#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پانزدهم
امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافه ی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش .
از بچه های کلاس خودمان خیلی خوشم نمی آید ، دوست دارم بیشتر با کیان مچ بشوم .پسر مهربان و خوش مشربی است و توی همین چند روز تقریبا مطمئن شده ام که قابل اعتماد است !
کلاس ادبیات را غیبت می خورم و راهی آدرسی که کیان داده می شوم .قبل از رفتن توی کافه آینه ی کوچکم را از کیف در می آورم و نگاهی به صورتم می کنم .موهایم را با دست مرتب می کنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان می کنم ... همه چیز مرتب است .
هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و هم عقیده ام هستند گپ بزنم لذت می برم ...
لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسبانده اند و شش هفت تا دختر و پسر با تیپ های نسبتا خاص دورش جمع شده اند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده ...
همین که چشم کیان به من می افتد که چند میز آن طرف ایستاده ام بلند می شود و می گوید :
+به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی
دخترها با کنجکاوی بررسی ام می کنند .نزدیک می شوم و سلام می کنم ... بعضی ها به احترامم بلند می شوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم داده اند حال و احوال می کنند . یکی از پسرها دستش را دراز می کند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست می گوید :
+به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون
فکر اینجایش را نکرده بودم !همه در سکوت به ما خیره شده اند ، می دانم ممکن است انگ امل بودن و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر نمی کند !
پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا می اندازد و رو به کیان می گوید :
+تف تو روت کیان ، یکی طلبت
خجالت می کشم از خودم ... کیان صندلی از میز کناری می آورد و دعوتم می کند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه می اندازتم .
_نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟!
دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست می چرخاند و با صدای تو دماغی اش می گوید :
_چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال ... از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم
لحنش زیادی لوس است ! جواب می دهم :
_من پناهم عزیزم نه پانی
+اووه چه حساس ! حالا چه فرقی می کنه ؟ پانی که شیک تره ... نه رویا ؟
و به بغل دستی اش نگاه می کند . رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغلوش است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بی حواس بالا می آورد و می گوید :
_چی شد چی شد؟
تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک می زنند گوشواره های حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازه ی فنجان های روی میز قطر دارد .کیان می گوید :
+هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم . ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه . هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست ... این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذر ه ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم... ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچه ی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟
آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی می زند و می گوید :
_ساعت خواب !اگه پارسا منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد !
+بهتر ، خب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که می بینی
لبخندی می زنم و می گویم :
_خیلی هم عالی ، خوشبختم بچه ها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین.
و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی می کنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمی ای زندگی و خانواده ام را دور زده ام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دور برگردانی را هم ندارم !
و فکر می کنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک می شوم ...
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
السلامُ عَلی من تَهـیج قلبُهـا للحسینِ المَظلوم
سلام بر بانویی که دلش
از جای کنده شده برای حسین 🖤
#حضرت_زینب
#وفات_حضرت_زیننب
🖤「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا از این خانواده زنی رو نبردن اسارت
الهی میمردم نمیدیم اونقد جسارت
#وفات_حضرت_زینب
#حضرت_زینب
🖤「شاخ ݩݕاٺツ」
•💚🌱•
have only 3 rules to achieve my dreams:
Either it can, or it should be, or I try so hard to make it !!
من برای رسیدن به رویاهام فقط 3 قانون دارم :
یا میشه، یا باید بشه، یا انقدر تلاش میکنم تا بشه!!
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خوشا آنان که الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنان که دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
#بابا_طاهر
#شعر
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
جنگل آمازون در حیاط مادربزرگ !
برای تفریح ، همه جا را مناسب تفریح بدانید و مهیا باشید .
مانند آنهایی که برای تفریح،حتی باغچهخانهرا هم آمازون می پندارند و بهترین لحظه ها را می سازند.همین سفره سادهمانرابعضیوقتهاتویحیاطپهن کنیموحتیگاهیکنارگلدانیکهدرمنزلداریمتفریح فقطبهمکانمناسبنیازندارند:برایتفریحدلچسببهتخیلقویهمنیازاست.
کافیاستسرزندهباشیدوباروحیه؛انوقت زیباترین مناظرجهاندر.نزدیک ترین فاصله به شما قرار دارند پارک سر کوچه پارک شهر،کوچیکترین فضای سبز نزدیک ماو...》هر کدام به بهانه ای هستند برای داشتن لحظاتی خوش.
تفریح ساده و کم هزینه را بخشی از ابزار لازم برای زندگی سالم بدانید تا از اطرافتان لذت ببرید وروزبهروزسرزندهتر شوید.
#دخترانه_طور
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_شانزدهم
شماره ردو بدل می کنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه خوب مچ شده ام .
+میگم پانی جون شانست زده ها که خوردی به پست کیان ! وگرنه عمرا تو این دانشگاه دره پیت شما آدم حسابی پیدا نمیشه که
_چطور ؟
+حالا یه مدت که بری و بیای لم بچه هاش دست خودت میاد! فوق العاده خشک و تعصبی و مدل حراستین
شانه بالا می اندازم و کمی از برش کیک نسکافه ایم را می خورم .
_هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟
کیان روبه دخترها می پرسد :
+بله بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟
رویا می خندد و چال کوچکی روی لپ تپلش می افتد .
_فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا
+آنالیز نکن ، فقط می خوام مثل دفعه ی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا !
_دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمی کنم
+آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه !
توی سر و کله ی هم می کوبند که آذر می گوید :
_بالاخره برگشت ، طبق معمول !
رد نگاهش را می گیرم و می رسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم بر می دارد ،کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد می زنند که مارک اند و خدا تومن می ارزند .
کنار نریمان می ایستد و در جواب نق زدن های بچه ها فقط می گوید :
_می دونید که ، من آدم یجا موندن نیستم !
آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ می دهد :
+پس چرا همیشه بر می گردی سرجای اولت ؟
_فکر می کنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟
+ برو بابا بیکارم مگه
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها ...
+هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده
پارسا دست هایش را بالا می برد و می گوید :
_من درخواست ویدئو چک دارم بچه ها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟!
آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند می زند !
دو چشم تیز آبی اش که من را به یاد بچه گربه های روی پشت بام خانه ی آقاجون می اندازد ، خیره می شود روی من ...
می ترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشه ای نگاهش می زند ...
طوری بدون ملاحظه خیره می شود که بجای او من معذب می شوم! خوشتیپ تر و جذاب تر از پسرهای جمع است
بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده ... دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا !
هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
+هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه
_کی؟
+پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته
_چه فازایی؟تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد !
+اگه هنوز هیچی نشده من کل پته ی بچه ها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون .
نفسم را فوت می کنم و سری تکان می دهم . موبایلم زنگ می خورد ، باباست ... نمی توانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت می کنم .سرم را که بلند می کنم دوباره درگیر چشم های مخملی رو به رو می شوم ...
این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده ..
+خب ، کسی نمی خواد این خانوم زیبا رو معرفی کنه ؟
کیان دهان باز می کند اما باز این آذر است که پیش دستی می کند :
+دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی
لحنش بی شباهت به تحقیر نیست .می گویم :
_هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه ؟
+غیر از اینه مگه ؟
_من تا ده سالگی تهران بودم
+مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم
_ولی شهرری بزرگ شدی
با این حرف پارسا همه می زنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار می دهد و می گوید :
+تهرانه بهرحال !
_ولی هلند نیست
+خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری
پارسا چنان بی هوا روی میز می کوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند می شود و فرو می افتد
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
•💙🦋•
No one can go back and
Have a fresh start;
But
anyone can start now
And make a happy ending
هیچکس نمیتونه به عقب برگرده
و شروع تازهای داشته باشه؛
اما
هرکسی میتونه از الان شروع کنه
و یک پایان شاد بسازه
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اصول برنامه ریزی - اصل ٩
یک برنامه مناسب و دقیق باید با رعایت اصولی همراه باشد تا هم اجرایی باشد و هم دانشآموز را به اهداف بلند مدت و کوتاه مدت خود برساند.
- واحد زمانی مرور:
هر روز در برنامه مطالعاتی خود زمانی را به مرور مباحث اختصاص دهید.
مرور سبب میشود تا مطالب را وارد حافظه بلند مدت خود نمایید. همچنین با مرور مطالب می توانید نقاط فراموشی خود را یافته و برای رفع آن ها بکوشید
#برنامه_ریزی
#درس
#بولت_ژورنال
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
°•💛•°
امکان نداره کسی چراغی برای دیگران
روشن کنه و خودش توی تاریکی بمونه
پس مهربون باش ...
It is not possible for anyone to be a beacon for others Turn it on and stay in the dark So be kind..
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」