شدیدا مریض شده بودم و دو سه روزی مدرسه نرفتم . یك شب آمد و گفت : پاشو ببرمت دكتر.
به اصرار سعید رفتم دكتر . بعدش خودش رفت داروهایم را گرفت و گفت بریم آمپولت را هم بزن. گفتم من می ترسم ، گفت ترس نداره که .
رفتیم قسمت تزریقات و هركس می رفت و آمپول می زد ، صدای فریادش می آمد.
سعید جلوی در درمانگاه ایستاده بود تا نوبت من شود. آن لحظه من احساس می كردم كه هیچ كس قشنگ تر از او نیست. این حس را واقعا" داشتم و برای خودم هم عجیب بود که چرا اینقدر در نظرم زیبا شده.
كم كم احساس دلپیچه كردم سعید هم مدام می گفت آمپولِ تو چیزی نیست اما وقتی كه نوبتم شد و زدم، حسابی درد كشیدم و زدم زیر گریه.
سعید شروع کرد ادای مرا درآوردن و گفت الكی گفتم، آمپولت خیلی هم قوی بود . اینطوری گفتم كه بری بزنی.
اتفاقا آن شب شام هم خانه آنها دعوت بودیم . انگار شامِ رفتنش را داشت می داد . که رفت و دیگر نیامد.
راوی ؛ #خواهر2
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آقای برادر محترم!
با شما هستم آقا سعید! دقیقا چه فکری پیش خودت کردی با این خاطراتی که از خودت به جا گذاشتی؟! احیانا که نمی خواهی الگوی جوانان شوی با این شرارت هایت؟!
هر بار باید بگردیم میان خاطراتت تا یک خاطره ای پیدا کنیم رد پایی از شیطنتهایت توی آن نباشد.
مثلاً همین دیشب که این خاطره را گذاشتیم واقعا اون بُعد زیبایی ات در روزهای نزدیک به شهادت و آن دلسوزی و مهربانی ات ، انگیزه ای شد برای گذاشتن این خاطره
ولی تو حتی دست از سر این خاطره هم برنداشتی و با ادا در آوردن و شوخی هات نذاشتی یه خاطره ی سنگین و رنگین ازت ثبت بشه.
شنیده بودیم یک بنده خدایی خیلی همه رو می خندونده ، بعد می گه ببینید من بمیرم هم یه جوری می میرم که روز خاکسپاری م هم شما بخندین. می زنه یه جوری سکته می کنه که گویا هر کار می کردند توی قبر صاف بزارندش نمی شده و مثلاً پاش یا دستش بالا قرار می گرفته ، خلاصه همونجا ملت خنده شون می گیره ، حالا راست و دروغ این داستان را نمی دانیم
ولی توئه سعید هنوز همون سعید هستی که یه خاطره ی درست و درمون پر از معنویت و اخلاق نمی شه ازت پیدا کرد، به دو دقیقه نمی رسه که یه حس معنوی را می زنی می ترکانی و بعد هم می شینی روی موتور گازشو می گیری می ری.
شما روز تشییع و خاکسپاری ت هم دست از سر ملت برنداشتی و یه کاری کردی هی کف زدند و کف زدند. هفتمت هم کف زدند.
الآنم طوری نزول کردی وسط خاطراتت که نمی زاری یه روز بدون خنده از کنار خاطراتت بگذریم.
روحت شاد ... کاش بودی ...
این روزها سوار بر موتور با رفقای شهیدت بیا و با آن جگر شیری که داشتی، بزنید به دل اسقاطیلی ها و نابودشان کنید تا دل ملت فلسطین و همه امت ها هم شاد شود.
اللهم عجل لولیک الفرج
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
از بچههای گردان تخریب بود . بعد از علی آقا محمودوند، فرمانده تفحص شد و ۱۷ مهر ۸۰ توی فکه به شهادت رسید
ازش پرسیدن برای چی اومدی اینجا؟ جنگ که تموم شده، دنبال چی هستین؟ گفت ما اینجا دنبال گمشده ی خودمون می گردیم، فکر کن یه دفعه یک دری باز می شه یه بهشتی رو نشونت می دن بعد می بینی همه ی رفیقات اونجا هستن ، یکباره این در را به رویت می بندند، چه حالی داری ؟
ما سالهاست دنبال یه تیر سرگردان هستیم ( که بریم و برسیم به اونجا )
حال همه بچه های تفحص از جمله سعید تقریبا همین بود ... عیش و نوش های شلمچه ها و فکه ها را در جنگ دیده بودند و بعد از جنگ در به در دنبال دری بودند که از این معبر تنگ عبور کنند و خود را به آن شراب طهور و به رفقایشان برسانند.
هدیه به روح #شهید_مجید_پازوکی در سالگرد شهادتش صلوات
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
رضا چند روزی به تهران اومده بود و دوباره داشت عازم منطقه می شد. گفتم رضا یه کم بیشتر بمون .گفت خانم باید بروم ... سعید هم منتظرمه .
این بار که اسم سعید رو آورد ، از کوره در رفتم و گفتم این سعید کیه که از من و خانواده ت برات عزیزتره؟ ... همه ش سعید ... سعید ...
گفت؛ سعید داداشمه ، خیلی دوستم داره ، اصلا باید خودت ببینی ش تا متوجه بشی چی می گم.
بالاخره قرار شد یک روز سعید به خانه مان بیاید و کادوی عروسی مان را بیاورد. رضا گفت؛ خانوم! این آقا سعید خجالتیه ، شما یه جوری نگاهش کن که متوجه نشه.
سعید که وارد خانه شد و پله ها را بالا می رفت، از لای پرده نگاهی به او انداختم؛ یک جوان لاغر و قدبلند که تازه ریش هایش در آمده بود.
رضا اومد یه جعبه داد دستم و گفت این کادو را سعید آورده فکر کنم شیرینی باشه، منم جعبه را گرفتم و گذاشتم داخل یخچال.
گفت؛ سعید رو دیدی ؟ گفتم رضا! این سعید که می گی، اینه ؟ این که خیلی بچه ست. گفت : این همون دوست صمیمی و برادرمه که می گفتم ، خیلی دوستش دارم.
سعید که رفت، رضا گفت؛ خانوم! اون شیرینی رو بردار بیار بخوریم. رفتم در یخچال را باز كردم و جعبه را که برداشتم ، دیدم صدای تیك تیك از توی یخچال می یاد ، در كادو را كه باز كردیم دیدیم ساعت است؛ یک ساعت طاقچه ای
ما که منتظر شیرینی بودیم ، از دیدن ساعت، خنده مان گرفت.
راوی ؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم روزی امروزمون
همین طوری نشسته بودیم و گوشی دستمون بود، مادر هم همینطور با حجاب نشسته بودند و داشتند کرفس خورد می کردند. یکباره یک چیزی از سعید گفتند و به ذهنمون رسید فیلم بگیریم و توی کانال بزاریم.
یه مستندِ کاملا مستند
#مستندات
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
اینم روزی امروزمون همین طوری نشسته بودیم و گوشی دستمون بود، مادر هم همینطور با حجاب نشسته بودند و
اخیرا یک فیلم کوتاهی در فضای مجازی پخش شد که مدام به مادر یک شهیدی می گویند این خاطره ی پسرت را بگو، از آن یکی بگو، ولی مادر آن شهید فقط سکوت می کند. آخرش با بغض، یک کلمه می گوید . می گوید؛ خیییلی دوستش داشتم.
چه چیزی بگوید که زیبایی و دلبری پسرش را به تصویر بکشد؟! صادقانه ترین حرف دلش را می زند. هر چه از رفتار شهید بگوید، نمی تواند اصل مطلب را برساند ... یک کلمه می گوید؛ خیلی دوستش داشتم.
دلبری، به قد و بالا و چشم و ابرو نیست.
این حسی که مادر سعید می گوید؛ دوست داشتم نگاهش کنم و دوست داشتم دیگران نگاهش کنند و خوشگلی اش را متوجه بشوند، چیزی از جنس عشق است.
باید ده ساعتی نشست پای صحبت هایشان تا متوجه شویم ، خلاصه اش همین چند ثانیه است که می گویند؛ دوست داشتم قد و بالایش را نگاه کنم ، دوست داشتم یک جا رد می شوم سعید را ببینم ...
اینکه در زبانحال اباعبدالله الحسین علیه السلام به حضرت علی اکبر هست که می فرمایند بایست تا قد و بالایت را تماشا کنم ... این همان است که از زبان پدران و مادران شهدا می شنویم ...
حالا که صحبت به اینجا رسید یک روضه هم میهمان شویم و ثوابش را هدیه کنیم به روح سعید و همه ی علی اکبرهای خمینی رحمت الله علیه
👇👇
#یادداشت
خواهم اگر به آن قد و بالا ببینمت
باید تو را به وسعت صحرا ببینمت
تکه به تکه جسم تو را جمع کردم و
می چینمت به روی عبا تا ببینمت
حالا که نیزه خورده و پهلو گرفته ای
پیغمبرم... به کسوت زهرا ببینمت
خوبست این که حداقل مادر تو نیست
ور نه چگونه در بر لیلا ببینمت
جان کندن مرا به تمسخر گرفته اند
پیش بساط خنده این ها ببینمت
ترسم ز عمه بود بیاید... که آمده
حالا من عمه را ببرم ... یا ببینمت؟!
تشنه نرفته است ز خون تو دشنه ای
باید به نیزه ها نگرم تا ببینمت
محمد علی بیابانی
https://eitaa.com/sobhehoseini
یه وقتایی زنگ می زد بهم، دخترم خونه مون بود گوشی رو بر می داشت. سعید می گفت؛ گوشی رو بده مامانت، من دوست پسرشم.
دخترم متوجه می شد سعیده. می خندید و می گفت مامان گوشی رو بردار، سعیده.
بعضی موقع ها هم مسیرش سمت خونه ما می خورد می اومد بهم سر می زد، می گفت عمه اومدم یه بوسِت کنم و برم.
چهار دست و پا از پله ها می اومد بالا. می گفتم چرا اینطوری می یای؟ می گفت موکت کثیف می شه، بیا یه دقیقه ببینمت و برم. می گفتم عمه جان! کثیف بشه، فدای سرت، بیا بالا.
به قرآن مجید وقتی می دیدمش قلبم شاد می شد، انگار قوت می گرفتم. یعنی یه روحیه و یه مرامی داشت که وقتی می دیدیش انگار بهت یه جونِ دوباره می داد.
راوی ؛ #عمه_سکینه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی)
@shalamchekojaboodi
خیلی امر به معروف و نهی از منکر می کرد و در راه خدا اصلا ترسی از چیزی نداشت. چندین بار هم به خاطر امر به معروف هایش می ریختند سرش، چاقو رویش می کشیدند و خونی مالین به خانه می آمد.
خانمش میگفت: آخر ، جانش را پای امر به معروف می گذارد ، سعید می گفت ؛ چند سال پای جبهه و جنگ، جانم را گذاشتم خدا قبول نکرد ، اگر حالا با یک امر به معروف و نهی از منکر می خواهد طوریم بشود ، خب بشود.
ما می ترسیدیم که مبادا فلانی بدش بیاید و یا بلایی سرش بیاورند ، ولی او دنبال رضای خدا بود و هر جا می توانست امر به معروف انجام دهد، انجام میداد، در بستگان اگر بدحجابی میدید، میگفت ؛ اینها باید رعایت کنند. حالا بعضی ها بهشان برمی خورد.
در مقابلِ عروسی های پر سر و صدا ساکت نمی نشست. بعد از ازدواجش یک عروسی ای که صدای ترانه اش محل را برداشته بود، برگزار شده بود. یکی از همسایه ها گفته بود؛ مثل اینکه دیشب سعید در این محل نبود ، چون اگر بود این صداها ادامه پیدا نمی کرد، گفتم نه، خانهاش اینجا نیست.
اول آرام تذکر میداد و بعد صدای اعتراضش بلند میشد . پدرش میگفت مردم با یکی دو بار گفتن شما درست نمی شوند.
می گفت امام فرمودند شما تکلیفتان را انجام دهید و به دنبال نتیجه اش نباشید. این همه مجروح و شهید و اسیر دادیم ما نمیتوانیم بی تفاوت باشیم و آرام بنشینیم.
راوی ؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
📣📣📣
راهپیمایی امروز برای محکوم کردن جنایات اسرائیل و حمایت از مقاومت فلسطین ، مصداق اقامه ی بزرگترین امر به معروف و نهی از منکر است.
به قول سعید؛ این همه خون ریخته شده ، ما نباید بی تفاوت باشیم.😔😔
باشد که قدمهایمان را بپذیرند و آرزوی یا لیتنا کنا معکم مان را محقق کنند تا در رکاب حاج احمد متوسلیان و شهید تهرانی مقدم و همه شهدایی که آرزوی شرکت در جهاد، مقابل این غده سرطانی را داشتند، ما را هم بپذیرند🤲 🤲
این شر مطلق ، دیگر ترمیم پذیر نیست و چاره ای جز نابودی و محو شدن ندارد.
مرگ بر اسرائیل
مرگ برآمریکا
اللهم عجل لولیک الفرج
#ارسالی_اعضا
ان شاء الله شهدا دست فرزندان مون رو بگیرند 🤲
@shalamchekojaboodi
🔖 صلوات کارها را خیلی آسانتر میکند، امداد حضرات معصومین را بیشتر و روحیه ما را آماده میکند اگر لازم بود کمک بیشتری بکنیم.
🔰 با دعا و شرکت در ختم صلوات👇مجاهدین اسلام را یاری کنیم
🌐 https://EitaaBot.ir/counter/xntl02
🔖برشی از درس المیزان ۱۴۰۲/۰۷/۱۷
#طوفان_الاقصی
✅ مرکزتنظیمونشرآثاراستادعابدینی
🌐 TAMHIS.IR
دیروز سر مزار سعید داشتم دنبال ظرفی میگشتم که آب بیاورم و مزار را بشویم. یک دفعه خانمی که سر مزار شهید غلامی ایستاده بود، از بین تابلوها به مزار سعید اشاره کرد و گفت؛ خیلی مهربون بود. ما باهاش همسایه بودیم.
گفتم؛ شما کجا می نشستین؟
_مجمتع صابرین
_همسر شهید هستین ؟
_بله
_همسر کدوم شهید ؟
_شهید قهرمان قاصد
شروع کرد به تعریف کردن که ؛ این آقا سعید خیلی مهربون بود... خیییییلی ...
خیلی با بچه های شهدا می جوشید و بچه های شهدا عاشقش بودند...
هیئت مینداخت خونه ی شهدا ، بچه ها دوست داشتند زودتر نوبت اونا بشه ، آقا سعید هم می گفت صبر کنید، خونه همه تون می یایم...
اون موقع صادق کوچیک بود و می گفت این بچه رو بدین دست بچه های شهدا تا متبرکش کنند.
یکبار به پسرم یک تسبیح داده بود، بهش گفتم بده به من بزارم توی جانمازم. گفت نه اینو آقا سعید داده، مال خودمه. گفتم پس باید باهاش صلوات بفرستی ها. دوست نداشت یادگاری آقا سعید رو به کسی بده.
خانم قاصد مابین صحبتش اشاره کرد به مشمایی که دستش بود. گفت هر وقت می آیم با خودم دبه و جارو می آورم و مزار را می شویم.
دبه اش را گرفتم، رفتم آب آوردم و سنگ را شستم. این هم روزی پنجشنبه مان بود ...
راوی؛ خواهر به نقل از #خانم_قاصد
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
تقارن خاطره ی تسبیح علی آقا در مدرسه با خاطره ی تسبیح پسر شهید قاصد که در یک روز این دوخاطره به دست مون رسید، برامون جالب بود.
اینم ادامه ش👆 از زبان خانم دکتر امینی ؛ مادر علی آقا
(برای خواندن کامل پیام ، روی عکس ضربه بزنید )
@shalamchekojaboodi
👆 #ارسالی_اعضا
عجب ... چه روزهایی شده این روزها ... هر روز با آدمهایی مواجه می شویم که پیام می دن یا می بینیم شون و می گن ما رفیق سعید بودیم
بیخود نبود که اون بنده خدا می گفت اگر هر کدوم از رفیقای سعید توی همون استخر کانون که آنجا غسلش دادن ، فقط یه چوب کبریت بندازن، اون استخر پر می شه ...
و سعید هنوز هم همان قدر #رفیق_باز ...
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
آن روزها در مجمتع صابرین، هر هفته خانه ی یکی از شهدا زیارت عاشورا برگزار می شد ، تا اینکه نوبت به منزل ما رسید.
برنامه را به خوبی برگزار کردیم و موقع پذیرایی من رفتم آشپزخانه تا چای بیاورم. همان موقع آقای شاهدی تعدادی سکه ۱۰ تومانی که آن زمان تازه آمده بود، به همه بچهها دادند. ( آقا سعید هر از چندگاهی در هیئت هدیه ای اعم از کارت زیارت عاشورا و تسبیح و سکه و ... به فرزندان شهدا می دادند )
بچهها با ذوق فراوان به سمت من آمدند و گفتن قاصد! آقای شاهدی به ما یک سکه داده، به تو هم داده ؟ من با تعجب گفتم نه.
رفتم پیش آقای شاهدی و گفتم سکه ی من کو؟ با ناراحتی سری تکان داد و گفت تمام شد. من خیلی دلخور شدم.
مراسم تمام شد و فردای آن روز در حیاط شهرک در حال بازی بودیم که آقای شاهدی همه بچهها را صدا کرد و ما دست از بازی کشیدیم و رفتیم پیش ایشون
رو به بچه ها کرد، دو تا سکه ازجیبش در آورد و به من داد. گفت این دو تا سکه برای مهدی قاصد. یکی ش که سهمش بود. اون یکی هم به خاطر اینکه از دلش در بیاورم.
من با خوشحالی سکه ها رو گرفتم و رویش را بوسیدم. بچهها همه دست زدند و اون روز یک خاطره شیرین و به یادماندنی در ذهنم حک شد.
راوی ؛ آقای #مهدی_قاصد
#خاطرات_سعید
___
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
آن روزها در مجمتع صابرین، هر هفته خانه ی یکی از شهدا زیارت عاشورا برگزار می شد ، تا اینکه نوبت به
👆
این خاطره را هم امروز ، فرزند #شهید_قهرمان_قاصد فرستادند.
هدیه به روح پدرشون #صلوات
از صبح تا شب با هم توی لشکر بودیم و بعد که می اومدیم بیرون ، یه دفعه عشقی پیشنهاد می داد؛ بریم آمِیت؟!
آمِیت یه چلوکبابی بود توی خیابون ایران. رستوران نبود، یه مغازهای بود که یه پنجره باز کرده بود و از اونجا غذا بیرون می داد.
پشتش هم یه جایی داشت، فقط کسانی مثل سعید را که میشناخت ، میبرد آنجا غذا بخورند . آقا مهدی بود بهش میگفتن آمِیت.
سعید دنبال خوردن کباب و جوجه و اینا هم نبود،
بارها می رفتیم اونجا به خاطر قیمه ش. می گفت آمِیت آشششپز امام حسینه.
براش مهم بود از چه کسی غذا می گیره.
یه بار هم از گشنگی داشتیم می مُردیم ، رفتیم ساندویچی ، تا سفارش دادیم ، لغوش کرد و گفت بیا بریم .گفتم چی شد ؟ گفت یارو عکس امام رو نزده توی مغازه ش ...
( ترجیح می داد گشنه بمونه ولی از کسی غذا بگیره که به اهلبیت (ع) و رهبری ارادت داشته باشه )
راوی ؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بچه آخرمان که به دنیا آمد ، سعید آمد بیمارستان شهید چمران ولی چون چند تا خانم توی اتاق بودند داخل نیامد و توی سالن منتظر نشست تا اینکه من را صدا زدند و آمدم بیرون.
گفت مامان من آمدم فاطمه را ببینم، گفتم من می خواهم اسمش را انسیه بگذارم، گفت نه همان فاطمه است. از پشت پنجره بچه را دید و رفت.
وقتی از بیمارستان آمدم سعید اسفند دود کرده بود . بچه را وسط اتاق گذاشته بود ، چیزهایی می خواند و همه می خندیدند.
بعد هم قرآن آورد و گفت اصلا اسم ها را بین قرآن بگذاریم و هر چه در آمد ، نامش همان بشود. خودش نوشت و گذاشت بین صفحات قرآن.
یک برگه را برداشتیم و اتفاقا همان نامِ فاطمه در آمد. من هم به فال نیک گرفتم و موافقت کردم.
طولی نکشید متوجه شدیم تمام اسم هایی که نوشته و لای قرآن گذاشته فاطمه است.
باز هم از دستش کلی خندیدیم و آخر همان اسم پیشنهادی سعید را روی بچه گذاشتیم.
از دختر بچه هایی که نامشان فاطمه بود و یا چادر سر می کردند، خیلی خوشش می آمد و اسمشان را آنقدر زیبا صدا می کرد که من کیف می کردم.
راوی ؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی)
@shalamchekojaboodi
دیروز از کنار مجمتع صابرین رد شدیم و دقایقی توقف کردیم و این عکس را از درب مجمتع و این آسمان ابری گرفتیم
یاد آن روزها به خیر که سعید با موتور یا پیاده ، وارد این مجتمع می شد و نه تنها از صدای موتورش، رضا و صادق ، بابا ... بابا کنان به سمت در می دویدند ... بلکه فرزندان شهدا هم که در حیاط درحال بازی بودند ، با دیدنش خوشحال می شدند و به سمتش می دویدند ...
◀️◀️
دیروز از کنار مجمتع صابرین رد شدیم و دقایقی توقف کردیم و این عکس را از درب مجمتع و این آسمان ابری گرفتیم
یاد آن روزها به خیر که سعید با موتور یا پیاده ، وارد این مجتمع می شد و نه تنها از صدای موتورش، رضا و صادق ، بابا ... بابا کنان به سمت در می دویدند ... بلکه فرزندان شهدا هم که در حیاط درحال بازی بودند ، با دیدنش خوشحال می شدند و به سمتش می دویدند ...
یاد آن روز به خیر که می خواستند با خانواده رسولی یک سفر به سمت قم بروند. همان سفری که از کاشان و آقاعلی عباس سر درآوردند.
چقدر سعید تلاش کرد که بچه ها متوجه نشوند اینها دارند به مسافرت می روند.
خانم رسولی می گفت ؛ چه پروژه ای داشتیم برای بردن وسایل به سمت ماشین و سوار شدن بر آن ؛ من وسایل را می گرفتم زیر چادرم ، می بردم خانه آقا سعید اینا در بلوک روبرو و بعد خانومش با یه فاصله ای مثلاً ده دقیقه یکبار یک وسیله ای را می گرفت زیر چادرش می برد توی صندوق عقب ماشین می گذاشت.
آخر سر هم آقا سعید ماشین را برد بیرون مجمتع و ما رفتیم در خیابان سوار شدیم.
سعید خیلی مراقب بوده و تاکید می کرده که مبادا بچه ها متوجه شوند که آنها دارند به مسافرت می روند و خدایی نکرده غصه بخورند و دلشان بشکند.
چه روزهایی را این مجمتع به خود دید ... بچه هایی که پدرشان شهید شده بود و چند صباحی دلخوش به سعیدی بودند که از همین در وارد شود و به سمتش بدوند و چه بسا یاد پدر برایشان زنده شود.
یاد آن هیئت ها به خیر که روضه حضرت رقیه سلام الله علیها را به خاطر حضور فرزندان شهدا نمی توانست بخواند ، آن روزها که سر و صدای این بچه ها در حیاط مجتمع بلند بود و سعید هم گاهی همبازی شان می شد و با آنها فوتبال بازی می کرد.
و یا گوشه ای از حیاط، رفیقانه دست به گردن فرزند نوجوان و جوان شهیدی می انداخت و هم صحبتش می شد تا او را از راه اشتباهی که در پیش گرفته منصرف کند...
و چقدر کوتاه بود این ایام ... سه سال بعد در یک روز زمستانی، دل بچه ها مثل هوای ابری این تصویر ، به خاطر از دست دادن کسی که عاشقانه دوستش داشتند، گرفت و به جای آن قامت ایستاده ، تابوت سعید بود که از این در وارد می شد و با بچه ها برای همیشه وداع می کرد ...
#خاطرات_سعید
#یادداشت
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی)
@shalamchekojaboodi