از کنار یه سری چیزا
باید رد شد و سکوت کرد
یه چیزایی رو نباید دید
یه وقتایی ام نباید شنید
#رفیق
هر چیزی رو برای خودت مهم نکن :)
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
چند سال بعد با امروز هیچ فرقی نخواهد کرد مگر به دو دلیل:
اینکه این مدت چه کتابهایی خوانده یا با چه کسانی معاشرت کرده باشی.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌹جشنواره ماه مبارک رمضان
🍀ترنم وحی
🤩جشن فرشته ها🤩
در سالروز ولادت امام حسن مجتبی(ع)
💐همه ی روزه اولی ها با خانواده هاشون دعوتن
✅زمان: پنج شنبه ۱۷ فروردین ماه
ساعت۱۶ عصر تا اذان مغرب/ همراه با سفره ی افطار و کلی برنامه ی شاد و متنوع برای بچه ها و خانواده ها
✅مکان:بوستان ابوذر،در جوار حرم مطهر شهدای گمنام ابوذر
🍀منتظر حضور سبزتان هستیم
🌱🌷🌱
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
لطفا کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/1380515964C706be45608
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلویکم
ننه علی زن روستایی بود که چون اولین بچه اش اسمش علی بود به او ننه علی می گفتند بچه هایش همه تهران بودند و هرکدوم مشغول کاری و از مادرشون غافل شده بودند. آن زمان آروین را می شناخت وقت هایی که به باغ می آمدند به او سر میزد مثل یک پسر آروین را دوست داشت و آروین هم با تموم وجود او را می پرستید جای مادر بزرگ نداشته آروین را برایش پرکرده بود. آخ که یاد عزیز افتادم سرطان جان او را گرفت و دارفانی را وداع گفت. آن زمان حالم خیلی ناخوشایند بود آنقدر که یک شب به خوابم آمد و از من گِله کرد. از آن به بعد مشغول درسم شدم.
+ رها جان چقدر خوشگل شدی ننه ایم چادر چقدر بهت میاد. بیا که من آب پر کنم بریم خونه یه چایی بخوریم بشینیم از خودت برام بگی چقدر دلم برات تنگ شده
_ منم دلم براتون تنگ شده، باشه ننه علی بده من پر کنم.
به خانه اش که رسیدیم درست مثل قدیم همانطور با سلیقه بخ جا مانده بود و تغییری در آن صورت نگرفته بود. چایی ریختم و تو حیاط کنار ننه علی نشستم چشم انتظار می کشید تا برایش از خودم بگویم بدون کم و کسری برایش از خودم گفتم و این چندوقت و اتفاقات جورواجور.
+ ببینم ننه تو شوهر نکردی؟
خنده ام گرفت و خندیدم. زد پشت دستش و سرش را تکان داد.
+ دختر به این خوشگلی امان من قد تو بودم علی میرفت مدرسه
_ هی چی بگم ننه علی جون
+ بچه که بودید به یاد دارم آروین عین پروانه دورت می چرخید ننه، آنقدر باحیا بود بزرگ تر که شدی عین یک آقا گوشه می نشیست و آروین عین بچه منه ننه میدونم پاکه ژلف هم نیست ننه
_ ژلف چیه
+ مثل این پسرایی که موهاشون سیخ سیخیه دیگه ننه
_ ننه علی اون جلفه نه ژلف
خندیدم که بشکونم از دستم گرفت.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلودوم
+ ببین تروخدا فسقل بچه بزرگ شده داره من و مسخره میکنه طفره نرو ننه حالت از قیافت تابلو بقول شاعر رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون
خجالت زده و ناراحت رو از ننه علی گرفتم. خدایا بنده هات هم دارن حال من و میبینن خودت چاره ای برای من پیدا کن.
+ ننه جان ناراحت نباش من هم قابل بدون و از اون قلب اندازه گنجیشک بهم بگو
_ چی بگم اخه ننه دیگه شما خودتون بهتر میدونید که دلم پیش کیه
+ آخ ننه من قربون دلت بشم نه ننه از کجا بدونم
می دانستم ترفندش است از لبخند گوشه لبش مشخص بود دنبال اذیت کردنم است.
_ ننه اذیت نکن دیگه خجالت میکشم تازه طرف اصلا معلوم نیست من و می خواد یا نه دلش گیر منه یا نه! از شما چه پنهون من که از خدا خواستمش چون کاری از دستم بر نمیاد دیگه هرچی خدا صلاح بدونه منم فردا دیگه عازمم
+ ننه جان غصه نخور خدا ارحم الراحمینِ من میدونم دل آروین هم پیشه تو ننه اما خودش باید دست به کار بشه آخه چقدر شما دوتا بهم میآید دوتاتون محجوب، خوب آخ ایشاالله عروسیتون خودم روسرتون نقل بپاشم
در خانه به صدا در آمد چادرم را سرم کردم. ننه علی رفت در را باز کند.
+ سلام ننه علی این پسر بدجور دلتنگ شما شده اومدم سری بزنم سر راه اینارم خریدم. ننه علی نمیدونی کی اومده! یه دختر بچه کوچولو بود که من همیشه با خودم میاوردمش اینجا میگفتی خدا نقاشیش کرده بعد ها هم دیدیش البته اما گفتم شاید اونموقع یادت نباشه
صدای آروین را می شنیدم با ذوق درحال تعریف و تمجید بود خجالت کشیدم اما کیلو کیلو قند در دلم آب شد. ننه علی با خوشرویی فقط به صحبتش گوش داد.
+ سلام ننه جان دستت دردنکنه ماشاالله چقدر دلت پر بود ننه نرسیده کلی حرف زدی. حالا بیا داخل
از چارچوب در کنار رفت آروین وارد شد و با دیدن من تعجب کرد و حرف در دهانش ماسید. خجالت زده سرش را پایین انداخت.
+ ننه علی نگفتی خوده ایشون که اینجان چجوری شناختیشون، سلام رها خانم
_ سلام یه ننه علی و حسش
+ پسرم بشین که کارت دارم. شما دوتا چقدر بزرگ شدید ماشاالله دور باشه چشم حسود ازتون ننه دورتون بگرده
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوسوم
ننه علی رفت داخل خونه که منم به تبعیت از او وارد خانه شدم. خانه نقلی اما باصفا در آشپزخونه مشغول بود. اسپند دود می کرد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
+ بیا ننه چایی بریز برای پسرم تازه دمه گوارای وجودش
_ من میریزم ننه ولی میشه شما ببرید
+ بریز ناز نکن ننه من خودم این دوران و از بَرم
خنده ام گرفته بود ننه علی را نمی توانستم بپیچانم هرکاری که می گفت را بی برو برگرد باید انجام می دادیم. با اینکه سال ها از او دور بودم اما حسی که به او داشتم وصف ناپذیر بود. هرکسی هم جای من بود همینطور رفتار میکرد بس که او مهربان بود.
_ ننه علی خوبه؟ پررنگ که نیست؟
+ نه ننه خوشرنگه خوشرنگه فقط هول نکنی بریزی رو پسرم
خودش خندید که از دست او حرص خوردم.
_ اع ننه علی دستم ننداز والا شما از جوونا بدتری
+ خوبه خوبه بیا بریم پسرم و تنها گذاشتیم زشته
روسری ام را درست کردم. و سینی به دست پشت ننه به راه افتادم. لرزش را در دست هایم حس می کردم.
_ بفرمایید
انگار زمان نمی گذشت و من همینطور جلو او خمیده ایستاده ام تا چایی را بردارد. نمی دانم در جستجوی چه بود و یا فکر چه بود اما بی حرکت فقط دست هایم را نگاه می کرد که می لرزید.
_ نمی خورید؟ بردارید لطفا
انگار شوک بهش وارد شد تازه چایی را برداشت و روی میز گذاشت.
+ ننه مرد که هول نمی کنه دختره کمرش درد گرفت یکم دیگه منتظرش میذاشتی حق داشت چایی بریز روت
ننه علی خودش می گفت و می خندید.عرق شرم از سر و رویمان می بارید. ننه علی مارا روبه رویش نشانده بود و به گلوله کلمات بسته بود هرطور که بود می خواست از دوتایمان اعتراف بکشد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓