eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
286 دنبال‌کننده
1هزار عکس
250 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
تا یکسال بعد از شهادتش خیلی ناراحت بودم ، نه خودم و نه هیچکس هم خوابی از سعید نمی دید ، این بی خبری بیشتر ناراحتم می کرد ... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ تا یکسال بعد از شهادتش خیلی ناراحت بودم، نه خودم و نه هیچکس هم خوابی از سعید نمی دید، این بی خبری بیشتر ناراحتم می کرد. با اینکه خیلی وقتها بی‌خواب هستم ولی آن روزها با حال بسیار گرفته خواب به چشمانم می‌آمد و فقط در خواب، آرام بودم. وقتی بیدار می‌شدم باز هم غم به دلم هجوم می‌آورد و در همان حال، یاد حضرت زینب سلام الله علیها می افتادم. با حضرت صحبت می‌کردم و می‌گفتم؛ بمیرم برای مصیبت هایت، چه کشیدی؟! بچه‌ی من خاک پای اهلبیت علیهم السلام هم نبود، اینقدر گرفته و ناراحتم. تا می‌آمدم به سعید و نبودنش فکر کنم، یاد این می‌افتادم که حضرت زینب سلام الله علیها چه مصایبی به سرش آمد و چه کشید. یک روز همین طور که غمگین نشسته بودم و فکر می‌کردم که سعید رفت و از ما دور شد و گریه می‌کردم، یکباره زنگ خانه به صدا درآمد. دوست قدیمی و همسایه سابق‌مان بود که آمد و نشست، شروع کرد به گریه کردن. گفت چهلم سعید قسمت‌مان شد رفتیم حج و نشد که در مراسم سعید شرکت کنیم. می‌گفت حاج سعید حدادیان و برخی دوستان سعید هم به سفر حج آمده بودند و مدام از سعید یاد می‌کردند و داستان تو برو مکه و من می رم فکه را می‌گفتند. گفت در مکه خواب سعید را دیدم در خواب به من گفت؛ حاج خانم ما باعث مکه آمدن شما شدیم، گفتم آره می‌دانم. بعد سعید دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت این سینه برای اهل بیت بوده و حالا سوراخ شده. الان هم مادرم زیر بغلمو گرفته، چندین بار تکرار کرد که الان مادرم زیر بغلمو گرفته از مکه که آمدم می خواستم این خواب را برایت تعریف کنم ولی آنقدر مشغول دید و بازدیدها شدم، یادم رفت بیایم و یا تماس بگیرم تا این خواب را برایتان تعریف کنم. چندی پیش از طرف بسیج رفتیم مشهد، شب اول که در مشهد بودیم خواب دیدم سعید آمده و با ناراحتی گفت؛ حاج خانوم! مگر نگفتم به مامانم بگو، گفتم ببخشید من سرم شلوغ بود و یادم رفت. یک دفعه چیزی مثل نامه ای که لوله شده باشد به من داد و گفت حتما این را به مادرم بده دو سه دفعه این را تکرار کرد. این دوستم وقتی خواب را برایم تعریف کرد، خودش گریه می‌کرد و من هم گریه می‌کردم. می‌گفت وقتی این خواب را دیدم یک حالی شدم، گفتم از مشهد که برگشتم باید بروم خانه شان و ماجرا را بگویم. انگار این خواب و پیغام سعید من را از بی خبری درآورد و بهم آرامش داد از آن به بعد دیگر آنقدر بی تاب نبودم. راوی؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند ‌‌
یادم می یاد سال ۶۹ آخرای جنگ و یا پایان جنگ بود که لشگر۲۷ پادگان ولیعصر را تحویل داده بود و آمده بود به این پادگان جدید که انتهای پیروزیه و الان هم هست... ( ادامه)⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ یادم می یاد آخرای جنگ و یا بعد از جنگ بود که لشگر۲۷، پادگان ولیعصر (عج) را تحویل داده بود و آمده بود به این پادگان جدید که انتهای پیروزیه و الان هم هست. لشگر رفته بود داخل ساختمان اسبدوانی قدیم و ما گردان ها را هم فرستادند پشت اون ساختمان ها؛ تپه های سنگلاخی و اینا که زمان شاه شکارگاه بود. اونجا گردان گردان همه چادر زدیم و گفتند اینجا می خوایم تیپ را تشکیل بدیم. البته بعدا برای گردان ها هم ساختمان ساختند. من تازه کادر شده بودم و سعید هم کادر بود. اون زمان من یه دونه جیپ رومانی داشتم که خیلی قدرت داشت و با اون می اومدم توی پادگان و چون ما اون پشت بودیم، جلوی پادگان ما رو با ماشین راه می‌دادن داخل. یعنی بچه هایی که موتور یا ماشین داشتند با وسیله هاشون می‌اومدند، چون مسافت، زیاد بود و یه جاده بود که می رفتیم اون بالا دم چادرها. یه روز گفتم سعید من می‌خوام با ماشین از پشت اون تپه‌ها و سنگلاخ‌ها برم کمک های ماشین رو امتحان کنم. سعید گفت منم می‌یام. نشست صندلی بغل من و با این جیپ از تپه رفتیم بالا. جاده که نبود تپه رو همینجوری رفتیم و از جلوی تپه که مشرف بود به اون محوطه ی چادرهای گردان خواستیم بیایم پایین که بریم سمت چادرا، خوردیم به یه قسمتی از تپه که سنگلاخی و صخره ای بود. دیدیم خدایا ماشین نمی‌تونه بیاد پایین، دیگه من یه سانت یه سانت با دنده و کمک و اینا تلاش کردم که بیام پایین. این وسط دیدم سعید درِ سمت خودشو باز کرد و رفت نشست لب صندلی. بهش گفتم دیوانه! چرا اینجوری می کنی؟ (چون دیوانه بازی زیاد درمی آورد منم بهش می گفتم دیوانه) گفتم چرا در و باز می کنی؟ غش غش می خندید، گفتم چرا اینجوری می کنی؟! درو ببند، گفت نه تو حتما قِل می خوری، ماشین چپ می کنه روی این سنگا. می‌خوام اگه دیدم ماشین داره بلند می‌‌شه که قل بخوره، من بپرم پایین.😂 منم تا اینو گفت دستشو سفت گرفتم کشیدم سمت خودم، گفتم قِل بخوره تو بپری پایین؟ این حرفا نیست، یا ماشین اینجا بمونه دو‌تایی پیاده بریم، یا دو تامون قل بخوریم بریم پایین 😂😂 حالا من دارم می کِشمش، اونم داره از اون ور می کِشه و مییییییی خنده 😂😂 خیلی معذرت می‌خوام؛ هم دیوونه بود، هم لوس بود، هم باااااحال بود ، اصلا فرق می‌کرد با آدما، تو یه عالمی بود؛ غش غش می خندید، مسخره بازی شم درمی‌آورد درعین حال حواسشم جمع بود که یه لحظه بخواد اتفاقی بیفته بپره پایین. بالاخره نگهش داشتم و از اون قسمت صخره ای یه مقدار رفتیم پایین، حالا هم واقعا ترسیده بودیم، هم خنده امونش نمی داد، من نمی دونم چرا اینقدر می خندید این بشر؟!😂 من مطمئنم گِل سعید را خداوند از تشت آدما برنداشته بود و از تشت خنده و لوس بازی برداشته بود بالاخره اومدیم پایین، همین که یال رو رد کردیم و به سمت چادرا رسیدیم، دیگه مسیر مسطح شد و دیدیم ۷۰، ۸۰ تا از بچه ها از چادرا اومدن بیرون و پایین واستادن نگاه می کنند ببینند این دیوونه‌ها کی ان اون بالا دارند کله ملق می‌شن می‌یان پایین؟! اونا واستاده بودن اونجا مات و متحیر، حالا ما رسیدیم اونا ما رو دارند فحش می دن، سعید غش غش داره می‌خنده و منم می‌خندم. یادش به خیر این خنده های قشنگش، جلوی چشمام هست. ان شاء الله که اونم یاد ما باشه. راوی؛ آقای حسین   __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
تعدادی نیروی جدید بسیجی، اعزامی از تهران آمدند و جمعی از آن عزیزان را به عنوان سهمیه واحد تسلیحات ل‌۲۷ به ما اختصاص دادند، سعید و تعدادی دیگر را به زاغه مهمات مرکزی که فرمانده اش رضا مؤمنی بود فرستادیم. فردا صبح دیدم چند نفر توسط برادر مؤمنی عدم نیاز خورده و به ما در پادگان دوکوهه عودت شدند. یکی از آن عزیزان؛ سعید شاهدی بود که نزد من آمد و گفتم چی شده؟ گفت برادر مؤمنی گفت مگر اینجا کودکستان است! ما اینجا جعبه‌های سنگین مهمات، جابجا و آماده ارسال به خط می‌کنیم، شما توانایی این کارها را نداری و.... سعید خیلی ناراحت بود و مضطرب که مبادا بازگشت به تهران بشود. خیلی عجیب بود در عرض چند دقیقه با شیرین زبانی وصف ناپذیر، خودش را توی اعماق وجود من جا داد به‌طوری‌که من عاشقش شدم پرسیدم: از کجا آمدی؟ گفت: از مدرسه موش ها 😃 گفتم: اگر بمانی اذیت نمی‌شی ؟ گفت: حاجی بیخیال! ما رو دست کم گرفتیا ... در پایان، حرفی زد که من به‌ شدت در فکر فرو رفتم‌، چون قبلا هم عزیزانی با شیرینی و جذابیت خاص او دیده بودم با فرجامی تلخ و شیرین .... به من گفت: برادر رحمت! اگر منو نگه داری، من قول می‌دم شفاعتت کنم 😔 جالب اینه که نگفت اگر شهید بشم، شفاعتت می‌کنم، بلکه مستقیم گفت شفاعتت می‌کنم. راستش من از این حرف لرزیدم و عاشقش شدم. دیگه با هم خیلی صمیمانه رفیق و برادر شدیم و بعدها در مناطق مختلف کارهایی کرد که حتی از من و رضا هم برنمی‌آمد. راوی؛ آقای رضا   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۹ بهمن سالروز شهادت شهید ؛ مغز متفکر اطلاعات و عملیات گرامی باد هدیه به روحش @shalamchekojaboodi
چون سعید از نزد برادر رضا عدم‌نیاز خورده بود و از طرفی من اعتقاد داشتم سعید باید بماند و توانایی های خودش را به مرور در جنگ بروز بدهد و توانمند بشود، اورا نزد خودمان در دفتر واحد تسلیحات نگه داشتیم. علت نگه داشتن سعید نزد خودمان چند دلیل داشت؛ اول اینکه؛ او به واسطه دل پاکش در عمق وجود ما جای گرفته بود. دوم‌ اینکه؛ رضا فرماندهی جدی، منظم و صریح بود و چون سعید را برگردانده بود، من جرأت نداشتم مجددا سعید را نزد او بفرستم، چون می‌دانستم ناراحت می‌شود. سوم اینکه؛ می‌خواستم سعید پیش خودمون باشه و اگر بشود کارهای دفتری سبک‌تری به او واگذار کنیم. اما بعد از یک سفر به منطقه کارون و بهمنشیر، نظرم نسبت به سعید عوض شد و اورا بسیار توانمند، با استعداد، پر تلاش و خستگی ناپذیر دیدم؛ نوجوانی با قابلیت های بسیار بالا و انرژی وصف ناپذیر و در عین حال اهل تعبد و بندگی خدا و ... به طوری که حقیقتا من به او حسادت می‌کردم... ( ادامه دارد) راوی؛ آقای رضا   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
در اولین سفرمان با سعید جهت سرکشی به زاغه های مهمات مان در مناطق عملیاتی کارون و بهمنشیر، اتفاقات جالبی افتاد. اولا ماشین توی راه پنجر شد. سعید کمک‌کرد و آنقدر سریع جک زد زیر ماشین و زاپاس رو جا انداخت که انگار ۲۰ ساله شاگرد آپاراتی بوده. واقعا برای من جای تعجب بود و فکر نمی‌کردم سعید با این جثه ضعیف و نحیف، توانایی چنین کاری داشته باشه. در ادامه‌ی راه ماشین خراب شد و با یک پیچ‌گوشتی و آچار فرانسه پرید بالای ماشین و آنقدر ور رفت تا ماشین را روشن کرد. به بهمنشیر و کارون که رسیدیم بار مهمات توپخانه، زرهی و ادواتی رسیده بود و بچه ها داشتند تخلیه می‌کردند. سعید بلافاصله چفیه اش را به کمرش بست و رفت قاطی بچه ها و شروع به کار کرد. البته همراه با ذکر گفتن که این را سعید به کار بچه ها اضافه کرد. فریاد می‌زد؛ یا حسین ... یازهرا ... و همه تکرار می‌کردند. من در آن سفر فهمیدم که پشت این جثه کوچک و ضعیف ، کوهی از اراده و خلاقیت خوابیده و به خودم گفتم چه خوب شد سعید را نگه داشتم و عدم نیاز نزدم تا برگردد تهران. او از مردان بزرگ دفاع مقدس خواهد شد... خدایی سعید از جمله کسانی بود که ره صد ساله را یک‌ شبه پیمود. راوی؛ آقای رضا   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیه‌السلام ) https://eitaa.com/sobhehoseini
سعید یه طوری بود که ما دوست داشتیم بیشتر از بقیه باهاش رفاقت داشته باشیم و سر رفاقت با او رقابت بود. با اینکه با خیلی‌ها ارتباط صمیمی داشت و ممکن بود فکر کنی تو را از یاد برده، ولی بازهم حواسش به همه بود. یکی دو سال آخر آقاسعید، من سرباز بودم و معمولا با موتور خودم می‌رفتم پادگان. مدتی بود موتورم اساسی خراب شده بود و داده‌ بودم برای تعمیر و درست شدنش طولانی شده بود. سعید بهم گفت می‌خوای صبح‌ها باهم بریم؟ منم از خداخواسته قبول کردم.‌ گفت پس هر روز مثلا ساعت ۵ یا ۶ صبح باید بیای جلوی بیمارستان ضیائیان. آقا ما بعضی روزها می‌رسیدیم سرقرار بعضی وقتا هم خواب می‌موندیم. بهش می‌گفتم برای تو کلا یه گاز و دوتا دنده‌س، بزن بیا تا دم مسجد باب‌الحوائج، نزدیک خونه مون دیگه. می‌گفت: نه تو پررو میشی، یادت نره تو یه سربازی، تا همین‌ جاش‌ هم دارم بهت لطف می‌کنم. هرچند این حرفش از ته دل نبود و اون روزایی که خواب می‌موندم از دور می‌دیدم یه چراغ موتور سوسوزنان داره با دنده یک از سمت بیمارستان می یاد پایین، منم یه‌ کم می‌دویدم که خیلی بی‌خیال نشون ندم. بعدشم ترک موتور آقاسعید توی اون سرمای زمستون یخ می‌کردیم تا برسیم انتهای بلوار آهنگ که منو پیاده کنه و بعد خودش برود سمت محل کار. راوی: آقای محمود   ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سعید عین یه برادر بزرگتر برای ما بود. تیپ و لباس پوشیدن سعید برای ماها که ۴، ۵ سالی ازش کوچکتر بودیم، شده بود یه الگو. پیراهن‌های یقه ملایی معروف اون موقع، پاگن‌دار یا بدون پاگن عمدتا" رنگ‌های کرم که خیلی هم بهش می‌اومد یا رنگ‌های سبز و یشمی. شلوارش هم معمولا نظامی و بسیجی شش جیب بود. همیشه هم دوتا جیب‌ بغلش پر بود و فکر می‌کردیم همه چیزی توش پیدا می‌شه؛ از دستمال بگیر تا سیم و ابزار و ‌غیره من از اورکت‌های سربازی که به رنگ زرد می‌زد خوشم نمی‌اومد، برعکس اورکت کره‌ای که یادگار جبهه و جنگ بود رو خیلی دوست داشتم. سعید انگار این موضوع رو فهمیده بود. یه روز خیلی راحت اورکت کره‌ای خودش رو درآورد و بهم بخشید. البته توضیح داد که این اورکت مال شهید رضا مومنی بوده. اولش تعارف کردم که نه، نمیخواد خودت لازمت میشه و ...ولی ته دلم خوشحال بودم. همون موقع‌ها که هنوز سعید شهید نشده بود به عشق شهید مومنی که اصلا ندیده بودمش می‌پوشیدم و تقریبا همیشه باهام بود. بعدها که سعید جون هم شهید شد، دیگه همه ویژگی‌هایی که برای اون لباس در ذهنم داشتم مضاعف شد. تا مدتها می‌پوشیدم و کم‌کم داشتم انگشت‌نما می‌شدم. بچه‌ها می‌گفتن چیه هنوز تو رودربایستی با سعید هستی که اینو می‌پوشی ؟! الان فقط جون می‌ده برای نماز خوندن که بندازی روی شونه‌ت و حال کنی. فقط نمی‌دونم چرا موقع سجده‌هام که میشه، این دو تا شهید بزرگوار باهم دست به یکی می‌کنن و هی میخوان سرم کلاه بزارن😅 راوی؛ آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
چند روز بعد از شهادت آقاسعید و اتمام مراسماتش، اولین روزی که رفتم پادگان خیلی برام سخت بود. بعد از ورود به سالن محل خدمت، یه دفعه محمد زارعین رو دیدم. ما اومدیم باهم سلام و علیک بکنیم، همین که چشم تو چشم هم شدیم آی بغضمون ترکید... همدیگرو بغل کردیم و سر تو سر همدیگه درجا به شدت گریه‌مون گرفت. گریه‌مون طولانی شده بود و بند هم نمی‌اومد. هر کدوم‌مون یه کلمه از سعید می‌گفتیم، دوباره اشکمون درمی‌اومد و عین بچه‌های مادر مرده اشک می‌ریختیم. درب دونه دونه اتاق‌ها باز می‌شد و همکارا می‌اومدن بیرون ببینن چه خبر شده و ماهم وسط راهرو داشتیم بلند بلند گریه می‌کردیم. همکارا از هم می‌پرسیدن چی شده؟! ماهم لابلای گریه‌ها می‌گفتیم رفیقمون شهید شده، می‌گفتن الان که جنگی درکار نیست. کجا شهید شده ؟! و ... خلاصه اون روز اول کاری ما بعد از سعیدجون خیلی بهمون سخت گذشت. روز آخر خدمتم آخرای سال ۷۴ بود. با همون اورکت سعید و با موتور خودم مستقیم از پادگان رفتم بهشت‌زهرا(س) سر مزار آقا سعید. یه کم باهاش درددل کردم و گفتم ببین خدمتم تموم شد ولی دیگه خبری از تو و شور و حالت و اون موتور تریلت که صبحها می‌اومدی دنبالم بریم پادگان نیست.😭 کلی دلم گرفته بود... آخراش موقع خداحافظی یه اشتباهی کردم رفتم روبروی مزارش صاف واستادم و یه احترام نظامی براش گذاشتم. چرا اشتباه؟ چون که فرمانده باید آزادباش بده، ولی دیگه صدای آزادباش از سعیدجون نشنیدم که نشنیدم... و تا همین الانم اسیر و دربندشم. راوی: آقای محمود _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
👇👇 بسم رب الشهدا و صدیقین، سلام و درود خدا بر شهیدان به خون خفته، خداوند به شما خیر دهد که این کانال را افتتاح کردید. من امروز سه شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۰ وارد این کانال شدم و حدود یک ساعت و نیم است دارم خاطرات سعید جان و میخونم بخدا هر کاری می کنم گریه امانم نمی‌دهد. با دیدن تصاویر سعید جان خیلی یاد ایامی افتادم که با سعید جان سپری کردم و افسوس و صد افسوس که ما جاماندیم. هر موقع به بهشت زهرا میروم محاله که سر مزار سعید جان نروم خدا به خانواده و همسر محترمش صبر عنایت فرماید. ان‌شاءالله که در آن دنیا در کنار ارباب بی کفن یادی هم از ما بکنند. ببخشید احساس میکنم به قلبم داره فشار میاد نمیتونم دیگه ادامه بدم ...😭😭😭 پیام آقای حسن شمسیان @shalamchekojaboodi
یه بار شام غریبان امام حسین علیه السلام بود و تو مسجد صاحب الزمان (عج) برنامه مداحی بود و رسید به شور آخر سینه زنی. من اون موقع ۹ ساله‌م بود و خیلی شور رو دوست داشتم ولی شور سینه زنی اون شب اصلا به قول معروف نگرفت و بی حال بود. تا اینکه یک دفعه سعید شاهدی وسط سینه زنی رسید، اومد نشست وسط، انقدر با حال خوبش خودشو زد و سینه زد که حال مجلس عوض شد. دیگه همه یه جور دیگه سینه می زدند و گریه می‌کردند. طوری که حاج آقا رجبی پیش نماز مسجد‌ برای اتمام عزاداری، پنج شش بار شروع به خواندن دعا کرد، چون وقت گذشته بود. ولی انقدر جو عزاداری و سینه زنی زیاد بود، هیچ کس قطع نکرد و به سینه زنی ادامه دادند. راوی؛ آقای محمد   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
Ejraye Goroohi - Booye Gole Soosano Yasaman (320).mp3
9.85M
آغاز دهه فجر؛ ورود امام عزیزمان به ایران و آغاز تحولی بزرگ به سوی ظهور امام عصر(عج)، هزاران هزار بار مبارک باد 👏👏👏🌺🌼🌺🌼 @shalamchekojaboodi
سال 65 یه روز من و سعید راهی منطقه شدیم. سعید وقتی خبر رفتن به مناطق عملیاتی رو می شنید بال درمی‌آورد، اول وقت راهی شدیم و رسیدیم به شهر تاریخی شوش ... ادامه ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
سال 65 یه روز من و سعید راهی منطقه شدیم. سعید وقتی خبر رفتن به مناطق عملیاتی رو می شنید بال درمی‌آورد، اول وقت راهی شدیم و رسیدیم به شهر تاریخی شوش و پس از زیارت مرقد حضرت دانیال نبی در شوش، به سمت اهواز و منطقه عملیاتی شرق دجله حرکت کردیم. کمی جلوتر از شوش، گله گوسفندی در حال گذر از جاده بود. سعید با اینکه سرعت را کم کرد ولی یک بز چموش پرید جلوی ماشین و با آن برخورد کرد. گفتم سعید جان نگه‌دار ببینیم چیزی نشده باشه، پیاده شدیم و دیدیم خوشبختانه بز سالم است و فقط از گوشه شاخ بز، چند قطره خون جاری شده. چوپان که یک‌ لر بختیاری بود گفت چون خون، جاری شده باید بیایید به میان قوم‌مان برویم و ما مناسکی داریم که باید توسط بزرگان قوم انجام شود، سپس شما بروید. به احترام چوپان که مرد میانسالی بود، رفتیم داخل دهکده و از ما پذیرایی کردند تا همه بزرگان و کدخدا و ... جمع شدند. سپس به ما گفتند که رسم ما بر این است که اگر کسی خونِ حیوان ما را بریزد یا باید داماد ما بشود و یا اینکه دختر به ما بدهد و از او عروس بگیریم. سعید این را که شنید از خنده داشت خفه می‌شد. 😂😂😂 حاضران کمی از خنده های سعید ناراحت شده بودند و ترش کردند. با این حال، کاغذی آوردند که امضا بگیرند و ازدواج انجام شود. همان لحظه، سعید ناقلا برگشت گفت این برادر، پشت فرمون بوده و باید داماد بشود. من در میان بهت و تعجب، سکوت کرده بودم و نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد. حاضران هم چون سن من بیشتر از سعید بود روی من زوم کرده بودند و خلاصه افتاده بودیم توی هچل بزرگی.🙈 سعید گفت آقا رحمت! بزار عروس را بیاورند اگر خوب بود و پسند کردی، صحبت کرده و امضاء می‌کنیم. بعدش هم جیم می‌زنیم و می‌رویم. نگران نباش😁 خلاصه با رایزنی با کدخدا و ارائه مشخصات شناسنامه، متنی را امضاء کردیم و بدون دیدن عروس، اجازه مرخصی گرفتیم و قول دادیم که بعد از عملیاتِ پیش رو، برگردیم تا مراسم نکاح انجام پذیرد. سوار ماشین که شدیم تا خود منطقه با سعید می‌خندیدیم و این ماجرا برایمان خیلی جالب و عجیب بود. 😂😂😂 راوی؛ آقای رضا   _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
📣📣📣 سلام علیکم با تشکر از بزرگوارانی که خاطرات شان را ولو یکی دو خاطره برای ما می فرستند و یا جهت انجام مصاحبه تلفنی و یا حضوری همکاری لازم را انجام می دهند و یا اصلا خودشان پیشقدم می شوند. خدا خیر دنیا و آخرت به ایشان بدهد و عاقبت همگی را بعد از خدمات فراوان به اسلام و نظام، شهادت قرار دهد 🤲 باز هم دعوت می کنیم از کسانی که خاطراتی از سعید دارند و می توانند به صورت صوتی یا متنی آن را بفرستند و یا جهت مصاحبه می توانند اقدام نمایند، به این شناسه مراجعه نمایند👇👇 @moameni66shahedi پیشاپیش از همکاری تان متشکریم و قطعا در امر زنده نگهداشتن یاد شهید، چه در فضای مجازی و چه در تهیه کتاب و ... مأجور خواهید بود. التماس دعا   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
که در تصویر بالا، شب غسل شهیدان سعید شاهدی و محمود غلامی در اتاق بسیج کانون ابوذر بر سر پیکرهایشان حضور داشتند. درست در سالگرد شهادت این دو شهید، یعنی شنبه ۴۰۲/۱۰/۲ به دوست شهیدش پیوست. ایشان جزء رزمندگان کانون هم بودند. هدیه به روحشان @shalamchekojaboodi