که طرح یک درخت پر از شکوفه بود نگاه کرد.
پرسید.
–قیمتش چنده؟
تا خواستم قیمتش را بگویم ساره گفت:
–قابله شما رو نداره، پیش کش.
مرد نگاه گذرایی به بقیهی تابلوها که داخل کوله بود انداخت و بعد نگاهش را دوباره به تابلو داد و سرش را کج کرد.
–باشه برمیدارم.
بعد به طرف اتاقی که درش باز بود رفت و تابلو را هم با خودش برد.
ساره با عصبانیت گفت:
–مثلا گفتم تو بیای اینجا من رو نجات بدی، خودتم گیر افتادی که، من میگم التماس کن اونوقت تو لفظ قلم حرف میزنی؟ مگه روبروی رئیس دانشگاهتون وایسادی که اینجوری باهاش حرف میزنی. بیا الان جفتمونم بدبخت شدیم، خوب شد؟
چرا در کوله رو باز کردی؟ یه داد و هواری، چیزی راه مینداختی جرات نمیکرد بهت بگه...
حرفش را بریدم.
–تو چرا گفتی پیش کش؟ الان یعنی دیگه بهم نمیده؟
با آمدن مامور قطار گل از گل ساره شکفت. چون در دستهایش وسایل ساره بود. آنها را به طرفش گرفت.
–بگیر برو. فقط زودتر. دیگهام روی سکو نبینمت. مثل این دوستت وسایلت رو بزار تو یه کوله.
ساره وسایلش را گرفت و چشم چشم گویان از آنجا دور شدیم.
زیر گوش ساره گفتم:
–نامرد پرکارترین تابلو رو برداشت.
ساره با ناراحتی نگاهم کرد.
–قیمتش چند بود؟ بگو من بهت میدم. چون همش تقصیر من بود.
روی صندلی سکوی قطار نشستم.
–ولش کن، فدای سرت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت128
وارد قطار که شدیم غرغر کنان گفت:
–کولهام کجا بود، اونم دلش خوشهها، الان باید سود دو هفتم رو بدم تا بتونم یه کوله بخرم.
بعد صورتش خندید و ادامه داد.
–ولی مرد خوبی بودا، این با کلاسی توام یه جا به درد خوردا، اصلا فکر نمیکردم یارو کوتاه بیاد.
از شغلی که داشتم راضی نبودم بخصوص از اتفاق امروز حال بدی پیدا کرده بودم.
–نگران کوله نباش، من یدونه تو خونه دارم برات میارم.
با خوشحالی گفت:
–راست میگی؟ اگه من تو رو نداشتم چیکار میکردم.
راستی امروز یه تصمیمی گرفتم.
نگاهش کردم.
–فردا با همین مترو خوشان خوشان بریم به آدرس خونه امیرزاده خان. می خوام سر از کارش دربیارم.
همین که اسمش را آورد قلبم ریخت.
–ساره من طاقت این همه هیجان رو ندارم. زودتر بگو میخوای چیکار کنی؟
–وقتی امیرزاده تو مغازشه و خونه نیست. بریم زنگشون رو بزنیم بگیم ما مامور بهداشتیم و امدیم شرایط شما رو بررسی کنیم که اگه کسی مشکوک به بیماری کرونا بود بفرستیمش واسه تست. بعد میگیم فقط هم اگه افراد مسن تو خونه هست اون بیاد.
مادرش که امد همه چیز رو ازش میپرسیم دیگه. چون میدونی که اینایی که دیابت دارن بیشتر در معرض خطرن، الانم که قربونش برم اکثر آدمهایی که یه کم سنشون بالاست دیابتی هستن. از بس که کار نمیکنن فقط میخورن. احتمالا مادرش دیابتیه...
نگاه عاقل اند سفیهی خرجش کردم.
–تو دیوونهایی ساره، مگه الکیه، تو بگی من از بهداشت امدم اونام باور کنن و اطلاعات بدن. اگه گفتن کارت نشون بدید چی؟
با اطمینان گفت:
–ببین من رو شاید باور نکنن ولی تو رو حتما باور میکنن، بعدشم یه پیرزن میخواد به ما بگه کارت نشون بدید؟ من خودم از همون اول یه جوری به حرف میگیرمش که اصلا یاد کارت مارت نیوفته.
چشمهایم را در کاسه چرخاندم.
–این فکرا چطوری به کلت نفوذ میکنه؟
–خب چون دیروز در خونهی خودمون دوتا خانم امده بودن همین حرفها رو زدن. یه سری بنر و بوروشورم بهمون دادن، نگهشون داشتم که اونا رو بیارم فردا بدیم به اینا که بیشتر باورمون کنن.
تمام سوالها و کارهایی که کردن رو یادمه همونا رو ما هم پیاده میکنیم.
البته راههای بیدردسرتری هم هستا.
بی تفاوت پرسیدم.
–چه راهی؟
–این که راحت بریم از خود امیرزاده بپرسیم زن داره یا نه؟ که تو میگی نه، وگرنه من تا حالا صدبار پرسیده بودم.
بعد خودش سرش را کج کرد.
–البته اگرم داشته باشه که نمیاد بگه دارم.
به فکر رفتم.
–خب آخه اون خانم چرا باید بگه من زنشم، مریض که نیست، حتما هست که میگه دیگه.
ساره نگاهی به مسافرها انداخت و اشارهایی به اجناس دستش کرد و بلند گفت:
–خانمها کسی کش و گیرهی سر، انواع جوراب، ماسک پارچهایی، لیف نانو، جا سوئچی عروسکی تو رنگهای مختلف نمیخواد؟
بعد صورتش را به طرف من چرخاند.
–به هزار دلیل.
–تو یه دلیل بگو.
–شاید دختر همسایشونه، امیرزاده رو میخواد. تو رویاهاش دلش میخواد زنش بشه. امده واسه شما چارتایی بیاد.
–ولی اون رفت زنگ خونهی امیرزاده رو زد.
–شاید همسایهی طبقهبالاشونه، زنگشون خراب شده مال اینارو زده.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–این که میشه رویا بافی.
–شایدم مامانش به زور میگه بیا این دختره رو بگیر ولی امیرزاده مخالفه، دیدی بعضی مامانا تا یه دختر خوشگل میبینن فوری واسه پسرشون در نظر میگیرن و دیگه کار به هیچیش ندارن.
–حالا اینایی که گفتی رو از کجا بفهمیم؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´