⚘دعای هر روز ماه رجب به یاد همه شهدا و به یاد سعید که در آخرین روز ماه رجب به ندای أین الرجبیون، لبیک گفت و جام شهادت را با زبان روزه سرکشید ...
صدقه اول ماه فراموش نشود
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یادش به خیر؛ سالهای ۶۵ تا ۶۷، زمانی که بچههای گردان، یه هفته ده روز بعد از عملیات ها مرخصی می اومدن، توی این مدت مرخصی هم یه تعدادی از بچه ها از جمله سعید همه با هم بودیم...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یادش به خیر؛ سالهای ۶۵ تا ۶۷، زمانی که بچههای گردان، یه هفته ده روز بعد از عملیات ها مرخصی می اومدن، توی این مدت مرخصی هم یه تعدادی از بچه ها از جمله سعید همه با هم بودیم.
توی مرخصی کارمون این بود که با هم دسته جمعی بریم بهشت زهرا، سر خاک رفقایی که تو عملیات شهید شده بودند یا بریم خونهشون سر بزنیم، یا شبا بریم هیئت ...
خونه پدری خدابیامرزمون یک زیرزمینی داشت که هنوزم همون شکلی هست، اونجا پاتوق بچههای گردان بود، یه سری بچههای قدیم که با هم خیلی عیاق بودیم، زمانی که مرخصی بودیم تقریبا همهش اونجا با هم بودیم.
هر کسی هر ساعتی دوست داشت می اومد، میرفت، شب می خوابیدند. همه با هم یا بیرون بودیم؛ این ور، اون ور، بهشت زهرا، خونه شهدا، هیئت و ... یا اونجا توی زیرزمین بودیم. همه هم با موتور می اومدند، از جمله سعید که موتور سنگین داشت.
مثلاً یکی دو نفر ساعت ۲ بعد از ظهر می رسیدند، دو سه نفر بعدی ۳ بعد از ظهر، بعدیها ۴ بعد از ظهر ...خلاصه رفقا هر ساعتی می رسیدند، گشنه و تشنه میاومدند و ما می گفتیم مادر دوتا از رفقا اومدن، ناهار به ما بده. مادرمون هم بنده خدا اول که ناهار هر چی داشت بهمون می داد. بعدش برای نفرات بعدی که می رسیدند نیمرو درست می کرد، گروه بعد مثلا به تخم مرغ نمی رسیدند، به سوسیس کالباس می رسیدند. رفقایی که بودند همه یادشونه و الآنم بازگو می کنند.
اون موقع ها مادر ما یه غذایی درست میکرد، اینطوری که سیب زمینی رو ریز ریز میکرد، گوشت چرخ کرده رو هم قلقلی میکرد، اینو توی یه آبی میپخت و یه غذای آبداری میشد و ما میخوردیم.
یه روز که سعید با بچه ها اومدند پایین، گفتم مادر سه چهار تا رفقا اومدن، یه ناهاری بهمون بده گفت الان بهتون می دم.
این غذا که گوشت چرخ کرده قلقلی و سیب زمینی آبدار بود ریخت توی یه کاسه ای و با نون و اینا داد پایین بخوریم. بچهها گفتن اسم این غذا چیه؟ بهش چی بگیم؟ شاید خود سعید یا یکی دیگه از بچه ها اون وسط برگشت گفت؛ به این می گن دست به گردن.
اینو گفت و همه زدند زیر خنده، غش غش میخندیدند، دیگه سعید مگه ول کرد ما رو با این دست به گردن؟! اون روز رو ریخت به هم ...
دست به گردن رو خوردیم و جلسات بعد همه می گفتن ما دست به گردن می خوایم. به مادرم گفتم مادر دست به گردن درست کن ما می خوایم ظهر بیایم.
سعید هم دیگه دست بردار نبود، هر موقع بیرون بودیم میگفت به مادرت بگو ما می خوایم بیایم دست به گردن بخوریم 😂
راوی؛ آقای حسین #طوسی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سلام و عرض ادب خدمت همه بزرگواران
ان شاء الله تصمیم داریم تا پایان امسال یعنی ظرف ۶۶ روز پایانی سال، هر آنچه از خاطرات سعید هست، گردآوری کنیم و سپس آنها را برای کتاب آماده کنیم.
لذا از همه بزرگوارانی که میتوانند در این زمینه ما را یاری دهند تا کتاب هر چه پربارتری تهیه شود، استمداد میطلبیم که در قالب صوت یا متن، خاطرات خود و یا دیگران را در این بازه زمانی به شناسه مدیر کانال ارسال نمایند.
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار 🤲
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
اومدم هیئت دیدم رو موتور نشسته، خیلی عصبانی بود و منتظر بود من بیام برسم. وقتی رسیدم گفت کاری نداری؟ من دارم میرم؟گفتم کجا؟ مگه هیئت نمی یای؟
گفت من دیگه توی این هیئت نمی یام، به من هم هیچ ربطی نداره. گفتم چی شده حالا؟ چه اتفاقی افتاده؟
گفت تا این آقای مداح میخواد توی این هیئت بیاد من توی این هیئت نمی یام.
گفتم بابا این مداح را که خودت آوردی آخه. گفت آره من آوردم ولی دو سه بار بهش تذکر دادم و گوش نکرده، از این به بعد هیئت یا جای ایشونه یا جای من.
یکی از دوستان اومد بیرون، منو کشید کنار گفت آقای شاهدی تو حیاط با مداح دست به یقه شده و ...
گفتم عجب! بعد اومدم بهش گفتم تو که اینو انداختی بیرون، دیگه چیه؟
گفت آره انداختمش بیرون ولی خودم ناراحتم. اشتباه کردم، منتظر بودم شما بیاین تا تکلیف منو روشن کنید.
گفتم حالا مشکل چی بود؟ گفت مقام معظم رهبری رو دعا نمی کنه، چند بار بهش تذکر دادم، گوش نکرد. سعید متوجه شده بود مداح خط و خطوط ولایی نداره و یه سری تذکرات سیاسی بهش داده بود ولی او گوش نکرده بود.
بالاخره با هم درگیر شده بودند ... من دوست نداشتم آقا سعید حذف بشه، گفتم شما بیا برو پای کار هیئت یه نفر دیگه از مداحان دم دستی خودمون رو برای مداحی گذاشتیم.
گاهی وقتا خود آقا سعید هم در حد یه زیارت عاشورایی می خوند و این اواخر کمی مداحی هم می کرد.
راوی : آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
تنها امام سامره تنها چه ميكني؟
در كاروان سراي گداها چه ميكني؟
دارم براي رنگِ تنت گريه ميكنم
پايِ نفس نفس زدنت گريه ميكنم
باور كنيم حرمت تو مستدام بود؟
يا بردن تو بردنِ با احترام بود؟
باور كنيم شأن تورا رَد نكرده است؟
اين بد دهانِ شهر به تو بد نكرده است؟
گرد و غبار، روي تو اي يار ريختند
روي سر ِتو از در و ديوار ريختند
مردِ خدا كجا و اينهمه تحقير وايِ من
بزم شراب و آيه ي تطهير وايِ من
هرچند بين ره بدنت را كشيد و بُرد
دستِ كسي به رويِ زن و بچه ات نخورد
باران نيزه، نيزه نصيب تنت نشد
دست كسي مزاحم پيراهنت نشد
اين سينه ات مكانِ نشستِ كسي نشد
ديگر سر تو دست به دست كسي نشد
علی اکبر لطیفیان
#مرثیه_امام_هادی علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
معمولا بیخبر میاومد. وقتی پشت درِ خونه صدای موتور تریلش رو میشنیدم متوجه میشدم آقاسعید اومده و کارم داره، زنگ خونه رو که میزد دیگه سریع آماده میشدم میاومدم پائین.
این بار در رو که باز کردم دیدم پسرش هم با خودش آورده، با تعجب یه نگاه به بچه کردم، یه نگاه به خودش انداختم، به شوخی بهش گفتم؛ این بچهی توئه؟! مطمئنی؟
گفت؛ آره دیگه پسرم صادقه؛ محمدصادق.
گفتم پس چرا اینقدر بور و مو طلاییه؟! تو که مثل خودم سبزه و پررنگی. مطمئنی اشتباهی نشده توی بیمارستان؟!
با لبخند همیشگیش گفت؛ بشین بریم بابا. پریدم ترک موتور و از کوچه زدیم بیرون. راه که افتادیم دیدم به همون سبک مجردی داره رانندگی می کنه و لایی میکشه و ...
گفتم سعید جان! ما که جزء آدمیزاد حساب نمیشیم، لااقل این که دیگه بچه خودته، یه کم رعایت کن.
گفت صادقم این کاره ست، عین خیالش نیست، نگاش کن. نگاه کردم دیدم آره خوشحال و خندون نشسته جلوی موتور و بدون هیچ ترسی داره کیف میکنه از رانندگی باباجونش.❤️
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 حمله موشکی به مقرهای جاسوسی و تجمع گروهکهای تروریستی ضدایرانی در اربیل عراق و ناکامی پدافند آمریکایی در برابر موشکهای ایرانی
این فقط انتقام یکی از گوشواره های قلبی بود 💔
الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر
پیش به سوی #انتقام_سخت
@shalamchekojaboodi
هر کسی را که میبینی میگوید ارتباطش با من خیلی خوب بود یا میگویند حرفهایش را با من در میان میگذاشت ولی من میدانستم که اخلاق سعید همینطوری ست که با پیر و جوان، پیرزن و پیرمرد و بچه کوچک می جوشید.
علی رغم اینکه با مادرانِ دوستانش خیلی گرم رفتار میکرد ولی بعد از شهادت دوستانش خانهی مادرانشان نمیرفت. خیلی ناراحت میشدم و یکبار گفتم سعید جان چرا دیگر به خانه شان نمیروی؟ میگفت؛ مامان دیگه طاقت نمی آورم که باهاشون تماس بگیرم یا به خانهشان بروم، فکر میکنم آنها هم دیگر نمیتوانند با من ارتباط برقرار کنند، میگفتم نه سعید جان اینطور نیست وقتی بروی آنها خیلی هم خوشحال میشوند...
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
از نامه هایی که از منطقه میداد، خیلی خوشم میآمد و بارها میخواندمشان. حتی زمانی که خودش تهران بود باز هم نامه هایش را برمیداشتم و میخواندم؛ نامه هایی که در آن سرزمین نوشته می شد حال و هوای دیگری داشت و نظر کرده بود. امضایش هم خمینی رهبر بود.
یک دفترچه کوچک با جلد قرمزرنگ داشت که ابیات و اشعاری را که دوست داشت در آن مینوشت. عکس هایش که در جبهه انداخته بود خیلی قشنگ بود، بارها می نشستم و آن آلبومهای کوچک را ورق می زدم و نگاه می کردم.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی خدا می گوید شهدا زنده اند، یعنی واقعا زنده اند، یعنی همینجا و همین لحظه حضور دارند و هستند
این روزها آنقدر زنده بودن سعید را درک کرده ایم که از بیان آن عاجزیم 😭😭😭😭
آنقدر حضورش پررنگ است که نمی دانیم کدام نشانه از حضورش را بگوییم 😭😭😭😭
از دریافت خاطرات از این طرف و آن طرف ، تا حتی فکری که از ذهنمان می گذرد و سعید جوابش را می دهد تا خیلی موارد دیگر ..
خدایا قدرتی به ما بده که زنده بودن شهید را به تصویر و به قلم بکشیم 😭😭😭
خدایا این زنده بودن و این حیات طیبه را نصیب جمیع آرزومندان بگردان 🤲🤲🤲😭😭
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
رابطه من و سعید با هم خیلی نزدیک بود. اون روحیه ی جهادی سعید هم ما رو به سمت او کشیده بود، هم او به خاطر صفای باطن خودش و اخلاصش دور و بر ما (که مداح اهلبیت علیهم السلام بودیم) می چرخید.
من او را سین شِ صداش میکردم؛ حرف اول اسمشو با حرف اول فامیلی شو میگفتم و بین بچه های ما به همین اسم معروف شده بود و مثلا میگفتن سین ش نیومده؟ میگفتن چرا اومده اونجاست، سعید هم خیلی دوست داشت که اینجوری صداش میکردیم.
یکی از خصوصیات آقا سعید این بود که اگر دوتا راه به مقصد ختم میشد، سعید حتما راه سخت را انتخاب میکرد.
یه وقتایی به من میگفت؛ حاج حسین! من دوست دارم یه مأموریتی سپاه بهم بده تو زمستون، برف هم اومده باشه، شب هم باشه، من با یه ماشین وانت پر از وسایل برم سمت جبهه، تنها هم باشم، نیمه شب ماشینم خراب بشه تو برف، بیام پایین شروع کنم ماشین را درست کردن...
بهش گفتم آخه پسر! این چه آرزوئیه؟! گفت من این کارای سخت رو دوست دارم.
روحیه ش واقعا جهادی بود و میدانید که نوعا عرفا و مردان اهل نبرد این جوری اند؛ کارهای سخت را انتخاب میکنند و سعید هم اینطور بود.
راوی: حاج حسین #سازور
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ذكر اهل آسمان ، حاج حسین سازور .mp3
989.6K
مدح امیرالمؤمنین علیه السلام با نوای حاج حسین سازور
یک شب در مقر تفحص فکه، آب تمام شده بود و ۴ نفر از بچه ها سریع رفتیم تا از دوکوهه آب بیاوریم. توی راه برگشت، گازشو گرفتیم تا آب را به موقع به مقر برسونیم... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یک شب در مقر تفحص فکه، آب تمام شده بود و ۴ نفر از بچه ها سریع رفتیم تا از دوکوهه آب بیاوریم. توی راه برگشت، گازشو گرفتیم تا آب را به موقع به مقر برسونیم، ولی ماشین پنچر شد و چرخ کمکی هم نداشتیم. اون موقع شب، توی دل بیابون هیچ ماشینی هم تردد نمی کرد.
منتظر موندیم تا یه ماشین از اونجا رد بشه و بتونیم یه کمکی ازش بگیریم، هوا به شدت سرد بود و هی خدا خدا میکردیم که یکی از اونجا رد بشه.
حالا چی؟! توی این شرایطی که داشتیم از سرما یخ میبستیم، سعید و محمود شروع به صحبت کردند و توی اون تاریکی شب از خاطرات زندگی و شیرین کاریهای بچه هاشون میگفتند و میخندیدند.
مثلاً آقا سعید از رضا میگفت، از اینکه محمدصادقش عشق موتور داره، آقا محمود هم از دخترش (زینب) میگفت، میگفت تا میرسم خونه و میبینمش خستگی از تنم درمی ره و ... من و آقای دامغانی هم مجرد بودیم و چیزی برای گفتن نداشتیم به خاطر همین مجبور بودیم خاطرات اونا رو گوش کنیم.
اونجا روباه و گراز زیاد داشت و مدام از ماشین که پیاده میشدیم صدای زوزه شان میآمد، چهار نفر توی اتاقک تویوتا از شدت سرما پاهامون قفل شده بود.
از حول و حوش ساعت ۱۰، ۱۱ شب که ما با هزار لیتر آب پشت وانت، پنچر کردیم، تا خود صبح توی ماشین یخ بستیم و منتظر بودیم. بالاخره بچه های ارتش اومدند و تا خبر را به بچه های مقر ما بدهند نزدیک ظهر شد.
طفلی بچه هایی که منتظر آب بودند خیلی اون شب عطش کشیدند و تا نزدیک ظهر تشنه مونده بودند.
آن شب وقتی به دوکوهه رفتیم سعید و محمود حمام رفتند (و شاید غسل شهادتشان را هم کردند) و خیلی خوشگل شده بودند. دو سه روز بعد هم به آرزویشان رسیدند و در آخرین روز ماه رجب شهید شدند.
راوی؛ آقای داوود #دشتی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
1396-12-21_08-31-38_4_91_555_.mp3
5.86M
شهادت، شهادت همه آرزومه ...